روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

هم زیستی مسالمت آمیز

چند تا جوون بچه مثبت اومده بودن در خونه. میگفتن می خوایم جلوی در بلوک توی محوطه برنامه برگزار کنیم. یه چیزی تو مایه های آپارتمان نشینی اسلامی و این حرفا. می گفتن واسه میکروفون پریز برق نداریم اگه میشه شما که طبقه اولید این سیم بلندگو و بند و بساطمون رو از پنجره رد کنید به یه پریزی بزنید ما کارمون راه بیفته. بابای محترممون هم رفت کمکشون و سیم رو از پنجره خان داداش زدیم به پریز. به مدد اون بلند گو صدای آقایی  که داشت سخنرانی میکرد توی خونه پیچیده بود. درباره همون آپارتمان شینی و اینا حرف میزد و توصیه می کرد که این دایره زنگی ها و شبکه های اجنبی رو از خونواده هاتون دور کنید. ما هم توی خونه  داشتیم به سرفصل خبر های ب.ی ب.ی س.ی گوش می دادیم!! بالاخره قضیه ختم به خیر شد. اونا به کمک بابام توصیه هاشون رو کردن ما هم مشغول گوش دادن به ادامه اخبار شدیم!

شغلی که دوسش دارم (1)

اگه یه روز بشم دبیر تاریخ، جلسه اول که رفتم سر کلاس از دانش آموزام می پرسم که کدوماشون از این درس به شدت تنفر دارن و دلشون می خواد کتاب رو از شدت خشم گاز بگیرن؟ اگه از تاریخ بدشون میاد از چه درسی خوششون میاد و با علاقه میخونن؟ اگه کلا از درس بدشون میاد دیگه چه کاری راضی شون می کنه؟

 بعد به اون دسته متنفرین از تاریخ بگم عزیزای دلم! منم نسبت به بعضی درسا این تنفر رو داشتم. دلم می خواست کتابش رو از بلندترین بلندی پرت کنم پایین یا بندازمش تو آتیش چهارشنبه سوری. بهشون بگم هر موقع کتاب ریاضی یا شیمی رو می گرفتم دستم دلم می خواست گریه کنم. چون انگار روحم رو کردن تو قفس به زور بهش گفتن بخون و بمیر! بهشون بگم من هر چقدر تاریخ و ادبیات و جغرافی و علوم اجتماعی و روانشانسی خوندم نه خسته شدم نه سیر. حاضر بودم تمام عمرم  منطق بخونم تا زیست. عزیزای دلم! هر موقع قرار بود برای زنگ من تاریخ بخونید و با تمام وجود حس کردید دارید وقت تلف می کنید و لذت نمی برید برید سراغ درس مورد علاقتون. وقتایی که میخواید تاریخ بخونید برید دنبال یاد گیری چیزی که دوستش دارید من به عنوان معلم تاریختون هیچوقت سرزنشتون نمی کنم. بلکه کمکتون می کنم توی درس مورد علاقه تون موفق باشید. آینده ما، هم مورخ می خواد هم مهندس، هم شیمی دان هم نقاش هم یه خانوم خانه دار کدبانو. فقط روحتون رو راضی کنید چون وقتی خودتون دوست داشته باشید به دنبالش جامعه رو هم می سازید. 

قرار نیست همه بشن پروفسور. یا همه فرمولای ریاضی رو بلد باشن و همه ابیات حافظ و سعدی رو حفظ باشن. بچه خودم رو هم تشویق میکنم بره اون کاری که روحشو راضی می کنه. می خواد دکتر بشه می خواد آشپز یا آتش نشان. 

چی شد که دچار دوگانگی شخصیت شدم؟!

