باغ من تنها باغیه تو جهان که برگای درختاش تو هر شاخه یه رنگن.
ریش و ریش کشی: یکی از هم کلاسی هام (اون پسره که عاشق استاد راهنمام بود. همونم شد استادش) با استاد یه دعوایی کرد که استادمون چسبوندش به دیوار به چه وضعی،
گیس و گیس کشی: یکی از دخترا با یکی از استادای خانوم که داور دفاع هست یه دعوایی کردن اساسییی که حساب دوستم از این به بعد با کرام الکاتبینه. شوهر این استاد مون هم ناظر تحصیلات تکمیلی هست و دوست بدبخت من فعلا دو نفر بر یه نفره!
بی حسی: یکی از هم کلاسی ها که کلا پایان نامه رو بوسید گذاشت کنار، چون سخت بود. از خیر مدرک ارشد گذشت!
تعویق: یکی دیگه هم به خاطر این که استاد کارشو تایید نکرد و راضی نبود، شیش ترمه شد و موند واسه ترم بعد.
این وسط فقط من موندم تک و تنها که باید پاشم برم در حضور چند تا داور و استاد عصبانی از هم کلاسی هام دفاع کنم و برگردم! احساس می کنم می خوام برم محکمه سازمان ملل.
پ.ن: تر و خشک با هم نسوزه صلوات!!! :|
* داشتم برای دفاع تمرین می کردم یه چوب درازی توی تراس بود آوردم و جو معلم بودنم گرفت. با همون چوب و با یه تخته توهمی به تمرینم ادامه دادم. البته همش مسخره بازی بود، نه جدی. به خانوم والده گفتم من میخوام این چوب رو با خودم ببرم سر دفاع با این روی دیتا پروژکتور توضیح بدم! مامانم جدی گرفته بود می گفت نه! گفتم میخوام ببرم! بعد با همون اشاره کنم به استادم بگم استاد حرف نزن! به داور اشاره کنم بگم بچه ساکت! خانومی که اون ته نشستی! واسه عمم که توضیح نمی دم! خلاصه عقده هامو خالی کنم!
* خیلی جالبه که بعد از یک و سال اندی که موضوع پایان نامم مشخص شده امشب برای اولین بار تونستم عنوانمو به طور کامل از حفظ بگم!
تو.ن: وقتی از این شماره های چَپَر چلاق میفته روی گوشیم یعنی تو هم اونجا دلتنگ شدی. اون موقع دیگه نوبت ما دوتاست که روی دلتنگی رو کم کنیم به جبران جمعه.
* فعلا باید استفاده کرد از روزهای استراحت. بعد که ریست شدی اون موقع میریم هی تمرین می کنیم برای دفاع 24م.
سوال: به نظر شما آیا اگه ناخونامو صورتی کنم، همراهش هم یه نوشیدنی صورتی آلوئورا بخورم و بعد از سر دلتنگی با سرباز (آقا داداش) تلفنی حرف بزنم، دلتنگیم برای سرباز (میم) تموم میشه؟!
پاسخ: نچ نمیشه. اینا همه بهونه ست.
یه ساعت پیش دلم خیلی گرفته بود. یادمه پارسال آقای فرمانده به آقا داداشم تشویقی داده بود و من اومدم خوشحال نوشتم: بوس برای آقای فرمانده!! اما این بار آقای فرمانده گمونم به جای بوس دلش کتک می خواد که نذاشت سربازاش روز جمعه ای بیان مرخصی.
تو مود دلتنگی و جو بی نهایت دلگیر عصر جمعه بودم. داشتم اینستا رو بالا و پایین می کردم که چشمم افتاد به این عکس از کاخ گلستان. نا خود آگاه کلی لبخند زدم.
دیگه نمی تونم مثل قبل اینستاگرام رو دوست داشته باشم. اونجا خوب بود تا زمانی که توش نامحرم نبود. منظورم از نامحرم هم اتاقی ها و هم خوابگاهی های قدیمم هستن. نه اینکه بد باشن ولی هر چیزی که می خوام بذارم و بنویسم حتی اگه با خودم بگم به کسی ربطی نداره اما نگران عکس العملاشونم واسه همین راحت نیستم دیگه. خودشون اتفاقی پیدام کردن. اصلا راه نداره بلاکشون کنم! چند تا از بچه های هم دانشگاهی کارشناسیم هم پیدام کرده بودن و من سریع بلاکشون کردم. با شناختی که ازشون دارم می دونم الان کلی پشت سرم حرف زدن. یه دلیل خیلی شخصی هم هست که نمی خوام پرایوت کنم. اینه که یواش یواش باید بیخیال اونجا بشم. هر کس که باید آدرس وبلاگم رو داشته باشه داره. خدا رو شکر از روز اول که وبلاگ نوشتم به احدی از آشناها نگفتم وبلاگ دارم چه برسه بخوام آدرس بدم. خلاصه اگه احیانا هم کسی هست از آشناها که داره خاموش منو میخونه بدونه و آگاه باشه که من اصلا راضی نیستم. دیگه خودش میمونه و وجدان خودش! والا!
دو روز دیگه هم اینستا مثل فیس بوک و وایبر و واتس آپ بین مردم جو گیر ایران از مد میفته و میذارنش کنار. همین الانش هم خیلی ها رفتن کانال تلگرام زدن. پس همون بهتر که عکسای زندگیمو اینجا ضمیمه کنم.
ب.ن: به خانم ویرگول: ویرگول تو کجا رفتی من نبودم؟ اگه هنوز منو می خونی یه خبری از خودت بهم بده لطفا.