روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

موجودات عجیب

مردا موجودات عجیبی هستن؛ به خصوص زمانی که شما مدت زیادی ازشون بی خبری و از این موضوع ناراحت، بهت میگن  ناراحتی؟!  مردا عجیبن؛ وقتی تو میگی بله ناراحتم و اونا هم تعجب می کنن و میگن واقعا ارزششو داره؟! مردها موجودات عجیبی هستن وقتی برای عذرخواهی، جبران و در آوردن شما از مود ناراحتی درست کردن نقشه های پروژه تون رو عهده دار میشن و میگن من درست می کنم، برای پایان نامه راهنمایی های هیجان انگیز می کنن، اصرار می کنن تا مشکلات پاورپوینت خود رو بهشون بسپرید و در نهایت از اینکه مقاله شما پذیرش گرفته بیش تر از مواقع عادی دیگه ابراز شادمانی می کنن!

باغ چند رنگی که می گوید زیبا نیست؟!!

باغ من تنها باغیه تو جهان که برگای درختاش تو هر شاخه یه رنگن.




                                                                                                                                                                                                      
بین اون همه شلوغی و لا به لای اون همه گل و گیاه کلیدمو هم پیدا می کنم.

من، منِ مظلوم!

ریش و ریش کشی: یکی از هم کلاسی هام (اون پسره که عاشق استاد راهنمام بود. همونم شد استادش) با استاد یه دعوایی کرد که استادمون چسبوندش به دیوار به چه وضعی،

گیس و گیس کشی: یکی از دخترا با یکی از استادای خانوم که داور دفاع هست یه دعوایی کردن اساسییی که حساب دوستم از این به بعد با کرام الکاتبینه. شوهر این استاد مون هم ناظر تحصیلات تکمیلی هست و دوست بدبخت من فعلا دو نفر بر یه نفره!

بی حسی: یکی از هم کلاسی ها که کلا پایان نامه رو بوسید گذاشت کنار، چون سخت بود. از خیر مدرک ارشد گذشت!

تعویق: یکی دیگه هم به خاطر این که استاد کارشو تایید نکرد  و راضی نبود، شیش ترمه شد و موند واسه ترم بعد.

این وسط فقط من موندم تک و تنها که باید پاشم برم در حضور چند تا داور و استاد عصبانی از هم کلاسی هام دفاع کنم و برگردم! احساس می کنم می خوام برم محکمه سازمان ملل.


پ.ن: تر و خشک با هم نسوزه صلوات!!! :|

من و باغ اسرار آمیزم

برای کسی که اول راه نقاشیه بهترین کار اینه که چه کار کنه؟ اینه که یکی دیگه براش نقاشی بکشه و اونم رنگ کنه!



قبلا توی اینستاگرامم گفته بودم این نقاشی ها مال کتاب سکرت گاردنه. هدف ناشر این بوده که این کتاب برای بچه ها منتشر بشه اما این جقله های ورپریده استقبال نمیکنن  و در عوض بزرگسالا توجهشون جلب میشه. خلاصه تبدیل میشه به کتاب رنگ آمیزی بزرگ سالان. توی ایران هم کتابش گیر نمیاد. من  خودم چند تا از نقاشی هاشو تو گوگل سرچ کردم پرینت گرفتم و خودم کتابش رو برای خودم درست کردم.
یکی از بچه ها هم پرسیده بود رنگ کردنش چه فایده ای داره؟ که من میگم بسیارتااااا رنگ کردنش حال میده. حداقل برای چند ساعت هم شده سرمون رو  از گوشی و لپ تاپ میاریم بیرون. بعد از رنگ آمیزی هم میشه قابشون کرد. برای تمرین نقاشی و یاد گرفتن چیدمان رنگ هم به درد می خوره. از طرح هاشم میشه الهام گرفت.

