روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- دموکراسیه

هیچی مفرح تر از بازی های دورهمی با بابا و دایی و بقیه نیست. فکر کن تا غروب روزه بگیری بعد از افطار بشینی به پای بساط لهو و لعب!!

من و خان داداش و پسرخاله از خدا بی خبر هفت خبیث یا به قول هممون که قرار بود از کلمه زشت و خفت بار خبیث استفاده نکنیم، هشت مقدس بازی می کردیم و قانونا رو بهش یاد میدادیم. هر برگی رو که میاورد میپرسید قانونش چیه؟ ما هم میگفتیم فلانه و بهمانه یا بعضی برگا قانون خاصی ندارن. رسید به برگ شاه پرسید قانون شاه چیه؟ خان داداش گفت: شاه قانون نداره. دموکراسیه!! 

اگه بگم سر همین بازیا و کری خوندنا و جیغ و دادا چقدر خوش میگذره دروغ نگفتم. 

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- خوار شدیم رفت!

در واقع می ترسم توی بلاگفا چیزی پست کنم چون بهمن 92 به بعد هم می پره. یا خدا این دیگه چه خاک برسر بازی ای بود؟؟؟

پستای موقتمو میخوام. 

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- آدم میشم به تیغ آفتاب قسم!

هیچی مزخرف تر از پر کردن فرم گزارش کار پایان نامه نیست. الان چه کار کردی؟ بعدا می خوای چه کار کنی؟ نیست که همه راست و حسینی هم پرش می کنن!! والا!

خود من همین الان که داشتم می نوشتمش تا ببرم تحصیلات تکمیلی تحویل بدم مونده بودم که واقعا توی این سه ماه اخیر چه خاکی بر سر ریختم! می خواستم بنویسم من این پایان نامه بدبخت رو میذاشتم جلوم این منو نگاه می کرد، من اونو نگاه می کردم وقتی می دیدیم گفتگو تمدن ها نتیجه نمیده عین چی می افتادیم به جون هم تا بالاخره یکی از رو بره!

تو قسمتی که نوشته حالا از این به بعد می خواید چه کار کنید هم می خواستم بنویسم آقااااا غلط کردم، آقاااا توبه. به خدا بیشتر میشینم و کار می کنم. به خدا من بچه خوبی ام. موهامو شونه میکنم و ناخونام هم کوتاه می کنم. از ترم بعد... یا باب الحوائج... رحم کنید...

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- میدونید؟ حالم داره دیگه از این آهنگ به هم میخوره!

یه چیزی میفته رو زبونتون دیگه دست از سرتون ورنمیداره، از همونا از صبح تا خود الان که نصف شبه و حتی سگا هم تو لونه هاشون خوابن، افتاده رو زبونم:

برو دیگه خیلی دیره، جای دیگه دل اسیره، حرفای قشنگت اصلا، تو گوش دل نمیره!! :|

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- بلاگی عزیز به مرکز مدیریتت دل نبند!

خدا بلاگفا رو فرستاد قاطی باقالی ها و یکی محکم خوابوند تو گوش همه کاربرای بلاگفا تا بهمون بفهمونه که این میزا به هیچکس وفا نداره! (استعاره از میز کار بلاگفا)

بیاید قبول کنیم ما بلاگفایی های مغرور پیش از این و آس و پاس فعلی، زیاد به میزامون دل بسته بودیم! خود من که دیگه اونجا زندگی می کردم و بسیارتا دلم می خواد حداقل حداقل اون پست آخرمو پاک کنم. :|

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- اینــه. تبریک به من، تبریک به تو، تبریک به همه مون.

به خودم قول داده بودم که بچه خوبی باشم و اول تکلیف این پایان نامه در به در رو مشخص کنم و یه جوری گره اش رو باز کنم بعد بیام اینجا اظهار فضل کنم. الان معلومه که به قولم پایبندم؟! D:

درباره من چی فکر کردید؟ ها؟ فکر کردید به قولم پایبند نبودم؟ ها؟ د اشتباه همتون همین جاست دیگه. اینجانب زره کردم به تن و پوتین به پا (می دونم زره و پوتین مال یه دوره نیستن ولی من باستان شناسم نمی تونم بین دوره ها فرق قائل شم. همشون مثل بچه هام می مونن! :") زدم تو گوش پایان نامه و گره اول رو به حول و قوه اول الهی و بعد خودم باز کردم. ببر بالا اون علامت ویکتوری رو. v 

الان موقع استراحتمه. بسیار خوشحال و "با شهر من بخند" پالت دارم آماده میشم برای فاز 2


ب.ن: آقا یکی به من بگه قسمت "وبلاگ دوستان" این مرکز مدیریت بلاگ کجاست؟ من از کوجا بفهمم کی آپ کرده؟ دوستام به روز کردن وبلاگاشونو یا نه؟ رفتم از خود مدیراشون سوال کردم میگن برو تو قسمت پیوندها. قربون چشای شهلاتون درسته جواب سوال ملت رو می دین، اجرتون با آقا اما پیوندها که مشخص نمی کنه کی آپ کرده کی نکرده! 

