روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خنده درمانی!

بابام دلش درد می کرد. مامانم بهش گفت بره روغن زیتون بخوره تا خوب بشه. بعد بابام مثل بچه ها صورتش رفت تو هم و گفت روغن زیتون خالی؟ دوست ندارم. بریز تو سالاد! مامانم با تعجب نگاه کرد گفت: یه قاشقه فقط! قاشق روغن زیتون هم تو دستش بود. یه دفعه بابام خودش به حرف خودش خندش گرفت. منم این وسط یاد یه جوک افتادم و گفتم براش: که یه بچه ای قرصشو نمی خورده بعد مامانش برای اینکه بچش قرص رو بخوره، قرص رو قایم می کنه توی یه تیکه کیک. بعد به پسرش میگه پسرم کیکت رو خوردی؟ پسره میگه آره مامان  خوردم. فقط یه هسته ای وسطش داشت اونو انداختم رفت! حالا بابای من که قبلش خندش گرفته بود بعد من این جوکه که واقعا هم خنده نداره رو گفتم، یه دفعه انقدر شدت خندش بالا گرفت که دیگه واقعا نمی تونست خودشو کنترل کنه  (گاهی آدم اینجوری میشه که نمی تونه نخنده!) من و مامانمم خندمون گرفت بود. صحنه خنده بابام واقعا دیدنی بود! بعد که خوب خنده هاشو کرد گفت وای خدا دلم خوب شد واقعا. و چون خوب شد روغن زیتون هم دیگه نخورد 

پ.ن: فقط مامانم یه ساعت با قاشق روغن زیتون بالاسرش وایساده بود!

اینجاست که باید از کسی انتظار نداشت.

دوستی بهم میگفت یه کشفی کردم. میگفت هر چی آدم نا امید و افسرده دور خودم جمع کردم حتما انرژی های منفیشون به منم جذب میشن. آدمایی که کسی رو توی زندگیشون دوست دارن اما به هم نرسیدن شاید انرژیشون به منم منتقل میشه که منم به عشقم نمی رسم. باید این کار رو کنم و این کار رو نه. نمی دونم دیگه رابطش با دوستاش چه جوری شد ولی حس می کنم منم براش شدم جزء اون آدمایی که کسی  رو دوست دارن و به خاطر مشکلات بهش هنوز نرسیدن و این نرسیدنه بهش حس منفی منتقل می کرد و خیلی وقته دیگه مثل قدیم باهام صمیمی نیست!

پ.ن: واقعا ترجیح میدم سفره دلمو دیگه برای کسی باز نکنم. از نیمه مرداد به بعد و شهریور رو واقعا خیلی سخت و تنها گذروندم. یه آزمایش بزرگ بود. ظاهرا جمله ها بهم ربط ندارن ولی خیلی دارن. 

3

خدایا فقط می تونم شکرگزارت باشم. غیر از شکرت هیچی دیگه به زبونم نمیاد. به خاطر تمام چیزهایی که خودت می دونی.

 امسال هم گذشت.

 

 

من اونجایی به مسلمون بودنم افتخار می کنم که دوست سُنیم بهم پیام میده: التماس دعا 

یادآوری هایی که شیرینه.

پارسال این موقع دو ماه بود که آب روغن قاطی کرده بودم(!)، حالم گرفته بود، دلم گرفته بود، ابری بود، تاریک بود، طوفان بود، غمگین بود، یک عالمه تحقیق ریخته بود روی سرم، چند تا پاور پوینت باید آماده می کردم، با وجود اینکه سرش خیلی شلوغ بود و درگیر پایان نامش بود انقدر پیشم موند تا دیگه حالم گرفته نبود، دلم باز شد، هوا صاف شد، روشن شد، طوفان افتاد، غم رفت و نهایتا لبخند زدم. وقتی من برگشتم سر تحقیقام اونم سر پایان نامش فقط یه کار می تونستم بکنم اونم اینکه خدا رو هزار بار به خاطر بودنش شکر کنم. 


پ.ن: تمام اینا رو پارسال توی بلاگفا ثبت موقت کرده بودم تا یه روز منتشر کنم. به لطفش تمام از بین رفتن. 

