روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

این بار مردان موجودات بسیاااار اعجاب انگیزی تری هستن؛ وقتی که اون روز با بی خبر گذاشتن شما ناراحتتون کردن و سعی کردن به شیوه های اعجاب انگیز شما رو  از ناراحتی دربیارن، این بار تماس گرفتن و وقتی از اون شماره های چَپَر چلاق افتاد رو گوشی یه خبر ااااانقدرررر خوبی بهتون می دن که دیگه واقعا و بی برو برگرد راهی نمیمونه جز  ابراز شادمانی.   مردا موجودات عجیبی هستن که دو مرتبه عذرخواهی می کنن و می گن این بی خبریه به خاطر همین خبر خوب بوده و دنبال کاراش بودن و حالا قطعی شده.
وقتی خبرا تکمیل شد میگم خبر خوب چی بوده.
تو.ن: وقتی داشتی با خوشحالی خبرت رو می گفتی اصلا باورم نمیشد بیدار باشم. هنوزم هم باورم نشده. مثل اون روز که گفتی مشخص شد کجا افتادی. نه. خیلی خیلی بیشتر از اون روز تو بُهتم.
خدایا! خدایا! شکرت! شکرت! اصلا شک ندارم این اتفاق خوب به خاطر شکرگزاریم بوده. هزار بار ازت ممنون. ممنون.


ابرو کمون ریحان!

گهگاهی که میرم سراغ خنزر پنزرای دوران مدرسه ام یه چیزایی به چشمم میخوره که کلی خاطره بازی و اینا میشه. امروز هم کلی یاد دوران راهنماییم افتادم. (الان به جای راهنمایی چی گذاشتن؟ یعنی الان به یه بچه دبستانی بگی اون زمان که من اول راهنمایی بودم نمی فهمه منظور آدمو؟ الله! :|)

اصلا یه روزگاری بود بس بیخود!  کلاس سوم راهنمایی که بودم یه دوستی داشتم موقع هایی که نمی تونست نماز بخونه باز هم به خاطر کارت تشویقی با بقیه بچه ها میومد نماز جماعت و می خوند! در واقع الکی دولا و راست میشد! ما موقع قنوت، ربنا آتنا... می گفتیم اونم با خودش می خوند: «آتیش پاره، آتیش پاره دل منو بردی دوباره!» ما می رفتیم رکوع می گفتیم سبحان ربی العظیم بحمده اون می گفت: «ریحانه ریحانه ریحان. ابرو کمون ریحان و...» خلاصه من واقعا نمی دونم فردا روزی، خدا، موقع حساب و کتابش چطور می خواد درباره دوستم قضاوت کنه و خنده اش نگیره! من شخصا اون موقع فکر می کردم به خاطر این حرکت دوستم، خدا سوسکش می کنه! اما الان یه زندگی ای داره، بسی خوشبخت در همین حد بگم که شوهرش،  شاهزاده با اسب سفیده قصه ها رو سه بر صفر شکست داده و اصلا آقا یه چیزه همه چی تمومیه!





این جیگی پیگیلی ها رو هم همین دوستم برام درست کرده. انصافا بچه خوش ذوقی بود! و این که خودتون قضاوت کنید ما اون موقع سرمون با چی گرم بود و بچه های 12 -13 ساله الان به چی سر گرمن!

پ.ن: من خودمم فقط به خاطر اون تشویقی ها فقط ظهرا نماز می خوندم و بقیه نمازا هم اصلا.

پ.ن: ما در حال حاضر اصلا به سیستم فوق العاده غلط مدرسه ها کار نداریم توی تشویق کردن بچه ها به نماز خوندن. حالا فکر نکنید زمان ما اینجوری بود و الان همه چیز درست شده؟ خبر می رسه توی یه مدرسه ای معلم پرورشی بچه ها رو سر صف تشویق می کنه که بیان عروسکای باربی شون رو بندازن توی آتیش! :| ادامه ندم بهتره.

