روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

کم نیاوردیم

حتی اگه کوهی کار اداری ناخواسته بریزه سر میم، حتی اگه شونصد ساعت منتظر بشینم که ببینم اون رئیسه کی می خواد آزادش کنه تا بعد از نود و بوقی همو ببینیم، حتی اگه آخرش یه لحظه اشکم دربیاد، اما باز تو یکی از تیمچه های بازار روبروی این حوضه میشینم و  یه برگه از این تبلیغای انتخاباتی که سر راه دادن رو از کیفم درمیارم  و توش می نویسم خدایا شکرت.


بعد ادامه کاغذ رو با چرت و پرت پر می کنم. تازه برگه رو هم اونوری می کنم و با کاندید محترمی که اعتماد به نفسش لایه اوزون رو هم سوراخ کرده حرف می زنم!! با خودم میگم هر کی اومد گفت تو دیگه چی میگی اینجا؟ بهش میگم من نویسنده ام! اومدم اینجا حس بگیرم و بنویسم!! دیگه ملت نمی دونن که دارم فحش میدم به اون رئیسی که نمیذاره میم بیاد و ما رو  اینجا کاشته! (ببین کار آدم به کجا میرسه!)


القصه شکرگزاری پاسخگو بود و ما کم نیاوردیم. بنابراین ما ادامه روز رو که داشت شب میشد و ناهاری که تبدیل شد به عصرونه، اینجا بودیم، تو یکی از اون حجره های طبقه بالا.





به میم میگم برام از این مجمعا بخر. می خنده، بهش میگم  این گل گاو زبونه چه طوسی خوشرنگی داره. برام لاک این رنگی بخر. می خنده. یکی از نورگیرای سقف رو که آبی آسمون ازش پیداست نشون میده میگه لاک این رنگی چی؟ میگم وای آره. بخر. می خنده. میگم برام جایزه پایان نامه بخر. می خنده. کلا فقط میم قابلیت اینو داره که با وجود کلی خستگی و سردرد برای اینکه بهم خوش بگذره بخنده!

* سرم پایینه دارم از هر چیزی یه ناخونک می زنم. حس می کنم داره با لبخند نگاهم می کنه. برمی گردم سمتش و سرمو تکون میدم که یعنی جانم؟ با خنده میگه تو کارت رو بکن. بالغ بر هفتصد بار تو زمانای مختلف این اتفاق میفته و دفعه آخر که داره حرف میزنه و نگاهش می کنم، یه لحظه مکث می کنه تا میاد حرف بزنه میگم به خدا دارم کارمو می کنم! 

 

پ.ن: یه روزی رو که آدم فکر می کرد به فنا رفته 180 درجه تغییر پیدا می کنه و تبدیل میشه به یه روز کاملا خوش.

پ.ن: بسی امیدواریم فردا نیز تکرار شود!

پ.ن: یعنی الانه که از خستگی با مغز برم تو کیبورد.

خدایا شکرت

تغییرات بعدی برای بهار.

مرتب کردن برد یادداشت و خداحافظی با قاب گل دارش.






افتتاح یه قاب چهار خونه. با حضور افتخاری کلبه کوهستانی.


مگه میشه بهت تکیه نکرد؟

دیشب موهامو فرفری می کردم برای امروز و عجیب دلم شور می زد و میدونستم طبیعی نیست. معلوم شد میمم حالش بد بود و نتونست امروز بیاد.

تو.ن: به جای اینکه من صبح نگران حالت باشم و بهت بگم بخواب، استراحت کن و ابراز نگرانی کنم، تو بهم میگی: «الان خوب خوبم. از صدات معلومه زود بیدار شدی. بخواب استراحت کن و مواظب خودت باش» و باقی دلسوزی ها و مهربونی های همیشگیت.

بیا به اینور پل!

* یعنی ها من اصلا غلط کردم. من هم بشینم 3000 صفحه پایان نامه بنویسم. آخه این خونه تکونی چیه که زده کل سیستممون رو آسفالت کرده؟ افلیج شدم خب.

با اتاق خزان زده خداحافظی می کنیم. این برگا میرن تقدیم سطل آشغال میشن و به جاشون قراره گل و گیاه جدید وارد اتاق بشه. ^_^




* یکی از نامزدای انتخاباتی برای تبلیغ توی تراکتش نوشته: تازشم عروسم هم نخبه ست! (حالا نه با این ادبیات ولی آدم همچین چیزی برداشت می کرد!) باید به این دوستمون گفت: گیرم عروس تو بود فاضل، از فضل عروس تو را چه حاصل!!


