روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

به اسم بچه هر غلطی که می خوایم نکنیم!!

 

 

بچه با تمام وجود گریه می کرد و داد میزد و میون هق هقش ناله می کرد که همش تقصیر بابابزرگ و مامان بزرگ و پری جون و عمو نادر بود که کایتم گیر کرد اون بالا. طفلک هم راست می گفت.

خانواده های عزیز اگه بهتون خدای نکرده بر نمی خوره تقاضا می شود، دو دقیقه، فقط دو دقیقه اون ماسوره بادبادک رو بدید دست بچه اونم بازی کنه :"

 

پ.ن 1: نخ بادبادک قبل از اینکه گیر کنه به تیر برق قبلش سه دور پیچیده به سیم های فشار قوی. یعنی کافی بود سیم ها برسن به هم. مساویه با آتیش سوزی و انفجار. :| با زور عمو نادر و خاله پری که هی میکشیدن تا کایته آزاد بشه بعید هم نبود همچین اتفاقی بیفته! :"

پ.ن 2: از اول بچه خودش بازی می کرد مطمئن تر بود!

پ.ن 3: به قول خان داداش سه دور کایت رو پیچوندن به اون سیم ها خودش مهارت خاصیه! این خانواده می تونن برن مرحله بعد!  :"

پ.ن 4: ما هم که بچه بودیم و بابام برامون یه اسباب بازی جدید می خرید اول خودش می نشست سیر دلش بازی می کرد بعد که خسته می شد می داد دست ما! یادمه یه بازی فکری برامون گرفته بود که باید یه گوی کوچولو رو از یه مارپیچی با تکون ها مختلف می آوردیم بیرون. من هنوزم که هنوزه حسرت بازی با اون رو دارم! :"

 

اصلا بدجوری اعتماد به نفسم رفت بالا!

- راستی ندا من تصمیمو گرفتم ها. می خوام برای ارشد مترجمی زبان بخونم. زبانم خیلی خوبه.

+ جدی؟ آفرین. خیلی خوبه.

- آره خیلی دوست دارم.

+ اتفاقا من الان به کمکت احتیاج دارم. این متن رو ببین. اینجاش رو خودم ترجمه کردم از era به بعد...

- era که میشه منطقه!

+ میشه دوره. اینو نمی خوام. اینجا که میگه evolution...

- معنی evolution رو نمی دونم.

+ evolution یعنی سیر تکاملی. اینو می دونم. مشکلم این نیست. میخوام بدونم اینجا از چه لغتی استفاده کنم که مناسب باشه.

- نمی دونم.

+ :|  اصلا ولش کن. راستی امروز پشت ویترین یه مغازه ای یه ماگ خیلی خوشگل دیدم که بخرمش.

- ماگ؟!

+ :|  گفتی واسه ارشد می خوای چی بخونی؟

 

این رفتارا تماما ریشه در کودکی داره ها!

هیچ شک ندارم که نتا.نیا.هو تو بچگی هاش از اون بچه ها بوده که هی قهر می کرده و هیچ وقت تو بازیا راهش نمی دادن!

پ.ن: مسئولینشون رسیدگی کنن! :"

سخنی چند با فرزندانم!

سلام دختر گُلیَم و سلام پسر قند و نباتم!

مامان باز میخواد بره بالای منبر تا یه کم شما رو نصیحت کنه که پس فردا روز قیامتی، حق به گردنم نمونه نگید مامانم اینا رو نگفت و دو تایی نامردی کنید و وقتی دارم از رو پل رد میشم از پشت هلم بدید بیفتم تو دهن خرچولکای یه چشم!

اول از دخترم شروع میکنم بیکاز لیدیز فرست!

دختر ِ مادر بذار بهت بگم که تو هر چقدر هم دختر من باشی اما عاقبت روزی باید رخت عروسی بپوشی بری خونه بخت! این خیلی مهمه که چشم و گوش و هوشت رو به کار بندازی تا شُوَرت آدم درستی باشه تا یه وقت با حرکات بچه گانه به قول معروف خر نشی! (مامان مجبوره با تو صریح صحبت کنه چون اینجا دیگه جای تعارف نیست!) من از این به بعد ریز به ریز نکات مواجهه با همسر(!) (انگار دارم مانور آتش نشانی آموزش میدم!!) رو بهت میگم تو هم زیر نکات مهمش خط بکش و به کار ببند.

