روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

الان یه تل زدم این هوااا. از پشتم یه کلیپس چپوندم تو موهام! :|

همین چهار تا شوید مو رو که از وقتی یاد گرفتم آرزو کنم و آرزو کردم موهام به کمرم برسه، انقدر اینور و اونور می کنم و انقدر می بافم و باز می کنم، انقدر بالای سرم جمع می کنم و دو دقیقه بعد می ریزم دورم، انقدر افشون می کنم و تاب می دم تا بالاخره بریزه و آرزو به گور بمونم! :| 

پ.ن: اه خب ولش کن بذار خودش به طور طبیعی رشدش رو بکنه.

پ.ن: فاز؟ فازم چیه؟

ctrl و z

موقعی که فقط یه پارگراف مونده بود تا پایان نامم کامل تموم بشه، تاچپد لپ تاپ از کار افتاد و منم برای اینکه به کارش بندازم تصمیم گرفتم یه دور سیستم رو خاموش کنم بعد روشنش کنم. این کار رو کردم و دیگه ویندوز بالا نیومد. اصلا شوک بودم که اگه پایان نامم از بین بره چی؟؟ حالا تو اون هیر و ویر داشتم آبغوره می گرفتم و گریه می کردم که چه خاکی باید به سر بریزم، مامانم داشت تلفنی با خالم حرف می زد و قضیه رو براش توضیح می داد (بعد از هر اتفاق خوب و بدی مامانم اولین کاری که می کنه مخابره کردن اتفاقات به خاله جانمه)  بعد یه دفعه گفت ندا ببین خالت چی میگی؟ یه راه پیدا کرده. با گریه و بی حوصله می گم چی؟ گفت میگه: ctrl  و z  رو بزن درست میشه! یعنی تو اون وضعیت مونده بودم بخندم یا به گریه کردن ادامه بدم! 

این دویی که چسبیده به ما

اظهار وجود

اوهوم اوهوم (جان؟ هیچی. خاک گرفته بود اینجا رو، یه دکمه زدم خاک بلند شد سرفه ام گرفت )

خب حرف و کار بسیاره که هر چی تلاش می کردم وقت بیارم برای اینجا ناز می کرد نمیومد!! دیدم خیلی ضایع ست گفتم بیام یه اظهار وجودی بکنم. از شما چه پنهون اومدم پسورد اینجا رو بزنم یه دور آیه الکرسی خوندم که یه وقت خدای نکرده یادم نرفته باشه! 

فعلا در همین حد بیشتر حرفم نمیاد!


تو.نوشت: امروز به وقت 18:48 روز خوبی بود. یک شماره غریبه + یک صدای آشنای به فکر


دلم آش می خواد!

بسیار واضح و مبرهنه که دارم بازیگوشی میکنم.  77  قلم کار ریخته رو سرم. الانه که مغزم عین تام توی تام و جری درش باز بشه دود بپاچه بیرون!  اما هی خر درون جفتک میندازه.میگه بسه بسسسه... حاضرم همین الان بشینم سبزی پاک کنم اما پایان نامه نه! ساعت 6 باید برم همدان محضر استاد با کارای آماده تحویل اما هنوز توی حالت کارای ناآماده تحویل موندن!!  

من چرا انقدر خوشحالم؟؟ رفرنسامو عمه ام میخواد درست کنه؟؟ خب بچه بتمرگ تمومش کن!!

تنهای تنهای تنهای تنهاااام 

همچنان تو فاز پرو بازی و کرگدن بازی ام. گور بابای آبغوره هام.

پ.ن: این پست شد عین آش شله قلم کار! 

عین خر کار کن.

گویا سیستم وزین "از ساعت 8 صبح تا ساعت 12 شب عین خر کار کن" دیگه روی ما هیچ جوره پاسخگو نیست و  وارد سیستم شیک تر و بسیاااار کاراتری میشیم به نام "تا ساعت 11 ظهر بخواب و تا ساعت 4 صبح عین خر کار کن به هر روی آنچه که میان این دو سیستم مشترکه عین خر کار کردنه! 


پ.ن: بسیار وقت تنگه کلی حرف گیر کرده تو حلقومم که وقتی خلوت شدم بازگو می نمایم!

طبیعتا چی؟ طبیعتا جواب دادن به کامنتا حواله میشه به همون وقت خلوت. 