* امروز بعد از مطب دندون پزشکی اومدم سوار آسانسور بشم برم پایین وقتی در باز شد یه زوج عاشق خوشحال که معلوم بود توی کابین حسابی بهشون خوش گذشته (!) درحالی که می خندیدن پیاده شدن. با دیدن من از خجالت قرمز شدن. می خواستم بگم  اشکال نداره بابا، حضرت عباسی با پله میرم شما ادامه بدید! 


* آهنگ انتخابی امشب با افتخار آهنگ «خانوم گل» از « ابی» جان هست. اصلا خوشم اومده ازش به خصوص اونجاش که میگه بیا به این ور پل! خو خواهرم برو اونور پل دیگه. ببین ابی چقدر دوستت داره!



* میم مجبوره به خاطر کاری بره تهران که اگه جور نشد دوباره برگرده اینجا. میگه تو هم بیا تهران که چون آماده نبودم نتونستم برم. خب این نهایت بدجنسیه، ولی کاش کارش جور نشه که برگرده!
چرا وقتی زنگ زد نق نزدم که بمون؟ چرا گیر ندادم؟ چرا منطقی بازیم گل کرد؟ بهم میگه بهترین اخلاقت که دوسش دارم اینه که الکی گیر نمیدی. ولی بعضی وقتا آدم دلش می خواد الکی گیر بده.
* واسه اولین بار تو زندگیم جوراب بافتم! یه جوراب رنگی که همیشه دوست داشتم داشته باشم. از اول زمستون داشتم نم نم می بافتم تا دیگه دیشب بالاخره درزاشو دوختم.

* یهو تصمیم گرفتم هدر وبلاگمو عوض کنم. اینا نمادای زندگیمن. یه دوستی بهم میگفت من هر وقت بز می بینم یاد تو میفتم!   برای اونایی که نمی دونن، اون بشقاب سفالی با تصویر بز نماد رشته امه. طراحی های تخته شاسی هم از طرح هایی ست که مطالعه می کنیم. تسبیح قهوه ایم بهترین شیء ایی که دارمش و اغلب گردنمه.  یکی از اون لیوانا مال میمه که ایشالا به همین وقت کارش برگشت می خوره  و به دستش می رسونم.

ب.ن: همین الان خبر رسید که جور نشده و بر می گرده تازه ازش قول هم گرفتم که ببینمش.

دارم میرم مربعامو رنگ کنم

اردیبهشت امسال کتاب «معجزه سپاس گزاری» رو خریدم و شروع کردم به خوندن. مدتی که کتاب رو می خوندم و به تمریناش عمل می کردم به طور شگفت انگیزی دوز انرژی مثبتم میزد بالا. نویسنده توی یکی از تمرینا ازمون خواسته بود خواسته ها و آرزو هامون رو بنویسیم (هر چند محال) و بابت اینکه برآورده شدن از خدا تشکر کنیم. منم یه سررسید ورداشتم و تقسیم بندیش کردم به بخشای مختلف و شروع کردم نوشتن خواسته های ریز و درشت و در عین حال به نظرم محال. کنار هر چیزی هم که می نوشتم یه مربع گذاشتم که بعدا که به حقیقت پیوست اون مربعا رو رنگ کنم. یکیش مشکل میم بود. چیزی که از خدا خواستم به نظر خودم محال بود ولی من یادم رفته بود که برای خدا محال نیست تا اینکه چند روز پیش میم طی خبر خوبش گفت حل شده. اصلا باورم نمیشد.
برای پایان نامه هم  محال ترین چیزا رو نوشتم. اون موقع به مشکل خورده بودم اساسی. دانشکده مون کلا تو کار نمره خوب دادن نبود و داورا سخت میگرفتن خیلی بد. همون روزا اینا رو که به نظرم واقعا محال می اومد توی دفترم نوشتم و بعدش هم به خاطر انجام شدنشون خدا رو شکر کردم:




حالا پایان نامه داور پسند شد. من نمره خوبی گرفتم. مشکلات یکی یکی از بین رفتن. و آخری که از همه محال تر بود این بود که دو تا از استادا بهم گفتن دنبال کتاب کردنش باش و از یه انتشارات هم باهام تماس گرفتن. آدم چی می تونه بگه جز خدایا شکرت؟

غیر از اون دفتر آرزوها، این دفترچه هم تبدیل شد به شکرگزاری روزانه و انجام تمیرنات کتاب.