باری، اول از همه یادت باشه که هر وقت مردی بهت گفت تو تاج سرمی حرفشو رو هوا بگیری ورداری یه راست ببری بذاری در کوزه آبشو بخوری! و در دل خنده شیطانی بکنی و بگی زرشک! وقتی بهت میگه تو تاج سرمی در واقع معنیش اینه که تو رو گذاشتم رو سرم تا جلو چشمم نباشی و بتونم با خیال راحت به کارای خودم برسم! مردی مرده که بگه تو توی سرمی نه روی سرم! یه زن باید تو فکر و قلب مردش باشه. تو فکر، که همیشه به یادت باشه و توی قلب، که دلش برات همیشه تنگ باشه و تو هم البته باید بتونی برای همچین مردی که صادقانه به فکرته و دلش برات تنگ میشه جواب محبت رو بدی. پس هیچوقت گول حرفای قشنگ و بی عمل رو نخور و اون بالاخونه رو به کار بنداز! که همانا شاعر توانا میگه عالم بی عمل همانند زنبور بی عسل باشد! D:
 حالا این نکته رو فعلا داشته باش تا برم سراغ داداشت. ادامه آیین زندگی رو در نامه های آتی خواهم گفت!

پسر شاخ شمشادم! من به شخصه باید خیلی کارا و رفتارا به تو یاد بدم که فردا روزی دختر مردمی که میخواد باهات زندگی کنه نفرینم نکنه و باز هم در همکاری با تو و خواهرت منو پرت نکنه توی دهن همون خرچولکای مذکور!

گل پسرم مهمترین کاری که واسه یه زن میتونی بکنی عمله! خیره سر حالا پا نشی بری واسه من عملی بشی؟! اون عمل نه، این عمل (هر چند یه دسته ای از مردا هستن که تو تنها زمینه ای که عمل دارن همین زمینه ست و عمر بقیه حرفاشون در حد حباب روی آبه!) وقتی به دختری میگی برام ارزش داری، باید نشون بدی که واقعا برات ارزش داره. (اگر هم ارزش نداره تو خیلی چیز و چیز و چیز میخوری که بهش میگی ارزش داری!) داشتم میگفتم حداقل خودت برای حرف خودت تره خورد کن جان دلم! این یادت باشه تو وقتی میزنی زیر حرف خودت و بهش عمل نکنی در واقع اول از همه حرف خودت رو بی ارزش کردی. اینجوری بقیه حرفا و وعده هات هم دسته جمعی باهم میرن پناهنده میشن به علامت سوال! جان مادر! زنا اشتباه تو رو می بخشن و به روی خودشون نمیارن اما هیچوقت یادشون نمیره و یه لکه میفته رو قلبشون و فقط کافیه که اشتباهت رو تکرار کنی اون موقع ست که این لکه هی پر رنگ و پر رنگ میشه، میرسه به جایی که تمام قلبشون رو سیاهی میگیره. وقتی هم رسید به مرحله ای که بهت گفت دیگه امید و انتطاری ازت ندارم و هر کاری می خوای بکن، دیگه همه چیز براش تموم شده ست و تو هر کاری هم که کنی دیگه نمی تونی قلبش رو حتی با وایتکس و شامپو فرش سفید کنی اون موقع ست که نه تنها حنات دیگه رنگی نداره بلکه به پشیزی هم حسابش نمی کنن! پس جان مادر هیچ وقت نه حافظه زنا رو دست کم بگیر و نه به مرحله وایتکس برسونش! چون زنا فقط به کسی که دوسشون دارن فرصت دوباره میدن چوب خط فرصتات رو با پشت گوش انداختن و باشه های الکی گفتن نسوزون که ممکنه به جایی برسه که به جاش دلت بسوزه! حالا بدو برو بگو خواهرت بیاد ادامه نامه خطاب به هر دوتاتونه!

عسلم و شیرین عسلم (حالا دعوا نکنید سر اینکه کدوم عسلید کدوم شیرین عسل. د؟ دعوا؟ من شما رو این طوری تربیت کرده بودم جز جیگر زده ها؟! بذارید نامم تموم شه بعد عین سگ و گربه بپرید به جون هم!)