شنبه شب چطور می گذره؟

با بافتن دستبندی که یهو هوس کردی. بعد دلت می خواد برای ترکیب رنگش بمیری!






با کرگدنی که روی جلد پاک کن بود و تا شده بود اونور اما یهو دیدمش و گفتم: اِ!! یه کرگدن اینجاست! که می تونه کله اش رو برگردونه به این سمت و روبروی دوربین لبخند بزنه!


کرگردن یه موجود دوست داشتنیه واسه من. نمونه یه پوست کلفت مهربونه! همیشه به اطرافیانم میگم زندگی رو جدی نگیرید و کرگدن باشید!

بند و بساطامو ریختم و دارم تمرین می کنم برای یه کار جدید. اگه از نتیجه راضی بودم روند انجامشو میذارم اینجا.

جاپن!

* یه شب داشتیم با خانوم والده اخبار ورزشی گوش می دادیم همون موقع که تیم امید ایران با ژاپن بازی داشت و ایران 3 بر صفر باخت.  (اصلا یاد ندارم برده باشه!) یهو به مامانم گفتم کاش من ژاپن به دنیا میومدم. کشورشون خیلی خوبه. آدمای مودب، کاری، با حیا، با اخلاق. اصلا معلوم نیست دینشون چیه ولی خیلی پایبند اصولن. یه کشور پیشرفته و مردم متحد. بعد هم آه کشیدم. این گذشت  و فقط مامانم میدونست تا اینکه پسرخالم بعد از چند روز گفت خواب دیدم از ژاپن برات دعوت نامه اومده که بری یه شرکت معتبر کار کنی و کلی می خوانت (دل به دل راه داره!)
هیچی دیگه از همون موقع چشم دوختم به در کی میان منو ببرن


انیمه «باد بر می خیزد» یه انیمیشن ژاپنیه غم انگیزه مخصوص بزرگ سالان، که با دیدنش میشه فهمید مردمش واسه پیشرفت کشورشون چقدر سعی می کنن. کلا بقیه کارای کارگردانش «میازاکی» عالین.

پ.ن: هر وقت رفتم ژاپن سوغاتی واسه همه تخمه ژاپنی میارم (هرچند خودشون اصلا نمی دونن تخمه ژاپنی چیه و نمی دونم چرا اسمش ژاپنیه. همین که تخمه چینی نیست باز جای شکرش باقیه!)

* امروز بین وسایل خیلی قدیمی این نقاشی رو پیدا کردم. اینو رفیق فاب بچگیم نیلوفر کشیده بود برام. کلی داغون و چروک شده. انقدر حس خوب داد که تصمیم گرفتم در آینده تلاش کنم خودم دوباره بکشمش. (هییییچ سر رشته ای از نقاشی هم ندارم و فقط پررو ام!)

* یه چیزی رو تو زندگیم خیلی خوب یاد گرفتم. اونم اینه که با هیچکس صمیمی نشم اما با همه مهربون باشم. خیلی برام مهمه دل کسی رو نشکونم از طرفی هم حریما حفظ بشه. من همیشه از صمیمی شدن با آدما ضرر دیدم. از دور دوست بودن و مهربونی کردن  برای من خیلی بهتر نتیجه میده.

* کلا خیلی بده تمام روز رو توی تخت  چسبیده به شوفاژ باشیو  نتونی از جات جنب بخوری . بعدم  همش آب داغ نبات بریزی تو حلقت.  میدونم فردا هم همینه

پ.ن: همه دوستامو دوست دارم. حتی اونایی که خواسته یا ناخواسته منو رنجوندن. من از هیچکس نه کینه دارم نه انتظار.

قبلنا خودمو راحت تر گول میزدم!

سوال: به نظر شما آیا اگه ناخونامو صورتی  کنم، همراهش هم یه نوشیدنی صورتی آلوئورا بخورم و بعد از سر دلتنگی با سرباز (آقا داداش) تلفنی حرف بزنم، دلتنگیم برای سرباز (میم) تموم میشه؟!

پاسخ: نچ نمیشه. اینا همه بهونه ست.