این به اون در

* داشتم برای دفاع تمرین می کردم یه چوب درازی توی تراس بود آوردم و جو معلم بودنم گرفت. با همون چوب و با یه تخته توهمی به تمرینم ادامه دادم. البته همش مسخره بازی بود، نه جدی. به خانوم والده گفتم من میخوام این چوب رو با خودم ببرم سر دفاع با این روی دیتا پروژکتور توضیح بدم! مامانم جدی گرفته بود می گفت نه! گفتم میخوام ببرم! بعد با همون اشاره کنم به استادم بگم استاد حرف نزن! به داور اشاره کنم بگم بچه ساکت! خانومی که اون ته نشستی! واسه عمم که توضیح نمی دم! خلاصه عقده هامو خالی کنم!

* خیلی جالبه که بعد از یک و سال اندی که موضوع پایان نامم مشخص شده امشب برای اولین بار تونستم عنوانمو به طور کامل از حفظ بگم!


تو.ن: وقتی از این شماره های چَپَر چلاق میفته روی گوشیم یعنی تو هم اونجا دلتنگ شدی. اون موقع دیگه نوبت ما دوتاست که روی دلتنگی رو کم کنیم به جبران جمعه.


جاپن!

* یه شب داشتیم با خانوم والده اخبار ورزشی گوش می دادیم همون موقع که تیم امید ایران با ژاپن بازی داشت و ایران 3 بر صفر باخت.  (اصلا یاد ندارم برده باشه!) یهو به مامانم گفتم کاش من ژاپن به دنیا میومدم. کشورشون خیلی خوبه. آدمای مودب، کاری، با حیا، با اخلاق. اصلا معلوم نیست دینشون چیه ولی خیلی پایبند اصولن. یه کشور پیشرفته و مردم متحد. بعد هم آه کشیدم. این گذشت  و فقط مامانم میدونست تا اینکه پسرخالم بعد از چند روز گفت خواب دیدم از ژاپن برات دعوت نامه اومده که بری یه شرکت معتبر کار کنی و کلی می خوانت (دل به دل راه داره!)
هیچی دیگه از همون موقع چشم دوختم به در کی میان منو ببرن


انیمه «باد بر می خیزد» یه انیمیشن ژاپنیه غم انگیزه مخصوص بزرگ سالان، که با دیدنش میشه فهمید مردمش واسه پیشرفت کشورشون چقدر سعی می کنن. کلا بقیه کارای کارگردانش «میازاکی» عالین.

پ.ن: هر وقت رفتم ژاپن سوغاتی واسه همه تخمه ژاپنی میارم (هرچند خودشون اصلا نمی دونن تخمه ژاپنی چیه و نمی دونم چرا اسمش ژاپنیه. همین که تخمه چینی نیست باز جای شکرش باقیه!)

* امروز بین وسایل خیلی قدیمی این نقاشی رو پیدا کردم. اینو رفیق فاب بچگیم نیلوفر کشیده بود برام. کلی داغون و چروک شده. انقدر حس خوب داد که تصمیم گرفتم در آینده تلاش کنم خودم دوباره بکشمش. (هییییچ سر رشته ای از نقاشی هم ندارم و فقط پررو ام!)

هم رنگ بک گراند

* فعلا باید استفاده کرد از روزهای استراحت. بعد که ریست شدی اون موقع میریم هی تمرین می کنیم برای دفاع 24م.




*چقدر بدم میاد از این شبکه های اجتماعی. هر جا میری فقط شده فحش و اهانت یا چاپلوسی های مسخره. چه خوبه محیط وبلاگ نویسی هنوز برام پاکه. چه خوبه 99 درصد نخاله های شبکه اجتماعی وبلاگ نمی نویسن و توی این فضاها نیستن.