باری، وقتی خواستید بقیه عمرتون رو با کس دیگه زندگی کنید (آه. من آرزومه بچه هامو تو لباس عروسی ببینم!) یادتون باشه که همسرتون نه توی سنت ها جا مونده باشه نه اینکه اصالتش رو فراموش کرده باشه. یه درخت وقتی درخته که هم ریشه و هویت داشته باشه هم بار و ثمر و در واقع پا به پای تغییرات خوب اومده باشه. این توی تمام زندگی باید رعایت بشه. نه بتونن بهتون انگ عقب موندگی بزنن نه انگ خود باختگی. توی خرافات و سنتای دست و پاگیر نباشید اون قدر هم تیریپ روشن فکری ورندارید چون نور زیاد هم جلوی درست دیدن رو میگیره!

جیزقولای من! مادرتون از اون زمانی هم که یه بچه دبیرستانی بود و وبگردی می کرد وبلاگ نداشته شو دوست داشت چه برسه که الان چند ساله رسما وبلاگ می نویسه. سالای اول نه ف.ب مد بود نه این چیزای جدید. همه چیز با وبلاگ بود و من فتوبلاگ دست ساز خودم رو دوست داشتم و عکسامو میذاشتم توی "گاهی عکس" اما چیزای جدید که اومدن آدم میبینه چقدر کار کردن باهاشون ساده ست و وقتشه تغییر کنه. مثل اختراع شدن ماشین و ترک دوره گاری سواریه!! پس بخش روایت تصویری زندگیم رو می سپرم به آقای اینستاگرام و با این تغییر خوب کنار میام. میتونید عکاسی های مادرتون در دوران جوونیش رو همین بغل سمت چپ به جای "گاهی عکس" سابق، نظاره گر باشید.

پ.ن: حالا که نامه منو خوندید و آگاه شدید پاشید برید به کار ببندید تن منو این آخرای زندگی نلرزونید! من باقی نکاتی رو که باید بدونید رو بعدا خواهم گفت. خداحافظ فرزندانم.

 

یه کتابی هم باید تالیف کنیم تحت عنوان کارایی که قبل از سال تحویل میشه انجام داد!

من خودمو می شناسم؛ دیگه وقتی داداش آدم سرباز باشه هر حرکت هنجار و ناهنجاری قابلیت اینو داره که از من سر بزنه! اگه فکر کردید که چند ساعت قبل از سال تحویل من داشتم با کلاه گشاد خان داداشم رژه یاد می گرفتم و نحوه صحیح بالا و پایین کردن دست رو، همانا که درست فکر می کنید!

و خوشحالم من قرار نیست سرباز بشم چون کلا با این جدیت و ممارستی که من دارم یه شبه مملکت رو تقدیم دا.عش میکردیم!! :|

 

+ به سفارش خودش!

 

امسال رو با تیکه های شکسته سال قبل شروع نکن

هنوز عادت نکرده بودیم توی تاریخا بزنیم 93 ، حالا چه سریع شد 94. 

اصلا همین نود و سه بلا گرفته خیلی سال عجیبی بود واسه من. از یه لحاظایی خیلی خوب بود از یه لحاظایی خیلی بد. حد وسط هم نداشت نامرد!خیلی آدم خوب و تصمیم خوب اومد تو زندگیم اما هیچ چیز و هیچ چیز طبق پیش بینی ها و نقشه هامون پیش نرفت. اما خب هر چی بود گذشت. قرار نیست سال جدید رو با تیکه های شکسته سال قبل شروع کنیم. سال جدید سالی با کلی برگه سفید واسه ثبت روزای خوبه. سال 94 برای من سال سبز-آبیه. سفره هفت سینم میخواد سبز-آبی بشه، و یه سری اتفاقای سبز-آبی دیگه. واسه همین نیومده کلی حس خوب آورده واسم، همین روزا و شبای قبلش هم شده روزا و شبای خوب. 

