روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

اصالت!

4-5 سال پیش تو  دفتر یه هفته نامه ای ویراستار بودم. این سردبیرش یه اصرار عجیبی داشت که خبرنگارا وقتی میرن مصاحبه با واکمن و نوار کاست صدای مصاحبه شونده ها رو ضبط کنن!! بعد من بدبخت نوار کاستا رو میاوردم خونه و 200 بار نوار رو عقب و جلو می کردم تا برگردونم روی کاغذ! لامصب چرا؟ آخه چرا؟ بعد تا یه صفحه بنویسم تمام امواتم دست در دست هم به مهر میومدن جلو چشمم آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا بازی می کردن! وقتی هم اعتراض می کردم که چرا از موبایل واسه ضبط استفاده نکنیم؟ چرا؟ آخه چرا؟، می گفت ما معتقدیم باید اصالت هفته نامه حفظ بشه! بعد تازه با اون همه درآمد زورش میومد حقوق کارمنداشو مناسب با زحمتشون بده. من از اون جا اومدم بیرون الانم دارم تمام مصاحبه های مربوط به پایان ناممو با گوشیم ضبط می کنم  و بعد در عرض دو دقیقه بر می گردونم روی کاغذ اما دیگه خبر ندارم اصالت هفته نامه شون حفظ شد یا نه! 


پ.ن: نکنیم! یه سری کارا رو نکنیم! به جون خودم اصالت به این چیزا نیست. 

قول


و ما قول انگشتی میدیم تا قرارمون یادمون بمونه.


پ.ن: #سربازای_انگلیسی


کلید اسرار!!

زنگ میزنه و در حالی که صداش می خنده میگه مشخص شد آموزشی کدوم شهر افتادم. میگم کجا؟ میگه حدس بزن. اگه گفتی؟ با خنده و همین جوری الکی می پرونم اینجا!! میگه آره. باورم نمیشه. هی میگم شوخی میکنی؟ با خنده میگه نه. یعنی از ظهر نیشم بازه ها 

من رو هوا یه چیزی گفتم حدسم درست بود. اصلا نگاه خدا چه جوری پیش می بره که آدم دهنش باز می مونه. کم نق بزنیم. 


پ.ن: آی آی. بسوزه پدر همشهری نبودن. ببین ما چی می کشیم!


پدر باستان شناس

با بابام داریم سر یه قسمت از پایان نامم بحث می کنیم. طبق معمول مخالفه و زیر بار نمیره. کلی سند و مدرک میارم که بابای من! من ثابت کردم، اینی که من میگم درسته. اما میگه من  قبول ندارم. قانع هم نشدم، حالا هر چی می خوای بگو. آخر با حرص گفتم اصلا شما باستان شناسی یا من؟ گفت تو باستان شناسی ولی من پدر باستان شناسم!! 

الان دیگه من کاملا قانعم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم! :|  

آخه تو چقدر دختری دختر!

وسایل خاله بازی بچه گیمو گذاشتم جلوش و خوشحال بازی کرد اما بلند شد و وسایل موندن وسط اتاق. گیره رنگی ها مو دادم باهاش بازی کرد اما رفت سراغ لیوان قلموها و مداد رنگی ها و همه رو رها کرد روی میز. چشمش افتاد به کاشی هام. با خوشحالی با کاشی های کوچولو بازی کرد اما خسته شد و رفت سراغ جعبه کرم مرطوب کننده. همه دست و بال و سر و صورتش رو کرد کرم اما جعبه کرم رو وسط اتاق ولش کرد و با خوشحالی رفت سراغ دوربینم. چرب و چیلی داد دستم گفت عمی (عمه) ازم عکس بیگیر. بعد خودش جای اینکه روبروی لنز وایسه میومد پیش من و توی کادربندی مشارکت می کرد و ما از در و دیوار عکس می گرفتیم!  بعد چون تمام زندگی و تحقیقاتم توی دوربین بدبخت بود، دوربین رو یواشکی گذاشتم بالای کمد. دیگه چشمش افتاد به لاکای ناخون. یکیشون رو ورداشت و براش درشو باز کردم و سرش گرم شد. نه خسته شد، نه ولش کرد نه دیگه تا آخرین لحظه ای که خونمون بودن رفت سراغ چیز دیگه. لاک نارنجی دستش بود، توی خونه آواز می خوند و با رقص می رفت که واسه داداشش لاک بزنه!


آدر.ینا با خنده هاش، شیطنتاش و خوشروییش دوپینگ روزام بود 

مرسی شیرین زبون


پ.ن: لاکه خشک شده بود. 1000 بار هم برای من لاک زد!