سوار اتوبوس بودم که یه خانومی با دختر سه سالش هم پشت سر من نشسته بودن. بچه هه دیگه داشت می رفت که بنا رو بذاره به نق زدن که چرا نمی رسیم. مامانش هم برای اینکه ساکتش کنه الکی می گفت دیگه رسیدیم. بچه کذا هم گول خورد و هر 5 ثانیه یه بار بغل گوش من داد می زد: ریسیدیممم! توی یکی از ایستگاه ها هم گفت ریسیدیم و بلند شد بره پیاده بشه که مامانش دستشو گرفت گفت مامان جان نرسیدیم! (الله!)  بعد دوباره به همون منوال قبل شروع کرد به گفتن ریسیدیم! تا اینکه بالاخره رسیدن به ایستگاه خودشون و مامانه هم گفت رسیدیممم. بچه هم برگشت گفت نریسیدیم!! مامانه میگفت رسیدیم. بچه هم میگفت نه نرسیدیم!! تا اینکه دیگه مامانه بچه رو زد زیر بغلش و پیاده شدن!

پ.ن1: الان باید انتظار داشت بچه سالم بمونه؟! 

پ.ن2: موضوع پژوهش: چرا بعضی افراد دچار بحران دوگانگی شخصیت هستند؟!

پ.ن3: فقط چوپان دروغگو بدبخت بد نام شد؟؟


اجازه بدید لینکتون کنم!

امروز رفته بودم یکی لینکم کنه ... چیزه یعنی رفته بودم لینک بشم... یعنی رفته بودم پیش یه خانومی برای پایان نامم که لینکم کنه به یه استادی تا وقتی که لینک شدم بهش ، یه سری اطلاعات در رابطه با موضوعم در  اختیارم بذاره. بعد تکه کلام این خانومه لینک و مشتقات لینک بود! انقدر گفت لینکت می کنم که آخر صحبتامون احساس می کردم باید مرورگر موس رو ببرم روش کلیک کنم تا صفحه مورد نظرم باز بشه!!

خدای نکرده این تکه کلامش روی من که تاثیری نداشته؟! ها؟ 


خوشا به فرنگی ها و توت هاشون!

این آقای دکتر روانپزشک تو برنامه صد برگ یه چیز جالبی می گفت. می گفت برای داشتن بدن سالم تر بهتره بیشتر از محصولات منطقه زندگیمون مصرف کنیم. 

من از شما می پرسم آیا این انصافه میوه منطقه ما انگور باشه در حالی که من اصلا دوست ندارم؟ 

من ازشما می پرسم خدایا، آیا نمیشد من ساوه به دنیا بیام یا زاهدان  یا شمال یا حتی مشهد؟؟؟ 

ساوه  و  انارش؟ زاهدان و انبه اش؟ شمال  و مرکباتش؟ مشهد رو واسه این گفتم "حتی" چون حاضر بودم حتی محصول منطقه مون خربزه باشه تا انگور  آیا انصافه آب شدن دل من؟

چرا از شبنم مقدمی خوشم اومد؟!

زمانی از شبنم مقدمی خوشم اومد که توی یکی از نقشاش شوهرش هم اسم تو بود! خوشم میومد وقتی صداش می کرد. با همون پسوندای «جان» و »عزیزم» و... (که اتفاقا خیلی هم شیرین صدا می کرد.) بعد من هی تصور می کردم شبنم مقدمی ام!

+ اسم هیچ کدوم از شخصیت های اون برنامه (غیر ازهمون شوهر کذایی) یادم نمونده. حتی خود شبنم مقدمی!


اون موقع ها اینجاها باغ بود!

شما یادتون نمیاد. یه زمانی توی بلاگستان برو و بیایی داشتم. فیس .بو.ک، تو.ییتر، وایبر، واتس آپ، تلگرام، اینستاگرام و در نهایت بلاگفا دست به دست هم دادند و بلاگستان ترکید! 

من یکی از ترکشای اون ترکیدگی ام!

چشم!

می فرمان: حالا درسته که من لاغری رو دوست دارم و دلم میخواد لاغر بمونی، حالا ورنداری تبدیل بشی به دو تا استخون با یه روکش؟! میگم یعنی من انقدر حرف گوش کنم؟ عجب دختر خوبیم! بعد میگه  خیلی مراقب خودت باش. خوب غذا بخور. باشه؟ منم میگم باشه. میگه باشه چیه؟! چشم! بگو چشم! بعد قاه قاه می خنده!