سال 94 میخوام بشه برام سال ترسیدن! ترسیدن از کسایی که احساس ندارن، دلشون تنگ نمیشه، ذوق ندارن، بدبین و سیاه بینن، با هر حرفی دل میشکنن و عین خیالشون نیست، کودک درون ندارن، به بزرگی روح آدما اهانت میکنن، کارای غیر قابل بخشش میکنن و در آخر یادشون رفته دوست داشتن بقیه آدما چه جوریه. همیشه خواستم این آدما رو تغییر بدم ولی نه، امسال ما میریم دنبال زندگی سبز -آبی مون اونا هم بمونن با دنیای سیاه خودشون. والا :))))

پ.ن: و اینکه سال نو مبارک

ب.ن: خان داداش فردا باید پادگان باشه خودش که میگه باید با یونی فرم بشینم کنار سفره هفت سین!! :)

ب.ن: برای چینی ها سال بزه. بز رو خوش یمن نمیدونن. برای ما بزه یا گوسفند یا بره خیلی نشونه خوبیه. از قدیم بز واسه ایرانی ها برکت داشته تازه نشون به اون بزی که خیلی ریز اون بالا توی هدرم نهفته! پس خرافات یا اعتقادات به فال نیک بگیریم. :)

ب.ن: من این پستو تو خواب و بیداری نوشتم الان میبینم چقدر غلط ویراشی توش داره. خدا رستگارم کنه واقعا! :)

بوس برای آقای فرمانده!

خیلی حس خوبیه وقتی این جمعه بخوای آقا داداشت رو ببینی. وقتی یادش میفتم کودک درونم از خوشحالی ذوق میکنه و چشاشو می بنده و با یه خنده بچگونه دستاشو میزنه به هم و میگه خدایا شکرت.

اصلا آدم یادش میره همه اون جمعه های دلگیر هفته های قبل رو که با تنهایی گذرونده. ^_^

آقای فرمانده گروهان داداشم اینا! دمت گرم که به خاطر رژه به آقا داداشم تشویقی دادی تا بیاد خونه. حالا دیگه هر وقت رژه ببینم میخندم.

پ.ن: من یا بچه دار نمیشم یا اگه بشم قشنگ چهار - پنج تا میارم تا وقتی یکیشون نبود بقیه بتونن بزنن تو سر و کله هم! D:

گروه های تنهایی

سلام بر تو دختریَم. چه خبر مادر؟ ببینمت... ابروهات رو هم که نازکتر کردی! بدم دست پدرت با شلنگ سیاه و کبودت کنه؟ آره؟

خب از اصل مطلب دور نشیم. ادامه نامه ام به تو رو می نویسم.

فرزندم! من اکنون که دارم به تو این نامه رو می نویسم دارم آخرای سال 1393 رو می گذرونم. (انگار مثلا مردم نمی گذرونن!) در حال حاضر اومدم موقتا خوابگاه تا خیر اون سر مبارکم برای پایان نامم یه کاری کنم. فعلا که ملت هم‌خوابگاهیِ سابق گذاشتن رفتن پی عیش و نوششون و من بیچاره در یک سوئیت 12 نفره تنها به سر می برم و احساس همان سگ نگهبان باوفای در ِ باغ رو دارم!! :| به کسی نگی ها ولی انقدر ترسناکه که خداوند منان بگه بس. می ترسم، چون جدی جدی یه صدای رعب انگیزی از این کمدها میاد که انگار یکی از توی کمد داره لگد میزنه به در! (یا باب الحوائج!) :S

دخترم! دیگه خدایی بریم سر اصل مطلب. داشتم میگفتم اکنون من در دورانی به سر میبرم که همه از تنهایی می خوان فرار کنن و خودشون رو بچسبونن به چیزی یا کسی یا کسایی تا دور هم خوش باشن و "تنهایی" خِفتِشون نکنه. ملت با گروه درست کردن شادن. گروه های وایبر، گروه های ف.ب، گروه های بروبچ فیلان و گروه های هواردارن بهمان! گروه ساختن به اسم دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها. که قسم به همین وبلاگم من جزء هیچکدومشون نیستم. و یک درصد هم تمایل ندارم باشم. اصلا یه جورایی متولدین 67 و 68 و 69 و دسته ای از دوستان 70 همگی باهم گیر کردیم توی یه برزخ. نه از جنگ و روزای جنگ چیزی یادمونه که بهمون بگن بچه های جنگ و نه خصوصیات اخلاقی و رفتاری 70 به بعدی ها رو داریم. و شیطونه هر آن فریاد میزنه شما هم بیاید برای فرار از تنهایی یه گروه بسازید و خودتون رو قاطی یه برنامه ای بکنید. :| 

بذار از گروه های شبکه های به اصطلاح اجتماعی هم نگم مادریَم که همش بد آموزی داره. نمی دونم صبح تا شب و ایضا شب تا صبح جوک خوندن و لایک کردن و بازی کردن تو وایبر و لاین کجاش مربوط به اجتماع سالمه! که اگه دست من باشه اسمشو میذارم شبکه های اجتماع ِ به فنا رفته!