اینکه وسط کارای درسی هی راه به راه اسم تو رو  یا حتی شهرت رو می بینم در حالی که می تونست هزاران اسم دیگه و هزاران شهر دیگه باشه، اصلا اتفاقی نیست. نشونه ست. 

وقتی میرسی به مرحله تناقضات.

دلم میخواد برم یقه تک تک اینایی که میگن قسمت شمالی بازار تخریب نشده و از اول همینجوری بوده و ایضا یقه تک تک کسایی که می گن قسمت شمالی تخریب شده و این شکلی نبوده رو بگیرم، همه رو بنشونم رو بروی هم، بگم بابا تکلیف منو معلوم کنید تخریب شده یا نشده؟ من چه کوفتی رو تو پایان نامم بنویسم؟؟؟ 

لطفا هیس

گاهی باید فقط سکوت کرد که وقتی حرفی زدی «هر کسی از ظن خودش نشه یارت»! 

 به خودم: چشم باز و دهن بسته. لطفا هیس! همه جا هیس! همه جا هیس!

حواست هست

باید یه کسی باشه که وقتی حتی خودت هم حواست نباشه، حواسش به دلتنگیت باشه. باید حواسش باشه و تو بعد که دلتنگ شدی یادت بیاد اِ اغروب جمعه! 

وقتی غروب جمعه اومد براش شکلک دربیارم و بگم زورت بهم نمیرسه وقتی گوشه دنج لیموییم هست. اگه بیای جلو میرم بهش میگم!


پ.ن: تویی که همیشه حواست به حال خوب من هست و می دونی الان  چقدر درگیر پایان نامه ام و نگرانم... اما حواست هست... حواست هست.

امور ابروانی

از مشخصات یه بانویی که داره دقیقه به دقیقه به لحظه ملکوتی دفاع نزدیک می شه، اینه که ابروهاش به چنان مرحله ای میرسه که به هر چی  هیبته میگه زرشک! تا بلکه خدا بخواد و  یه اپسیلون وقت بیاره و یه فکری بکنه به حالشون. 

اصلا تا جایی که یاد دارم این برنامه رسیدگی به امور ابروانی از اون برنامه هاست که اگه عقب بیفته و بعد بری آرایشگاه و برگردی انگار یه کوله بار سنگینی از دوشت ورداشتن و هوا حسابی آفتابی میشه! 

یه بار چند سال پیش با یکی از دوستام قرار گذاشته بودیم با هم بریم آرایشگاه، توی راه اون شهرک پر دار و درختشون داشتیم سر خوشانه میرفتیم بعد دیدیم یه پژویی کنار خیابون پارک کرده و راننده اش همینطوری سرشو گذاشته رو فرمون بدون هیچ حرکتی. یه خرده که دقت کردیم دیدیم یکی از بچه های دانشگاه خودمونه. به دوستم گفتم اِ اینکه فلانیه!! نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟؟ دوستم گفت چرا تکون نمی خوره؟ بیا بزنیم به شیشه ماشین ببینیم بیدار میشه یا نه؟ گفتم نه بابا بنده خدا اگه زنده هم باشه پاشه ما رو با این ابروها ببینه قطعا سکته رو می زنه!  بیا بریم اول کارمون انجام بدیم بعد بیایم بینیم سالمه یا نه. خلاصه عین دو تا سرخوش خبیث کلی خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم! فکر کن! به راهمون ادامه دادیم!!! (یعنی خدا نکنه مرگ و حیات یه انسان تو دستای ما باشه!!) دیگه رفتیم و برگشتیم دیدیم برادرمون باز به همون حاله که دیگه با یکی از فروشنده های همون اطراف زنگ زدیم پلیس و یه گشت اومد و همه فهمیدیم طرف خواب بوده. به دوستم گفتم دیدی خوب شد اول رفتیم آرایشگاه؟ اگه بیدار میشد و ما رو میدید بنده خدا فکر می کرد نکیر و منکر بالا سرش وایسادن! اون موقع هرگز خودمو به خاطر ابروهام نمی بخشیدم! 

دو هفته تا عروسی!

یکی از دوستام که همین دو هفته پیش زیارتش کردم  و از صبح تا ظهر با هم رفتیم خدمت اساتید و درباره مانتو و شامپو و سایر بحثای زنونه چنه زدیم، امروز زنگ زده بهم و خیلی جدی میگه ندا عروسی نکردی؟؟؟؟؟ 

 گفتم: چرا عروسی کردم. دو تا بچه هم دارم. یکیشون الان مهدکودکه من یا باباش می خوایم بریم بیاریمش! 