 (یعنی عینهو باباها )

چه به روزت اومد واقعا؟

هه. بلاگفا بازم خرابه! واقعا ملتو چی فرض کردن؟ 

چند هفته پیش بلاگفا رو باز کردم تا بیام یه پست خیلی مهم و اضطراری بنویسم که ای مخاطبین گرانقدر کدوماتون رشته شهرسازی می خونید و استاد "ش" رو میشانسید؟ (الان فقط حرف اول اسمشو آوردم ولی اونجا قصدم بود کامل بنویسم و سراغش رو بگیرم چون استاد نسبتا سرشناسیه)  به کمک استاد برای پایان نامه احتیاج داشتم و به فکرم رسیده بود از طریق وبلاگ بدبختم پیداش کنم بلکه وبلاگم یه ذره جنبه علمی - آموزشی هم داشته باشه! که دیدیم این بلاگفای خاک بر سر قصد نداره میزکار رو باز کنه و هرچقدر تلاش کردم فایده ای در برنداشت. تا اینکه از طریق دانشگاهی که استاد توش تدریس میکرد ایمیل استاد رو یافتم و در عین نا امیدی بهش میل زدم و در عین ناباوری سریع جواب داد و و در عین ناباورتری (!) قرار مصاحبه نهاد و مصاحبه من انجام شد! یعنی تا حالا انقدر از خراب بودن بلاگفا سود نبرده بودم و ایضا ذوق نکرده بودم! بعد از مصاحبه اومدم باز توی بلاگفا بنویسم خیت خیت، دیدی به درد نخوردی و خرابیت سودمندتر بود تا درست بودنت؟، که بازم میز کار رو باز نکرد برام! :| کلا به این نتیجه رسیدم  که بودن و نبودن بلاگفا یکسانه! البته اگه کلا نباشه، به نظر من سنگین تر و بهتره! 

روزی روزگاری من و مامانم در سربازی!

من و ابوی و خانوم والده. سر غذا:

ابوی: تا حالا مرغ سربازی رو خوردید؟!

من و خانوم والده یه نگاه بهم می کنیم و می خندیم.

خانوم والده: اون دو سالی که عجب شیر بودم خوردم! ندا تو اون موقع که مرز افغانستان بودی خوردی؟

من: مرز نه. ولی اون زمان که آموزشیم  آبادان بود خوردم! 

ابوی فقط می خنده. 

خودت باش

من هیچ قضاوتی درباره مهراب قاسم خانی(فیلم نامه نویس سریالای مهران مدیری) نداشتم تا اینکه پیج اینستاگرامشو دیدم. می تونم بگم چقدر خوب میشد همه مردای ایرانی خانواده دوستی  این مرد رو داشتن و همه شخصیتای معروف همین اندازه بی ریا گوشه ای از زندگیشونو با مردم به اشتراک میذاشتن. حالا میتونم بگم علاوه بر سبک نوشتن طنزش، از شخصیتش هم خیلی خوشم اومد.

ما خوب میشیم؟!

توی وایبر:

اوشون: سلام.

کجایی  پس؟ 

 ماشین رفتا!!! جاموندی!!!

من: اومدم بگو ماشین رو نگه دارن!! 



روز بعد.  توی وایبر:

من: سلام.

کجایی تنبل؟؟

ماشین رفت!!!

حتی کاظم و قاسم و جاسم هم سوار شدن. فقط تو موندی!!

دست بچه رو بگیر بدو.

اوشون: اومدم.

من: پس بچه کو؟؟؟

اوشون: ای وای 

 روی گاز جا گذشتمش!!

من

اوشون: نخند

الان می سوزه .

من: یعنی بچم سوخت؟!

اوشون: آره سیاه شد! 

ولی عیب نداره نهایت تیره میشه!

من آدمم؟!