پ.ن: اینا دو نمونه بودن بازم معجزه هایی از طریق همین شکر گزاری داشتم.
پ.ن: با اینکه نویسنده کتاب مسلمون نیست اما بسیاااار در راستای اعتقادای مسلموناست واسه همین به نظر من یه جور کار عبادی هم هست.
پ.ن: این کتاب با مقدار زیادی صبر و خلوص و ایمان و امید پیشنهاد میشه شدید.

بهمن خوب

* خب با سلام و صلوات دفاع ما به پایان رسید. برای دوستایی که نمی دونن چی شد باید بگم خدا رو شکر خیلی خوب برگزار شد و ما 20 رو گرفتیم و بازگشتیم. خدایی  اصلآ و ابدآ انتظار نداشتم نمره کامل رو بدن. گفته بودم که قبل از من دفاع نـ.سـ.رین بود که استادا جلوی خانوادش تا می تونستن از خجالتش دراومدن و خلاصه طفلک با چشمی اشک بار رفت. حالا من که تا قبلش هیچ استرس نداشتم و شب قبلش داشتم همین جا جولان میدادم و شلنگ و تخته می نداختم و در کل یه عدد موجود خوشحال بودم با این صحنه ها انقدر ترسیدم که خدا بگه بس. نوبت من که شد خونواده نـ.سـ.رین رفتن. تو دلم گفتم ای بابا حالا من بعدا واسه بچم میخوام چی تعریف کنم؟؟ کلا سر دفاعم مامان بابام بودن با دوتا از دوستام و یه خانوم غریبه (بی کس تر از خودم، خودم!) ولی دیگه همه زورمو ریختم رو زبونم. وقتی تموم شد فغان به به و چه چه استادا بلند شد! اصلا هنگ بودم. گفتم الان کیو میگید؟ منو؟ خلاصه همون ناصرالدین شاه که هی اومدم اینجا ناله نفرینش کردم که چی میخوای از جونم؟ حالا از سفرنامش یه بخشی رو گذاشته بودم توی پایان نامم که یکی از استادای سختگیر انقدررر حال کرده بود و هی میگفت خوب کردی اینو آوردی. عجب باحال بود. بعدم اون قسمت رو  بلند برای همه خوند و کلی خودش با خودش حال کرد!  بعدا به مامانم گفتم نور به قبر ناصر بباره. اصلا افتخار می کنم من و ناصر تولدمون توی یه روزه. یادم باشه یه فاتحه براش بخونم!

آخرش منم دیگه از این تعریف تمجیدا انقدر احساساتی شده بودم که میخواستم برم استاد راهنمامو بغل کنم ببوسم!!  (خیلی وقت پیش  یه بار به میم میگفتم من این استادمو خیلی دوست دارم. خیلی خوبه. اونم با شوخی می گفت یعنی چی؟؟؟؟ تو باید منو دوست داشته باشی! چه جلوی خودمم میگه! )

خلاصه که از دعاهای شما من تبدیل شدم به یه ندای خوشحال.


اینا هم از پذیرایی باقی موندن. مشخصه خودمو با صورتی خفه کردم؟ لیوانای باقی مونده هم معلومه تبدیل شدن به چی!



* پارسال همین موقع ها ( حول و حوش بیستم بهمن) داشتم به روز آشنایی خودم با میم فکر می کردم که یه دفعه احساس کردم یه کشف شگفت انگیز کردم! سریع به میم گفتم یه کشف هیجان انگیز کردم که تا حالا بهش دقت نکرده بودم! گفت چی؟؟ گفتم: تو اولین بار که حرف دلت رو زدی به من درست مصادف با ولنتاین بود.می دونستی؟؟  وای چقدر هیجان انگیز که این دو تا با هم مصادف شده. میم گفت: خب عزیزم اون تصادفی نبوده. مخصوصا اون روز  بهت گفتم که رمانتیک باشه تو خوشت بیاد. یعنی انقدررر ضایع شدم که خدا بگه بس!