پ.ن ب.ن(پی نوشت بی ربط نوشت!): فکر کنم تا صد سال باید هی بیام آخر پستام بنویسم این کجاست و اون کجاست! عادت ندارممم.

پ.ن ب.ن 2: بلد نبودم کامنتا رو تایید کنم! باورتون میشه؟ هی اینور و اونور انگولک تا فهمیدم. فقط کافی بود رو علامت سوال کلیلک کنی! انقدر خودم با خودم خندیدم! :)))

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- یعنی فقط آدم جو گیر نشه

همون طور که وبلاگ قبلیم نتیجه یه جو گیری مزمن بود، اینجا هم به همون بساط دچار شد و من یه شب جو زده، تاکید می کنم جو زده، تصمیم گرفتم اینجا هم از خودم دُر و گوهر پخچ و پلا کنم تا خدای ناکرده، خدای ناکرده کسی از در افشانی های من بی نصیب نمونه! (شهشهشه :))) )

در نتیجه اومدم تند تند فرم ثبت نام رو پر کردم و منتظر شدم ایمیلش برام بیاد تا ادامه بدم بقیه روند ثبت نام رو، ولی بعد کاشف به عمل اومد که بنده میلمو اشتباه وارد کرده بودم. اون میل بدبخت رفت واسه یکی دیگه!
بعد اومدم و تند تند یه فرم جدید باز کردم و ادامه ثبت نام و شاید باورتون نشه ولی این بار هم میل دوم رو اشتباه وارد کردم!! (یعنی عاشق این دقت و تمرکر خودمم!)
تا اینکه برای سوم بار آخرین ایمیل بدبخت رو که توی بساط و دست و بالم بود رو برای ثبت نام وارد کردم تا دیگه این درست دراومد. اصلا کم مونده بود برم ایمیل بسازم تا بتونم ثبت نام کنم :|
فکر کنم دیگه با این اشتباهات من همه براشون یکی یه دور ایمیل ثبت نام رفت! برید ایملاتونو چک کنید ببیند از بلاگ براتون ایمیل نیومده؟!! اگه احیانا دیدید، اون میل بدبخت منه اشتباهی رسیده به شما!! شهشهشه

روزایی که تو بلاگ می نوشتم-ما جماعت خائن!

شایستی هم علیرضا شیرازی مخصوصا بلاگفا رو پوکونده تا یاران وفادار به خودش رو شناسایی کنه!! بعد ییهو از اون گوشه کنار بپره بیرون بگه پخخخخ!! دیدید به بلاگفا وفادار نبودید؟! شهشهشهشهشه (مدل خنده دستیار جیغ جیغو تو کارتون خرسای مهربون!)


پ.ن: ما که اومدیم پناهنده شدیم به آقای بلاگ. اما بوخودا بلاگفا رو دوست داشتیم. عررررر 

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- من کجام؟

مکالمه من با گوشیم در فردا روزی:

  من: نزن! تو رو خدا نزن! یاااااا خود خدا!! با سیم شارژر؟؟ یا جد اعظم!! برای چی می زنی آخه؟! 

غلط کردم. بابا من چه می دونستم چیزی بالغ بر 2000 تا اسکرین شات با گوشیم گرفتم؟! کی شد 2000 تا؟ کی رم پر شد که نتونست نفس بکشه؟! کی؟ کجا؟ ها؟ 

روزایی که توی بلاگ می نوشتم-بچه پررو واسه من طاقچه بالا میاد!

شیطونه میگه همچین بزنم تو گوش این پایان نامهه که هفتاد و هفت دور، دور خودش بچرخه و انگشت شست پاش بره تو چشمش. 

خیلی اعصابمو ریختونده (!) به هم.

ولی حالتو میگیریم عوضیه بوزینه!!! D: :"

آدم بعضی وقتا تو زندگی به مرحله ای میرسه که احساس می کنه که چیزی دیگه خوشحالش نمیکنه. از ته دل دعا می کنم برای کسی همچین اتفاقی نیفته. 

به یه مرحله بدی رسیدم. میخوام مدتی از وبلاگ نویسی دور باشم چون دارم حس میکنم دست و دلم به نوشتن پستای مثل قدیم نمیره و واقعیت اینه که هر چی بخوام از این به بعد بنویسم میدونم که کم کم رنگ و بوی غم میگیره و من اصلا نه می خوام  کسی با خوندن اینجا غمگین بشه و نه اینکه خودم بعدا آرشیومو خوندم حس بدی بهم دست بده و لحظه های الانم تداعی بشه.

مدتی نیستم.  وقتی میز کار بلاگفا رو باز میکنم اون احساس خوبی که برای نوشتن لازمه نمیاد سراغم. به خصوص که این وبلاگ با خودش رازی داره که اصلا سرانجامش معلوم نیست و حتی نمیشه پیش بینیش کرد. 