بعضی وقتا که اتفاقی کانالای دایره زنگی رو بالا و پایین میکنم و دنبال یه چیزیم که برای چند دقیقه بی اعصابی رو حواله کنم خونه باباش، می رسم به کانالی که باب اسفنجی داشته باشه استپ میشم نگاه می کنم. البته اینم وقتایی هست که کودک درونم داره خودشو تیکه و پاره میکنه نه همیشه. (والا همین پلانکتون باب اسفنجی سگش شرف داره به بعضی برنامه های صد من یه غاز کانالای دیگه! انگار مردم کار و زندگی شون تعطیل شده و  لنّگ همین موندن که صبح تا شب حرکات موزون تماشا کنن و قوای جن*سی شون رو تقویت کنن! ) داشتم میگفتم یه روز تو یکی از برنامه های همین باب اسفنجی داشتن خیلی موزیکال و شاد بحثای غریق نجات و این صوبتا رو به بچه ها آموزش میدادن که مثلا وقتی میرید ساحل اگه شنا بلد نیستید مواظب باشید و این حرفا. جالبیش اینجا بود که همه اون جک جونورای باب اسفنجی اصلا زیر دریا زندگی می کنن!! خیلی خنده دار بود که واسه خودشون ساحل و دریا جدا داشتن! یا داشتن شنا یاد می گرفتن یا وقتی ماهی ها داشتن غرق میشدن غریق نجاتا می رفتن سریع نجاتشون می دادن!! بماند من چقدر خندیدم و شاد شدم و بر روح پدر مادر سازندگانشون صلوات فرستادم!  ماهی ای که غرق بشه واقعا خنده داره. 

بعد یه خرده که فکر کردم دیدم دنیای ما هم خیلی دور از این نیست. تازه چقدر شبیهه. انسانی که انسانیتش یادش بره مثل همون غرق شدن ماهیه ست.  اصلا نیاز به فکر زیادی نداره. خیلی ها اسمشون آدمه  و در واقع هیچ بویی از آدمیت نبردن. انقدر زیاد شده که برامون عادی شده. از کم فروشی ها گرفته تا دروغ و غیبت و انواع  و اقسام کلاه شرعی هایی که خودمون می سازیم. (ماشالا انقدر هم ماهریم که همه بریم تو کار کلاه میلیاردر میشیم!) بعد بدیش اینه که همیشه هم دست میذاریم رو بقیه که فلانی اینجوریه. فلانی مقصره. پس خودمون چی؟ کاش صاف و ساده با خودمون خلوت کنیم ببینیم با خودمون چند چندیم. واقعا چند چندیم؟

پ.ن: این روزا خیلی دارم بهش فکر می کنم. 

در باب سپری کردن جمعه شب

* تو رو خدا زندگی ما رو. مردمی که الان بیدارن، دارن در فضایی عاشقانه و ترجیحا رمانتیک در کنار هم خوش و خرم شب رو به صبح می رسونن، اونوقت من  باید توی حموم یا دستشویی سوسک ببینم ، جیغ بزنم بعد پدر عزیزم هم با مگس کش بیاد بکشتشون! 

پ.ن: خدا شاهده یکی شون خو داشت خیلی خوشحال و سوت زنان روی حولم واسه خودش قدم میزد! 


** داشتم فکر می کردم امروز، (می دونم امروز باید بره اول جمله اما حوصله ندارم درستش کنم. جالبه که حوصله دارم توضیح بدم ولی اصلا حوصله درست کردن اونو ندارم!!) کاش یه جایی باشه واسه بلای آسمانی عصر جمعه که آدم در ِ (آره در، درب) زندگیش رو باز کنه کلا از زندگی بیاد بیرون و بره بچپه تو اون جا خوبه و حالش  که خوب شد دوباره برگرده توی زندگیش. والا عصر جمعه پدر سوخته واسه من یه طوری بلاست که اون موقع احساس می کنم نمی تونم به هیچ جایی فرار کنم. 

پ.ن: حالا نمی دونم من این جوریم یا شما هم هستید؟!

انرژی مثبت

عمری بود و وقتی، بعدها آرشیومو از بلاگفا منتقل میکنم اینجا.