حالا جدای از ولنتاین و روز عشق که برای هرکسی یه مفهومی داره و منم یه بهانه می دونم برای ابراز عشق و یاد آوری چیزای خوب، امروز سالگرد آشنایی مون بود و ما دوساله شدیم. بابتش از خدا خیلی ممنون و همه جوره شاکرم. از ته دل دعا می کنم همه دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه کنن که خیلی شیرینه.

میم زنگ زده تبریک بگه از اون اولش هی یکی از دوستاش سربه سرش میذاشت چقدر گوشی دستته! خلاصه انقدر رفتن و اومدن و سر تلفن دعوا بود که نذاشتن حرف بزنیم! موقع قطع کردن دعا می کردم کاش اونا هم بخوان زنگ بزنن به یه کسی اونور خط تبریک بگن.



اون M و N مثلاً حرفاً با هم تلفیق شدن و ابتکار پخش و پلا کردم!



شب قبل از دفاع

* قبلا گفتم یکی از هم کلاسی هام (نـ.سـ.رین) با یکی از استادای خانوم دعوا کرده بود حسابی. این شد که تصمیم گرفت برای دفاعش از ترس استاده و شوهرش (ناظر تحصیلات تکمیلی) تمام ایل و عشیر و خاله و عمه و عمو و پسر دایی و دختر خاله و خلاصه همه رو دعوت کنه تا استادا آبرو داری کنن جلوی اینا هم که شده چیزی بهش نگن!  تا این جای ماجرا اصلا قضیه به من مربوط نمیشه. وقتی ربط پیدا می کنه که گفتن دفاع ما دوتا فرداست. تا قبل از این فکر می کردم این دفاع میکنه و میره. حالا معلوم شده که نـ.سـ.رین دفاع میکنه بعد من سریع باید پشت سرش آماده باشم برم بالا! قضیه وقتی با مزه میشه که من باید کارمو برای خاله و عمو و زن داداش و دختر دایی و پسر عمه نـ.سـ.رین توضیح بدم و بامزه تر اینکه هیچ کس از خانواده خودم نیستن! :| میم که پادگانه و اجازش دست خودش نیست، آقا داداش هم که خدمته و اونم اجازش دست خودش نیست. بابا و مامانمم کار دارن.
 یعنی شده داستانی ها! پس فردا خواستم برای بچه هام خاطره تعریف کنم و ازم پرسیدن کیا سر دفاعت بودن؟ باید بگم بابات نبود، داییت نبود، مامان بزرگت نبود، بابا بزرگت نبود، اماااا در عوض خاله‌ی نـ.سـ.رین بود، دایی نـ.سـ.رین بود، پسر عمه نـ.سـ.رین بود، دختر خاله کوچیکه نـ.سـ.رین بود، دختر دایی سوسن نـ.سـ.رین بود، عمو رضای نـ.سـ.رین رو بگووو، اونم بود. تازه قرار بود سیمین دخترِ پسرخاله نـ.سـ.رین هم باشه که کار داشت دیر اومد!! 
* میم زنگ زده به من دلداری بده واسه فردا که مثلا استرس نداشته باشم. میگه: اصلا نگران نباش. 20 نشدی اصلا مهم نیست. حالا 20 بشی که چی بشه؟ اصلا لازم نیست خودتو ناراحت کنی. میگم: آره واقعا برام نمره مهم نیست. من زحمتمو کشیدم. 18 هم بشم ناراحت نمیشم. میگه: نه دیگه واسه 18 باید ناراحت بشی! اصلا زیر 19 باید ناراحت بشی گریه هم بکنی!

* فردا صبح دارم میرم دفاع. دیگه واقعا دارم میرم. جون هر کی دوست دارید برام دعا کنید ختم به خیر بشه. فردا که برگردم خونه دیگه رسما آزاد میشم.


پ.ن: نـ.سـ.رین چون بومی همدانه این همه مهمون دعوت کرده. من از یه شهر دیگه باید جمع کنم برم همدان.

ب.ن: از پشت صحنه اشاره می کنن که انگار بابا مامانم باهام میان.


  همینجوری. شب آخری. :)

میرم آشپزخونه که آب بخورم. همش به خبری که دادی فکر می کنم. فکر می کنم و فکر می کنم. به خودم که میام می بینم با دمپایی آشپزخونه وسط اتاق وایسادم! یادم نمیاد لیوانمو هم کجا گذاشتم.