بادکنک می خوام

یه انیمیشنی هست که نشون می ده یه آقایی هی میره این اداره و اون اداره کارش راه نمیفته و کارمندا هر کدوم یه جور می پیچوننش. زورش هم نمی رسه که بهشون چیزی بگه بعد برای اینکه حرصشو خالی کنه میره بادکنک می خره میاره خونه و شبیه اون کارمند مورد نظر درستش می کنه و بعد هم می ترکوندش و اینجوری دلش خنک میشه. هی این روند ادامه پیدا می کنه و به هر کی زورش نمی رسیده به ازاش تو خونه یه بادکنک می ترکونده. حالا شده اوضاع من. باید به ازای تمام کارمندای اداره فلان و اداره بیسار و همه آدمایی که اذیتم می کنن این مدت، بادکنک بگیرم بیارم خونه بترکونم. انقدر که عصبانیم کارد بزنن خونم درنمیاد. همه چیز (همه چیز به معنای واقعی کلمه) لولیده به هم. 


پ.ن: به آقاهه میگم از فلان جا عکس می خوام میگه همه عکسا هستا فقط اون قسمتی که شما می خوای سوخته! یعنی قبل و بعد نگاتیو سالمه فقط شانست اون قسمت وسط که مربوط به کار شماست سوخته!! ما هم همه با هم گوشامون درازه!! آره سوخته!! 

پ.ن: از این روزام که عصبی میشم به شدت متنفرم. حتی گریه ام هم نمیاد. 

تنها چیزی که از این شبا یاد گرفتم اینه که از جغد تبدیل بشم به مرغ!  

رو پشت بوم

*هم اتاقی و هم کلاسی سابق بهم مسیج داده: استادا هیچکدوم تو دانشگاه نیستن. معلوم نیست کجان. 

شما خودتون شاهد باشید من میخوام برم پیش استاد راهنمام، اونه که نیست! :" والا! 

**امروز باید منو از پشت بومای بازار جمع می کردن! با بابا و خان داداش و آقایی که راهنمایی می کرد پشت بوما رو بالا و پایین می کردیم، می رفتیم و عکس برداری می کردیم، همین حینا هم داشتم یه چیزی واسه خان داداش تعریف می کردم که توی جمله ام از کلمه «خِفت» استفاده کردم، خان داداش کلا شد علامت تعجب. گفت: پشت بوم که میری، ادبیاتت هم که تغییر کرده لابد پس فردا هم میخوای کفتر باز بشی؟! یعنی انقدر خندیدم که نزدیک بود از پشت بوم پرت بشم پایین! :))

پ.ن: عکساشو به خدا بعدا میذارم. الان افقی شده ای هستم که داره چشام چپ میشه از خستگی تازه فردا هم باید بزنم تو گوش اوقاف. اوووف

اااییییی

اون موقع که ازمون خواستن استاد راهنمامون رو انتخاب کنیم تا ببرن تو شورای گروه که ببین موافقت میشه یا نه، اغلبمون اصراری داشتیم با استاد «ز» کار کنیم. قبل از شورا رفتیم پیشش تا بدونه ما چه بچه های خوبی هستیم. یکی از پسرا با التماس میگفت استاااد من میخوام با شما کار کنم. استاد هی می خندید میگفت می خوایم پسرا رو بفرستیم با یه استاد دیگه! اونم هی لجش درمیومد و به معنای واقعی کلمه به التماساش ادامه میداد. البته همه داشتیم التماس می کردیم. انقدر که آخر پسره گفت استاد من میام کفشاتون رو براتون واکس می زنم!!  یکی از دخترا هم گفت استاد منم میام ظرفاتون رو می شورم! 

خلاصه با درخواست هممون موافقت شد و حالا یکی مون هم محض رضای خدا نمیره پیش استاد بلکه یه سوال بپرسه!!  منم که تازه استرس گرفتم و نمی دونم تا حالا کدوم گوری بوده! انقدر سرخوشیم!

پ.ن: استاد راهنمام واقعا هم اخلاقش بیسته هم بار علمیش واسه همین همه دوسش دارن.

پ.ن: تمام برنامه ریزی ها رو کردم و با رفیق جدیدم حالت تهوع و استرس و فلان و بیسار داریم میریم بخوابیم بلکه خوب بشم فردا بریم پی بدبختیمون. 


پ.ن: همین پسره کلا از این دست خاطرات زیاد داره. یه بار میگفت من عاشق سینه چاک استاد «م» هستم یه بار که واسه یه همایشی اومده بود دانشگاه ما، با التماس خودمو بهش رسوندم گفتم استااااد تو رو خدا بده به سیگارت یه پک بزنم! اونم داد و من یه پک زدم  و با همون یه دونه تا یه هفته رو عرش بودم!!   یواشکی به دوستم گفتم: خله ها! فکر کن من برم به خانم دکتر «ب» بگم استاااد تو رو خدا بده یه کم از رژلبت بزنم!! یه دفعه من و دوستم هر دو همزمان گفتیم اااییییی



وقتی نباشی با تمام دنیا قهر می‌کنم...