اینش جالبه که وقتی اینو گفتم، میگه نه، جدی؟؟ [آیکون کوبوندن کف دست به روی پیشانی]


پ.ن: خب چی بگم؟؟ بهمن هم میخواد دفاع کنه. 


ب.ن: حوصله پایان نامه رو ندارم .

بابایی

بچه که بودم خونمون طبقه چهارم بود بعد وقتی میرفتیم بیرون و برمی گشتیم، تو ماشین خودمو به خواب می زدم تا بابام بغلم کنه ببره بالا! (شیرازی به معنای واقعی کلمه!) اصولا هم خان داداش تو تمام آتیش سوزوندنام پیرو همیشگیم بود. محال بود کاری کنم اونم نکنه. من 5 سالم بود اون 3 سالش. وقتی خودمو میزدم به خواب اونم همین کار رو می کرد. بماند کلی حرص می خوردم و نقشه هامو میریخت به هم! برای همین بابام همیشه ما دو تا رو میگرفت بغل و تا طبقه چهارم می برد بالا. وقتی می رسیدیم مثلا بیدار می شدیم!!  عاشق بغل بابام بودم. گاهی هم بابام ما رو می نشوند روی سه چرخه مون و بعد سه چرخه رو می گرفت روی شونه اش! کلا اگه میخواست بغل کنه به غیر دو سال اول زندگیم که تنها بچه بغلیش بودم، بقیه اوقات با شریک همیشگیم بودم.

چند شب پیش بابام میگفت ندا یادته چقدر بغلت می کردم؟ گفتم آره. بعد گفت بذار ببینم هنوزم می تونم؟ بعد هیچی دیگه بابامون بغلمون نمود و دور خونه چرخوند! منم پررو پررو جیغ می زدم و می خندیدم. (واقعا کیف داشت! اونم بدون شریک!)

حالا هم میگفت میذارن برای دفاعت منم بیام؟ گفتم آره میشه. با نهایت سادگی گفت پس روز دفاع هر جا گیر کردی کمکت می کنم. گفتم بابایی نمیشه! گفت چرا؟؟؟ من پدر باستان شناسم! بعدم پکر شد. 

پ.ن: من پایان ناممو با مشارکت بابام دارم می نویسم. اگه کمک نمی کرد، محال بود محااااال. 

پ.ن: تو زندگیم بابام یه کارایی برای ما کرده که هیچ پدری به ضرس قاطع برای بچش نکرده.

غلط اضافه!

یه مادربزرگی می گفت ناخون و مو تو دل ریشه دارن. اگه دلت آروم نباشه ناخونا میشکنه، مو سفید میشه. فرضیه مادربزرگ اگه درست باشه الان روی ما جواب داده و به این صورته که ناخونم از دیشب بشکسته می باشد.

دل جان! عقل می گه آروم باش و از روز برفی لذت ببر، اما شما اصرار داری تبدیل بشی به معدن سنگ نمک. خو حواستم به ناخون نبود و بشکست. آخه چه غلطی داری می کنی تو؟ 


ب.ن: مامان همین الان گفت. با غصه واینسا جلوی پنجره. هر کسی هر چیزی گفت بگو خدای من بزرگتر از آن است که من میدانم...

والا ما که بچه بودیم و برف بیشتر بود انقدر افسار پاره نمی کردیم!

تا وقتی هوا گرم بود مجتمع ما یه جور محل قیل و داد بچه ها بود و هر دم از باغش بری می رسید، حالا هم هوا سرده و مدارس کوفتی تعطیلن یه مدل باید با تمرکزمون خداحافظی کنیم (من شخصا فکر نمی کنم تمرکزم دلش بخواد برگرده) یعنی صداشون مثل مته ست رو مغرمون ها!!

دختره (با قدرتی مثال نزدنی اصرار هم داره داد بزنه و مطمئنم رستم هم همچین صدایی نداره!) میگه من از همه بزرگترم. اول باید همه همکاری کنیم واسه تنه آدم برفی یه گوله بزرگ درست کنیم. بقیشون هم محل چیز هم بهش نمیدن و  یه پسر بچه کوچولو هم بهش گفت برو بابا خالی بند!