داشتیم آقای فرمانده؟

یه ساعت پیش دلم خیلی گرفته بود. یادمه پارسال آقای فرمانده به آقا داداشم تشویقی داده بود و من اومدم خوشحال نوشتم: بوس برای آقای فرمانده!! اما  این بار آقای فرمانده گمونم به جای بوس دلش کتک می خواد که نذاشت سربازاش روز جمعه ای بیان مرخصی. 

تو مود دلتنگی و جو بی نهایت دلگیر عصر جمعه بودم. داشتم اینستا رو بالا و پایین می کردم که چشمم افتاد به این عکس از کاخ گلستان. نا خود آگاه کلی لبخند زدم.



photo by: __eye_sunn

یاد تابستون افتادم که به خاطر پایان نامه‌ی من مجبور بودیم با میم بریم آلبوم خانه کاخ گلستان. رفتیم داخل محوطه کاخ. یه سربازی جلوی تالار آینه وایساده بود که ازش پرسیدیم آلبوم خانه کجاست؟ گفت تالار آینه همین جاست. ما گفتیم آلبوم خانه! باز گفت تالار آینه. دوباره ما گفتیم آلبوم خانه. اونم گفت تالار آینه دیگه. با لهجه یکی از شهرها میگفت که نمی گم کدوم شهر و منطقه. خلاصه همین بامزه اش کرده بود. باز چند بار گفتیم می خوایم بریم آلبوم خانه. اونم با تعجب و با همون لهجه می گفت تالار آینه دیگه. همین  جاست. ما از اونجا دور شدیم و اونم با جدیت به گشت زنیش ادامه داد. دیگه کلی خندمون گرفته بود و نمی تونستیم کنترل کنیم و میم هم اداشو درمی آورد و موجبات شادی ما فراهم شد! خلاصه به این نتیجه رسیدیم حوزه استحفاظی این سربازه تالار آینه ست و روش غیرت داره شدیددد

پ.ن: البته این عکسه قسمت تالار آینه نیست
پ.ن: باز باید یه هفته صبر کنم تا جمعه بشه

به رنگ شقایق



چه شقایق خشک شده و چسبیده به دیوار، چه شقایق نقش انداخته روی لیوان؛ تا شقایق هست زندگی باید کرد.
شب سنگینیه. منتظر طلوع خورشیدم. به لطف خدای مهربونم فردا دوتا از غمای دلم میرن. میدونم.
شب همگی خوش

یه شیر داغ با چند تا تیکه شکلات تلخ، نون و پنیر و گردو. یه خواب کامل تا ساعت 11 صبح، یه دختر سرحال با موهای گیس کرده و  رژلب قرمز و خط چشم مشکی، حاضر و آماده. پیش به سوی پذیرش گرفتن برای مقاله.




تو.ن: شماره معکوس برای آخر هفته شروع میشه... دلتنگی دیشبم تموم میشه...

آخه تو چقدر دختری دختر!

وسایل خاله بازی بچه گیمو گذاشتم جلوش و خوشحال بازی کرد اما بلند شد و وسایل موندن وسط اتاق. گیره رنگی ها مو دادم باهاش بازی کرد اما رفت سراغ لیوان قلموها و مداد رنگی ها و همه رو رها کرد روی میز. چشمش افتاد به کاشی هام. با خوشحالی با کاشی های کوچولو بازی کرد اما خسته شد و رفت سراغ جعبه کرم مرطوب کننده. همه دست و بال و سر و صورتش رو کرد کرم اما جعبه کرم رو وسط اتاق ولش کرد و با خوشحالی رفت سراغ دوربینم. چرب و چیلی داد دستم گفت عمی (عمه) ازم عکس بیگیر. بعد خودش جای اینکه روبروی لنز وایسه میومد پیش من و توی کادربندی مشارکت می کرد و ما از در و دیوار عکس می گرفتیم!  بعد چون تمام زندگی و تحقیقاتم توی دوربین بدبخت بود، دوربین رو یواشکی گذاشتم بالای کمد. دیگه چشمش افتاد به لاکای ناخون. یکیشون رو ورداشت و براش درشو باز کردم و سرش گرم شد. نه خسته شد، نه ولش کرد نه دیگه تا آخرین لحظه ای که خونمون بودن رفت سراغ چیز دیگه. لاک نارنجی دستش بود، توی خونه آواز می خوند و با رقص می رفت که واسه داداشش لاک بزنه!