خاله کوچیکه

* رفتیم عیادت خونه خاله ته تغاری. این عیادت هم واسه ما شده بود طلسم. هی افتاد عقب. به خاطر امتحانا و انتخاب واحدا و ایضا مخ زدن استادا واسه گرفتن نمره قبولی برای پسرخاله های ترمولک. روزی که این دوتا (داداش نیستن. هر کدوم مال یه خاله هستن) دانشگاه قبول شدن (اونم با رتبه های نجومی و دانشگاهایی که صمد آقا هم میتونه قبول بشه!) ما رفتیم مثلا حرفا برای اینا جشن بگیریم.
 خلاصه دوتاشون هم نشسته بودن کل والا ما هر چی جشن و پایکوبی کردیم اینا مثلا به خیال خودشون دیگه بزرگ شدن، سنگین و رنگین نشسته بودن داشتن ما رو نگاه می کردن! هی ما می خوندیم: قبولی دانشگاه، ایشالا مبارکش باد!! اینا هم عین پادشاه ها لبخند ژکوند می زدن! آقا داداشم هم میگفت حالا یه طوری نشینید که همه فکر کنن شریف و بهشتی قبول شدید!! خلاصه کلی سر به سر شون گذاشتیم و هی داداش جان بهشون میگفت آقایون دوماد بفرمایید وسط! دیگه اون روز کلی خوش گذشت و موقعی که همه کادوهاشونو دادن داداشم همه رو ورداشت به شوخی میگفت هر وقت فارغ التحصیل شدید و نمره هاتون خوب بود  اینا رو بهتون می دم
ولی خب بالاخره طلسم شکسته شد و تونستیم بریم عیادت خاله.
مامانم برای خالم مربای هویج پخته بود. شیشه مربا رو گذاشت روی میز. گفتم مامان خوشگلش کنم؟ گفت خوشگلش کن.



بعد همه توهم زدن که مربا رو من درست کردم. هی می گفتم نننننه. اما همه شلوغ می کردن و دست میزدن می گفتن باریکلا. تو شلوغی هم نه کسی صدامو میشنید نه میذاشتن حرف بزنم! شده بودم عین مرد هزار چهره!  نمی تونستم بگم من درست نکردم من فقط خوشگلش کردم. من اصلا بلد نیستم مربا درست کنم.

* آینه جدید خریدن واسه اتاق نشونه خوبیه؟ بله که خوبه. مگه میشه نباشه. هنوز نصبش نکردم و فکرا دارم براش.



* مقاله ام پذیرش گرفت :) فقط میمونه اینکه داورا هم تاییدش کنن تا نمره اش رو برام حساب کنن.

* یه چیزی رو تو زندگیم خیلی خوب یاد گرفتم. اونم اینه که با هیچکس صمیمی نشم اما با همه مهربون باشم. خیلی برام مهمه دل کسی رو نشکونم از طرفی هم حریما حفظ بشه. من همیشه از صمیمی شدن با آدما ضرر دیدم. از دور دوست بودن و مهربونی کردن  برای من خیلی بهتر نتیجه میده.

* کلا خیلی بده تمام روز رو توی تخت  چسبیده به شوفاژ باشیو  نتونی از جات جنب بخوری . بعدم  همش آب داغ نبات بریزی تو حلقت.  میدونم فردا هم همینه

پ.ن: همه دوستامو دوست دارم. حتی اونایی که خواسته یا ناخواسته منو رنجوندن. من از هیچکس نه کینه دارم نه انتظار.

قبلنا خودمو راحت تر گول میزدم!

سوال: به نظر شما آیا اگه ناخونامو صورتی  کنم، همراهش هم یه نوشیدنی صورتی آلوئورا بخورم و بعد از سر دلتنگی با سرباز (آقا داداش) تلفنی حرف بزنم، دلتنگیم برای سرباز (میم) تموم میشه؟!

پاسخ: نچ نمیشه. اینا همه بهونه ست.


داشتیم آقای فرمانده؟

یه ساعت پیش دلم خیلی گرفته بود. یادمه پارسال آقای فرمانده به آقا داداشم تشویقی داده بود و من اومدم خوشحال نوشتم: بوس برای آقای فرمانده!! اما  این بار آقای فرمانده گمونم به جای بوس دلش کتک می خواد که نذاشت سربازاش روز جمعه ای بیان مرخصی. 