این بار مردان موجودات بسیاااار اعجاب انگیزی تری هستن؛ وقتی که اون روز با بی خبر گذاشتن شما ناراحتتون کردن و سعی کردن به شیوه های اعجاب انگیز شما رو  از ناراحتی دربیارن، این بار تماس گرفتن و وقتی از اون شماره های چَپَر چلاق افتاد رو گوشی یه خبر ااااانقدرررر خوبی بهتون می دن که دیگه واقعا و بی برو برگرد راهی نمیمونه جز  ابراز شادمانی.   مردا موجودات عجیبی هستن که دو مرتبه عذرخواهی می کنن و می گن این بی خبریه به خاطر همین خبر خوب بوده و دنبال کاراش بودن و حالا قطعی شده.
وقتی خبرا تکمیل شد میگم خبر خوب چی بوده.
تو.ن: وقتی داشتی با خوشحالی خبرت رو می گفتی اصلا باورم نمیشد بیدار باشم. هنوزم هم باورم نشده. مثل اون روز که گفتی مشخص شد کجا افتادی. نه. خیلی خیلی بیشتر از اون روز تو بُهتم.
خدایا! خدایا! شکرت! شکرت! اصلا شک ندارم این اتفاق خوب به خاطر شکرگزاریم بوده. هزار بار ازت ممنون. ممنون.


اَرزو


مکالمه من و دوست کُردم.

پ.ن: لازم نیست بگم آبی ها منم.
پ.ن: لازم نیست بگم داشتم سعی می کردم کردی حرف بزنم!
پ.ن: لازم هم نیست بگم خودم با خودم شادم!
پ.ن: ولی دیگه همه اینا رو گفتم.

+ گیان به کردی یعنی جان
+ عنوان چی میگه؟: آرزو رو توی خوابگاه با فتحه روی الف ( اَرزو) صدا می کردیم.  لامصب خیلی اسمشو کردی می کرد. :)

از کاشی های آبی مون

* خواننده های خیلی قدیمی وبلاگم (نمی دونم کسی هنوزم از قدیم هست یا نه؟) می دونستن من چقدر به آهنگای فرهاد علاقه داشتم و کلا توی یه فازای دیگه سر می کردم. یه مدته خیلی زیادیه از طرف خانوم والده برای گوش دادن به آهنگای فرهاد تحریم شدم و هیچ جوره نمی ذاره گوش بدم. میگه افسردت می کنه. وقتی به میم گفتم اونم گفت مامانت راست میگه گوش نده. دیگه همدمم شد ابی. خدا میدونه چقدر صداشو دوست دارم. تابستون 93 یه روزایی ساعت ها با میم در مورد داریوش و ابی و فرهاد و فریدون فروغی حرف می زدیم. از داریوش بدم میومد؛ برعکس، اون عاشق داریوش بود. اولین آهنگی هم که پیشنهاد داد گوش بدم شام مهتاب بود. دیگه اولین آهنگ مشترکی که گوش دادیم همین شد. بعد هی دونه دونه معرفی می کرد و گوش میدادم و میگفت اینا حرفای من به توست. بعد دیگه خوشم اومد. مدیونه هر کی فکر کنه که من به خاطر این از داریوش خوشم اومد!

* حوصله نداشتم. آهنگا می خوندن و می رفتن تا رسید به موزیک ویدیوی آهنگ نون و پنیر و سبزی ابی و داریوش. انقدر حالم خوب شد که مدت زیادی بود همچین حسی به هیچ آهنگی نداشتم. فکر می کنم رو دست این آهنگه هنوز نیومده. من عاشق نماد و تمثیل و سَنبُلم.



* مامانم میگفت سالای اول تدریسم یکی از دخترا که علاقه خیلی زیادی به داریوش داشته عکس داریوش رو بزرگ زده بوده به جلد کتاب تاریخش. دبیر تاریخ محترمشون کنجکاو میشه و به دختره می گه این عکس کیه؟ دختره میگه داریوش. اون دبیر هم خیلی خجسته وار (دقت کنید خجسته وار) میگه: اِ؟؟؟ چه جالب. نمی دونستم داریوش هخامنشی این شکلیه!! () دختره توضیح میده داریوش هخامنشی چیه؟ این داریوش خواننده ست! دیگه معلمه هم عصبانی میشه عکس این بیچاره رو جر می ده!