Eternal Sunshine of the Spotless Mind

این فیلم یه بار دیگه بهم ثابت کرد هیچ چیز توی دنیا اتفاقی نیست و تو حتی اگه با عقل و منطقت و کاملا آگاهانه بخوای کسی که هنوزم دوسش داری رو از زندگیت بیرون کنی قلبت باز تو رو پیش اون آدم هدایت میکنه.

 

 

 

 

 

 

درخشش ابدی یک ذهن پاک


پ.ن: و تویی که بهم میگی این فیلم رو حتما ببین...

کوچه

من و بابام توی ماشین در حال برگشتن به خونه.

بابام: اِ ندا کاش از این کوچه می رفتیم مسیرمون سریع تر میشد. 

من: همین که رد کردیم؟ اسمش چی بود؟

بابام: ااا کوچه مدرسه راهنماییت بود. یادت نیست؟؟

من: نه بابایی. کوچه مدرسه من بالاتر بود. این نبود.

بابام: همین بود. من هر روز به خاطر تو میومدم کوچتون.

من: نه. من خودم تنها بودم.

بابام: تا سر کوچه هر روز می رسوندمت.

من: بابایی سرویس داشتمااا

بابام: روز ثبت نامت که بودم؟؟؟

من:  اون روز هم با مامان اومده بودم! 


طفلک دیگه هیچی نگفت 


مد

امروز رو با افتخار نام گذاری می کنم به نام کنسل کنندگان قرار! قراراتون رو کنسل کنید! کلاس داره! هر چی دیرتر بهتر! دقیقه نود رو رد کنید، وقت اضافه رو هم رد کنید بعد توی ضربات پنالتی بگید آخ ببخشید نمی تونم بیام!! می بینید چه با کلاسه؟ بی فرهنگ اون کسی که برنامه ریزی می کنه و مقیده! واقعا براش متاسفم بعدا چه جوری می خواد جواب خدا رو بده؟! خدا ازش نگذره!! 

این روزا دیگه واقعا د مده ست که بخواید روی حرف و قرارتون بشید. رو مد باشید بابا! 

یه شب می گفت: الان دلم می خواد بیام بدزدمت! بیام درِ خونتون، در بزنم. بعد بابات در رو باز کنه من داد بزنم نفس کش خانوم من کو؟؟؟؟؟ بعد یه لگدم بکشم به در! بعدم ببرمت.

یعنی انقدر به جمله لگد کشیدن به در خندیدم. 

یه راه

بچه که بودم آدم تر بودم! با خودم یه قرار گذاشته بودم. اونم این بود که تا شبی 200 تا صلوات نفرستم نخوابم! (خدایی چه بچه مثبت و خوبی بودم! خدا منو واسه مامانم ببخشه!) یه مدته به لطف یکی از بچه های مجازی دوباره یادم افتاد. (کی از قرارم دور شدم؟) هر وقت تسبیح چوبی رو میگیرم دستم به طرز امیدوارانه ای آروم میشم. موقعی هم که دستم بند باشه معمولا می ندازم گردنم تا از جلو چشمم دور نباشه. حالا امروز کلا رکورد زدم و هی دارم می فرستم. نمی دونم چرا انقدر بهم مزه میده. واقعیش اینه که این روزا باز داره این زندگی جفتک نثارمون میکنه. (غلط کرده! پررو بی چشم و رو) جنگیدن فایده نداره باید خونسرد بود. چون اینا هم میگذره. واسه همین دلخوشیم صلوات فرستادنه. به نیت حل شدن مشکلات، برگشتن حال خوب، تموم شدن نگرانی ها (خ.ن: میگی مگه میشه نگرانی رو کنترل نکرد؟ آره عزیزم. زن نیستی که بفهمی نگرانی یعنی چی. مثل الان که من بعضی چیزای تو  رو درک نمی کنم!) خلاصه این که عین حاج فتاح تسبیح به دست راه می رم و می فرستم و به امور رسیدگی می کنم. بعد یه کاری کردم محیر العقول. چون امشب عموی جهانگرد جانم با اهل و عیال تشریف میاره خونه (وای خدا حسش نیست! عر) داشتم سالاد درست می کردم و همراهش صلوات هم می فرستادم. بعد به ازای هر 5 تا صلوات یه تیکه کاهو میذاشتم توی ظرف و خلاصه چوب خط واسه خودم درست کردم که بعد جمع بزنم ببینم چند تا شد! الان بگم سالادای شب همشون تبرک شده ان!! فکر کنم بعد از خوردنشون هممون عاقبت بخیر بشیم!! تصمیم گرفتم واسه انار دون کردن هم همین شیوه رو به کار بگیرم که اجمعین دربست بریم بهشت!!