تو مود دلتنگی و جو بی نهایت دلگیر عصر جمعه بودم. داشتم اینستا رو بالا و پایین می کردم که چشمم افتاد به این عکس از کاخ گلستان. نا خود آگاه کلی لبخند زدم.



photo by: __eye_sunn

یاد تابستون افتادم که به خاطر پایان نامه‌ی من مجبور بودیم با میم بریم آلبوم خانه کاخ گلستان. رفتیم داخل محوطه کاخ. یه سربازی جلوی تالار آینه وایساده بود که ازش پرسیدیم آلبوم خانه کجاست؟ گفت تالار آینه همین جاست. ما گفتیم آلبوم خانه! باز گفت تالار آینه. دوباره ما گفتیم آلبوم خانه. اونم گفت تالار آینه دیگه. با لهجه یکی از شهرها میگفت که نمی گم کدوم شهر و منطقه. خلاصه همین بامزه اش کرده بود. باز چند بار گفتیم می خوایم بریم آلبوم خانه. اونم با تعجب و با همون لهجه می گفت تالار آینه دیگه. همین  جاست. ما از اونجا دور شدیم و اونم با جدیت به گشت زنیش ادامه داد. دیگه کلی خندمون گرفته بود و نمی تونستیم کنترل کنیم و میم هم اداشو درمی آورد و موجبات شادی ما فراهم شد! خلاصه به این نتیجه رسیدیم حوزه استحفاظی این سربازه تالار آینه ست و روش غیرت داره شدیددد

پ.ن: البته این عکسه قسمت تالار آینه نیست
پ.ن: باز باید یه هفته صبر کنم تا جمعه بشه

به رنگ شقایق



چه شقایق خشک شده و چسبیده به دیوار، چه شقایق نقش انداخته روی لیوان؛ تا شقایق هست زندگی باید کرد.
شب سنگینیه. منتظر طلوع خورشیدم. به لطف خدای مهربونم فردا دوتا از غمای دلم میرن. میدونم.
شب همگی خوش

می بینم

هر چیز کوچیک و قشنگی که توی طول روز به چشمم میخوره فکر می کنم یه هدیه ست از طرف خدا برای اینکه چشممو باز کنم تا نعمتاشو ببینم.

.

دیگه دوستت ندارم دیگه دوستت ندارم!!!

دیگه نمی تونم مثل قبل اینستاگرام رو دوست داشته باشم. اونجا خوب بود تا زمانی که توش نامحرم نبود. منظورم از نامحرم هم اتاقی ها و هم خوابگاهی های قدیمم هستن. نه اینکه بد باشن ولی هر چیزی که می خوام بذارم و بنویسم حتی اگه با خودم بگم به کسی ربطی نداره اما نگران عکس العملاشونم واسه همین راحت نیستم دیگه. خودشون اتفاقی پیدام کردن. اصلا راه نداره بلاکشون کنم! چند تا از بچه های هم دانشگاهی کارشناسیم هم پیدام کرده بودن و من سریع بلاکشون کردم. با شناختی که ازشون دارم می دونم الان کلی پشت سرم حرف زدن. یه دلیل خیلی شخصی هم هست که نمی خوام پرایوت کنم. اینه که یواش یواش باید بیخیال اونجا بشم. هر کس که باید آدرس وبلاگم رو داشته باشه داره. خدا رو شکر از روز اول که وبلاگ نوشتم به احدی از آشناها نگفتم وبلاگ دارم چه برسه بخوام آدرس بدم. خلاصه اگه احیانا هم کسی هست از آشناها که داره خاموش منو میخونه بدونه و آگاه باشه که من اصلا راضی نیستم. دیگه خودش میمونه و وجدان خودش! والا!

دو روز دیگه هم اینستا مثل فیس بوک و وایبر و واتس آپ بین مردم جو گیر ایران از مد میفته و میذارنش کنار.  همین الانش هم خیلی ها رفتن کانال تلگرام زدن. پس همون بهتر که عکسای زندگیمو اینجا ضمیمه کنم. 


ب.ن: به خانم ویرگول: ویرگول تو کجا رفتی من نبودم؟ اگه هنوز منو می خونی یه خبری از خودت بهم بده لطفا.

یه شیر داغ با چند تا تیکه شکلات تلخ، نون و پنیر و گردو. یه خواب کامل تا ساعت 11 صبح، یه دختر سرحال با موهای گیس کرده و  رژلب قرمز و خط چشم مشکی، حاضر و آماده. پیش به سوی پذیرش گرفتن برای مقاله.




تو.ن: شماره معکوس برای آخر هفته شروع میشه... دلتنگی دیشبم تموم میشه...