پ.ن: بی شعور اون شخصی که با گوش دادن مداوم به این آهنگ هوس نون و پنیر و سبزی می کنه! من واقعا براش متاسفم. مجددا مدیونید اگه فکر کنید اون بی شعور خودمم!

ابرو کمون ریحان!

گهگاهی که میرم سراغ خنزر پنزرای دوران مدرسه ام یه چیزایی به چشمم میخوره که کلی خاطره بازی و اینا میشه. امروز هم کلی یاد دوران راهنماییم افتادم. (الان به جای راهنمایی چی گذاشتن؟ یعنی الان به یه بچه دبستانی بگی اون زمان که من اول راهنمایی بودم نمی فهمه منظور آدمو؟ الله! :|)

اصلا یه روزگاری بود بس بیخود!  کلاس سوم راهنمایی که بودم یه دوستی داشتم موقع هایی که نمی تونست نماز بخونه باز هم به خاطر کارت تشویقی با بقیه بچه ها میومد نماز جماعت و می خوند! در واقع الکی دولا و راست میشد! ما موقع قنوت، ربنا آتنا... می گفتیم اونم با خودش می خوند: «آتیش پاره، آتیش پاره دل منو بردی دوباره!» ما می رفتیم رکوع می گفتیم سبحان ربی العظیم بحمده اون می گفت: «ریحانه ریحانه ریحان. ابرو کمون ریحان و...» خلاصه من واقعا نمی دونم فردا روزی، خدا، موقع حساب و کتابش چطور می خواد درباره دوستم قضاوت کنه و خنده اش نگیره! من شخصا اون موقع فکر می کردم به خاطر این حرکت دوستم، خدا سوسکش می کنه! اما الان یه زندگی ای داره، بسی خوشبخت در همین حد بگم که شوهرش،  شاهزاده با اسب سفیده قصه ها رو سه بر صفر شکست داده و اصلا آقا یه چیزه همه چی تمومیه!





این جیگی پیگیلی ها رو هم همین دوستم برام درست کرده. انصافا بچه خوش ذوقی بود! و این که خودتون قضاوت کنید ما اون موقع سرمون با چی گرم بود و بچه های 12 -13 ساله الان به چی سر گرمن!

پ.ن: من خودمم فقط به خاطر اون تشویقی ها فقط ظهرا نماز می خوندم و بقیه نمازا هم اصلا.

پ.ن: ما در حال حاضر اصلا به سیستم فوق العاده غلط مدرسه ها کار نداریم توی تشویق کردن بچه ها به نماز خوندن. حالا فکر نکنید زمان ما اینجوری بود و الان همه چیز درست شده؟ خبر می رسه توی یه مدرسه ای معلم پرورشی بچه ها رو سر صف تشویق می کنه که بیان عروسکای باربی شون رو بندازن توی آتیش! :| ادامه ندم بهتره.

پیشوازامون!

یعنی ایرانسل هنوز نفهمیده که منی که اصلا از سیم کارتم استفاده نمی کنم و الکی توی گوشیمه و تا حالا اصلااااا آهنگ پیشواز استفاده نکردم و کلا با آهنگ پیشواز همه جوره غریبه ام و هی دم به دقیقه پیام میده «پیشوازامون»،  نباید دیگه بس کنه؟؟  اه اه چقدرم لوس!   یعنی هر شب هرشب باید پیشوازاشو معرفی کنه؟ 

شنبه شب چطور می گذره؟

با بافتن دستبندی که یهو هوس کردی. بعد دلت می خواد برای ترکیب رنگش بمیری!






با کرگدنی که روی جلد پاک کن بود و تا شده بود اونور اما یهو دیدمش و گفتم: اِ!! یه کرگدن اینجاست! که می تونه کله اش رو برگردونه به این سمت و روبروی دوربین لبخند بزنه!


کرگردن یه موجود دوست داشتنیه واسه من. نمونه یه پوست کلفت مهربونه! همیشه به اطرافیانم میگم زندگی رو جدی نگیرید و کرگدن باشید!

بند و بساطامو ریختم و دارم تمرین می کنم برای یه کار جدید. اگه از نتیجه راضی بودم روند انجامشو میذارم اینجا.