آدر.ینا با خنده هاش، شیطنتاش و خوشروییش دوپینگ روزام بود 

مرسی شیرین زبون


پ.ن: لاکه خشک شده بود. 1000 بار هم برای من لاک زد!


5

یادم نمیره که بابت همه چیز شکرگزارت باشم. وقتی خوشحالم یا ناراحت فرقی نداره. خدایا شکرت. 

 

تنها داداش دنیا

سال هفتاد، وقتی من دو سال و پنج ماهم بود، توی یه همچین شبی به گفته مامانم با چکمه های قرمز خزدار و شلوار صورتی و کلاه منگوله ای داشتم راهرو های بیمارستان رو طبق عادت بچگی می دوئیدم و به کشف سوراخ سمبه ها مشغول بودم، جفتک چارطاق مینداختم و خوشحال بودم از اینکه دارم داداش دار میشم البته خانوم والده میگه اون موقع فقط عشقت این بود که بدوئی و درکی از اینکه داری داداش دار میشی نداشتی! :| ولی خودم میدونم حتما خوشحال بودم چون الان خوشحالم که دارمش. تنها برادر دنیا. 

خان داداش سرباز تولدت مبارک. فردا به دنیا میای.  




الانم هر چی می خواد تعریف کنه همینجوری نیشش بازه 

3

خدایا فقط می تونم شکرگزارت باشم. غیر از شکرت هیچی دیگه به زبونم نمیاد. به خاطر تمام چیزهایی که خودت می دونی.

 امسال هم گذشت.

 

 

من اونجایی به مسلمون بودنم افتخار می کنم که دوست سُنیم بهم پیام میده: التماس دعا 

ما بهونه نمی گیریم اگه...

کلا اعتقاد دارم روزای پاییزی، عصر جمعه، غروب سیزده بدر و خلاصه هر لحظه بدنام دیگه ای، اتفاقا خیلی بیشتر از روزای عادی پتانسیل اینو دارن که بشه توشون خوش گذروند. البته  اگه بدونی چه کار باید کنی و صد البته تنها نباشی و یه نفر دومی پایه دیوونه بازی هات و شلنگ و تخته انداختنات باشه.


مثلا این عکس. اینجا یکی از کافی شاپای داخل کاخ سعد آباده. عصر جمعه ست ولی پاییز نیست. مرداده اما حال و هواش کاملا پاییزیه.

حالااین جمعه ای که خاطره اش تبدیل به عکس شده،با وجود بودن همون پایه دیوونه بازی، بدون شک تبدیل شده به بهترین جمعه زندگی من.




پ.ن1: ما سالمیم! لحظه های بدنام هم سالمن! اگه خدا اجازه بده و لطفش رو شامل حالمون کنه، هم میدونیم چه کار باید کرد، هم قول میدیم دیگه هیچوقت نق نزنیم و بچه های خوبی باشیم.

پ.ن2: گاهی لازمه یه سری عکس ها ضمیمه خود وبلاگم بشن. همینجوری ایستاده و با هر سایزی. اینستا لیاقت این دسته از عکسای منو نداره!!

به پیشنهادش قرار شد یه دفتر بزرگتر درست کنیم و اونجا جزئیات با هم بودنا رو بنویسم که چقدر خندیدیم و چه کارا کردیم و با عکس تکمیلش کنیم. حتی ناراحتی و دعواها! بهش گفتم یعنی اونا هم بنویسیم؟ گفت اگه نبود قسمت ناراحتی رو خالی میذاریم و بعد هم آرزو کردیم صفحه ناراحتی ها همیشه خالی بمونه. 



این دفتر لیست خریده