میذارم وقتی حال خوبم برگشت اون موقع بنویسم. 

آخرین تلاشام برای عوض کردن روحیم و دور شدن از افسردگی، که امیدوارم مقطعی باشه، فعلا همون اینستاگرامه. نمیدونم چقدر هم اونجا بمونم ولی از وبلاگم فعلا میخوام دور باشم تا آلوده حسای بدم نشه. 

پ.ن: برای حال خوبم دعا کنید. 

برای حال خوب همه دعا کنیم. 

پ.ن: با انرژی بر می گردم. 

با انرژی باشید. 

 

خ.ن: یادته یه روز قصه اینجا رو بهم گفتی؟ یادته گفتی بقیشو بعدا تعریف می کنم؟ انگاری قراره این قصه همیشه ناتموم بمونه. چون هیچوقت دیگه نشد که ازت بخوام تمومش کنی، تو هم تموم نکردی. 

 

این غدد اشکی نامرد و از پشت خنجر بزن!

دیدین میگن روز قیامت اعضای بدن از آدم شکایت میکنن؟حالا فردا روز حساب کتاب من میخوام برای غدد اشکیم پرونده تشکیل بدم تازه وکیل هم بگیرم با مامور جلب ایضا، ازشون شکایت کنم که:  آقااااا!  خبرتون! چرا وقتی یه جای خلوتیم عین ماست منو نگاه میکنید و کار نمی کنید اما وقتی دو تا آدم دور و ورتون می بینید یادتون میفته باید اون کرکره آبغوره گیری رو بکشید بالا و دکون رو باز کنید؟ آتیش به جون گرفته ها باید منو جلوی محرم و نامحرم ضایع کنید آیا؟ 

پ.ن: وساطت نکنید، وثیقه هم نذارید که به جون بچه نداشتم عمری اگه رضایت بدم! :"

داریم پیشرفت می کنیم؟

اون سالای اول که یه فنقل دانشجو بودم و ترمولکی بیش نبودم هر آتیشی که بگید از من و هم ورودی هام قابل اشتعال بود! از بس شور و حرارت و هیجان داشتیم. وقتی پا میذاشتیم توی محوطه و می دیدیم بچه ها نشریه یا روزنامه منتشر کردن عین خرچولک می افتادیم سرشون تا هیچی از زیر دستمون در نره! بعد تا خود مقصدی که معمولا سلف بود یا کتابخونه یا انجمن دربارشون بحث می کردیم. بحثا رو می کشوندیم سر کلاسا و استادا هم میومدن وسط! (هرکس از کلمه وسط چیز دیگه ای برداشت کرده باید بگم واقعا متاسفم! وبلاگ علمی - فرهنگی منو چی فرض کردید؟؟ D:)

این روزا میرم دانشگاه کارشناسیم برای کار کردن رو پایان نامه. امروز که داشتم بر می گشتم دیدم تو محوطه باز یه عالمه هفته نامه و گاه نامه گذاشتن واسه بچه ها. همینجوری هم باد میومد و میزد زیر برگه ها. تو دلم گفتم انگار واقعا باد کردن! که یک دفعه یه دسته 10 -12 تایی از بچه ها از توی یکی از ساختمونا اومدن بیرون و یکیشون داد زد: آخ جون بچه ها روزنامه. بعد هم یه چیزی بدتر از خرچولک مذکور ریختن سر هفته نامه ها. از ته دل خوشحال شدم و با خودم گفتم چه خوبه که دانشجو های الان خیلی بهتر از ما هستن و انقدر فعالن و به این چیزا اهمیت میدن؛ که در همین حین یکی دیگشون داد زد: حالا مریم اینا توشون آیه دارن اشکال نداره می خوایم بندازیم توی قفس خرگوشا؟؟ 

پ.ن: دیگه من ادامه ندم بهتره. :|

 

محض ندونستن

اگه یکی به من بگه ساعت تنظیم قرصات چه جوریه؟ میگم:  12 ساعته ست.  یکیشو یازده و ده دقیقه پیش از ظهر می خورم یکیشو یازده و ده دقیقه شب. 

و اگه ازم بپرسن چرا راس یازده نمی خوری؟ می تونم بگم واقعا هیچ دلیلی برای این کارم ندارم.  :|

 

 

رفیق فابم: سرسام! :|

تو رو خدا به من بگید این بچه هایی که بیست و چهارساعته میشینن پای بازی های کامپیوتری کجان؟ چرا در اطراف من نیستن؟ باز هوا گرم شد و این آتیش پاره ها ریختن تو مجتمع.  اونم از دو تا بچه واحد بالایی که رسما اون بالا پیست دو راه انداختن! 

 

من با این سر و صدا میتونم پایان نامه بنویسم؟ نه، می تونم؟