دست و دلم به نوشتن پست نمیره. یه سری آهنگ آروم لایت دانلود کردم و حین کار پایان نامم دارم اونا رو گوش میدم. حتی از اینکه عکسی شادی رو تو اینستا لایک کنم عذاب وجدان می گیرم و سعی می کنم لایک نکنم. انقدر که این شبا حرمت دارن .

بعد...

از همه بهترترترترترتر وقتاییه که از ضعف دراز کشیدم. بعد بارونم میاد. بعد پاییز هم هست. بعد یه روشنی سفید مانندی به خاطر ابرا میفته تو اتاق. بعد مامان هم داره اون ور کانالا رو بالا و پایین میکنه. بعد من لباس پاییزی تنمه. بعد چشمم به ساک کاغذی سبز میفته که توش کاغذا و رسیدای تهرانمونه. بعد خودش میاد و انقدر حرفای خوب میزنه که همه این چیزا قشنگتر به چشمم میاد. بعد دردم میفته و با صدای بارونه که میخواد خوابم ببره. 

بعد اینکه دیشب وسط حرفامون یه دفعه خوابم برد نمی دونستم امروز چه چیزای قشنگی در انتظارمه ادامه حرفا رو که شنیدم. 

پ.ن: بعد شمردم دیدم 9 بار گفتم "بعد".  الان شد 10 تا!! 

کاسه ایه!

یه شب از دور شاهد مکالمات مامان بابام بودم. بابام داشت به شوخی به مامانم می گفت یه شغل خلافی پیدا کردم که ماهیانه 10 هزار دلار درآمدشه! می خوام برم!! مامانم به شوخی گفت: آخه ماهیانه 10 هزار دلار می خوایم چه کار؟ چه کارش کنیم؟! بابام میگفت میدیم ندا باهاش بره کاسه کوزه بخره! :\ 

آخه نگاه منو تو خونه به چه چیزایی میشناسن! ماهیانه 10 هزار دلار داشته بشی هی بری باهاش کاسه کوزه بخری!  کسی کاسه کوزه نمی خواد؟!  

آخر زمونه آقااا

توی اینستاگرام یه دختری از ترکیه مدت زیادی بود که منو فالو کرده بود. هر موقع پست میذاشتم لایک می کرد. حتی پستایی که تاکیدم بیشتر رو کپشن بود تا عکس. قطعا اون نمی فهمید چی نوشتم ولی جز اولین لایک کننده ها بود. یه روزی منم رفتم تو پیجش. یه خرده که گشتم دیدم خیلی از سبک عکساش خوشم میاد منم فالوش کردم. به محض اینکه اون دکمه فالو رو زدم و سبز شد، اون آنفالوم کرد!!! :\ من تا حالا فکر می کردم فقط مردم مملکت خودمون مشکل دارن! نمی دونستم مشکلات روی مردم ترکیه هم اثر گذاشته!   

اشکال های اساتید خود را به ما بسپارید!

یه بار اومدم اینجا نوشتم موقع پایان نامه نویسی از یه مولفی یه غلط درآوردم و خیلی هم خوشحال و خر کیف بودم از این کارم بعد فهمیدم  در واقع اون مولفه خیلی هم مولف نبوده و کتابش منبع معتبر رفرنس دهی نیست. اما مگه من کم آوردم؟ استاد "ش" که گفتم استاد بزرگیه و معروف هم هست؟؟ بگید خب؟ خب نداره!! از اون اشکال در آوردم اونم یه اشکال چرب و نرم!!  و کاملا موثق ! اصلا این جوری اشکال درآوردنا حال میده. حریف باید قَدَر باشه!! حالا یکی نیست به من بگه تو همونی نبودی که خودتو می کشتی تا بری باهاش مصاحبه کنی؟ حالا از اشکال درآوردنت از جناب استاد "ش" شادمانی؟؟ 

پ.ن: هنوزم خوشحالم!! بله پررو هم هستم!! 

یادم بشه بیام بنویسم از ملیون پلیون تا حس خوبم از دریافت دو تا نامه از دوتا رفیق خوب. َ

2

می دونم کمکم می کنی. میدونم مشکلمو حل می کنی. صلوات می فرستم و ازت کمک می خوام. صلوات نذر می کنم و ازت کمک می خوام. با بزرگی خودت دستای کوچیک منو هم بگیر. تو که شاهد تمام منی حسای منفی رو خودت پاک کن. پیشت آسوده ام. آرامش رو توی گوش بنده هات نجوا کن. ای آرامش مطلق. گوشه دنج آسمونی من.

1

توی آفتاب پاییزی اتاق مامان دراز کشیدم، چشم به نور. بی قرارم. میرم باز صلوات بفرستم. توی ختم صلوات دسته جمعی مهره. زیر نور، با نیت، صلوات می فرستم. می فرستم.

داره صدای اذان ظهر میاد. خدایا امید از توئه ناامیدی از تو نیست. گفتی امیدوار باشید. گفتی ناامیدشدن از رحمت من گناهه. من از رحمتت ناامید نیستم. منو ببر زیر نور خودت...

«فاصله» با بد کسی طرفه!

فاصله زیاد شهرها یه مزیت داره. اونم اینه که وقتی اینجا داره سیل میباره سریع گوشی رو ورداری و از بارون شبانگاهی فیلم بگیری و بفرستی براش اون سر دنیا که بارون نمی باره!

پ.ن: بعدشم این گزارش های آب و هوایی  که هی رد و بدل میشن خودشون یه جور کیف داره. «فاصله» تو فکر پدر درآوردنه اما با بد کسایی طرفه!


باید دید قدرت دوست داشتن بیشتره یا قدرت ناامیدی؟ وقتی «مهر» از خدا نشات میگیره دیگه معلومه کی پیروزه.

استعدادای مملکت رو دارن کجا می برن؟!

واقعا حیف شد! این دوتا وروجک واحد بالای سر ما داشتن با شدت و حدت به تمرینات دومیدانی، دو مارتن و اسب دوانی با مانع و بی مانعشون اون بالا ادامه می دادن! داشتن خوشحال خوشحال اعصاب ما رو هم با خودشون می دوئوندن!

اصلا من کلی به سهمیه المپیک روی این دوتا امیدوار بودم؛ می خواستم خودم برم مربی گریشون رو به عهده بگیرم؛ توی جهان اول میشدیم؛ مدال طلا مال ما بود؛ افتخار کشور می شدیم؛ تحول در رشته دومیدانی و اسب دوانی از واحد بالای سرما داشت آغاز می شد، اگر... اگر از اینجا اسباب کشی نمی کردن!! واقعا حیف شد!


هم سهمیه آواز رو از دست دادیم (قبل از اینا یه خانواده بودن که اتاق پسرشون درست بالای اتاق من بود و شبا مرغ سحر رو ناله سر می کرد! منم خواسته ناخواسته توی کنسرتش دعوت بودم!) هم سهمیه المپیک. واقعا سخته!! 

 

پ.ن: سلام آرامش! سلام آسایش! سلام اعصاب راحت! امیدوارم این بار گمتون نکنم! عزیزان جان. نمی دونید با نبودنتون چه داغی رو دلم گذاشته بودید. بیاید و عین آدم سر خونه زندگیتون بمونید. کجا می خواید برید؟

ما بهونه نمی گیریم اگه...

کلا اعتقاد دارم روزای پاییزی، عصر جمعه، غروب سیزده بدر و خلاصه هر لحظه بدنام دیگه ای، اتفاقا خیلی بیشتر از روزای عادی پتانسیل اینو دارن که بشه توشون خوش گذروند. البته  اگه بدونی چه کار باید کنی و صد البته تنها نباشی و یه نفر دومی پایه دیوونه بازی هات و شلنگ و تخته انداختنات باشه.


مثلا این عکس. اینجا یکی از کافی شاپای داخل کاخ سعد آباده. عصر جمعه ست ولی پاییز نیست. مرداده اما حال و هواش کاملا پاییزیه.

حالااین جمعه ای که خاطره اش تبدیل به عکس شده،با وجود بودن همون پایه دیوونه بازی، بدون شک تبدیل شده به بهترین جمعه زندگی من.




پ.ن1: ما سالمیم! لحظه های بدنام هم سالمن! اگه خدا اجازه بده و لطفش رو شامل حالمون کنه، هم میدونیم چه کار باید کرد، هم قول میدیم دیگه هیچوقت نق نزنیم و بچه های خوبی باشیم.

پ.ن2: گاهی لازمه یه سری عکس ها ضمیمه خود وبلاگم بشن. همینجوری ایستاده و با هر سایزی. اینستا لیاقت این دسته از عکسای منو نداره!!