قند نباتم! کسایی رو میشناسم که انقدر از ثروت اشباعن که افسردگی گرفتن و انقدر از خانواده هاشون دورن و تنهان که پناه بردن به عروسک و ابزار و چه می دونم یه موجود بی جون که همه هّم و غمشون شده اون جسم جامد.

گل و بلبلم! الان که اینه دیگه خدا می دونه زمان شما میخواد چی پیش بیاد. ولی گل و بلبل مادر خدا شاهده که تو هم بخوای اینا رو ترجیح بدی به من و پدرت خودمون با پای خودمون میریم خانه سالمندان. خیلی هم خوبه. اونجا میشینیم گل میگیم و گل میشنفیم و تو هم انقدر تنها بمون تا زیر انبوهی از گروه بمیری! (به همین صراحت!)

حالا دیگه آبغوره نگیر. گفتم از عاقبتش بهت بگم نگی مادرم اینا رو به من نگفت. الان هم برو دنبال زندگی سالمت. منم الان باید برم کوله بار جمع کنم و برگردم به شهرمون به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ و خان دایی جانت؛ چون دیگه نمی خوام اینجا تنها باشم. 

قربون قد و بالات مادر!

پروژه هم ذات پنداری با شکست مواجه شد.

روزی اولی که رفتم باشگاه یه خانوم تقریبا مسنی توجهمو به خودش جلب کرد که بین ورزشکارا بود. هی تو دلم ازش تعریف کردم به خاطر روحیه اش که با این سن داره ورزش میکنه. خیلی هم خوب و مسلط حرکات رو اجرا میکرد. خلاصه وایسادم باهاش هم ذات پنداری (یعنی هیچکس مثل من هم ذات پنداری نکنه فقط!) دیدم من و این خانومه چقدر هم هیکلیم، رنگ پوستامون عین همه و دست بر قضا هم قد هم هستیم! با خودم گفتم این؛ خودشه. من پیر شدم باید مثل این بشم. خدایا خداوندگارا لطفا مثل همین! گفتن من همانا و عیان شدن چهره واقعی خانوم سبز - آبی پوش همان. (همیشه سبز - آبی می پوشه) از فردای اون روز دیدم وقتی میاد تو با خنده هاش و بلند بلند حرف زدناش کل سالن رو میذاره رو سرش!! میاد با کلی حرکات جفتک چارطاق یه های فایو به این میزنه، یکی محکم میکوبونه رو شونه اون و یا بلانسبت بلانسبت شوخی های 18+ میکنه! کلی هم اهل جنگولک بازیه و اصلا یه دم و دستگاهی برای خودش داره! یا سوت میزنه یا دست میزنه. یا وسط حرکات چند تا حرکت اضافه میاد و خلاصه با ورودش توجه همه رو به خودش جلب می کنه و جلف تر از خودش، خودشه! اینجوری بگم یه چیزیه که من همیشه از اینجور رفتارا دوری میکردم!! یعنی جلسه دوم از هم ذات پنداریم پشیمون شدم و هر وقت می بینمش در حالی که جلوی ندای درونم سرم از خجالت پایینه میگم خدایا نه! فقط نه.

مردم با حل شدن مسائل اقتصادیشون میخندن نه با زمین خوردنای دیگران.

دلم میخواد برم از مدیر شبکه نسیم (کی هست؟) فقط یه سوال بپرسم. بگم تو حاضری خودت یا خانوادت وقتی داری اسکی می کنید و می خورید زمین یا از کوه میاید پایین و کله پا میشید یا بهمن میریزه رو سرو کلتون یا وقتی میفتید تو رودخونه، یه عده انسان بشینن بهتون بخندن؟؟

 

نمی دونم این ویدئوهای زمین خوردنای دیگران واقعا چه خنده ای دارن که اینا رو تو تی وی پخش میکنن و همراه با موزیک پت و مت و افکتای خنده میخوان ملت رو سرگرم کنن؟! خنده که نداره خیلی هم درد داره.

پ.ن: واقعا خندیدن به چه قیمتی؟  

پ.ن: بعضی برنامه های مثلا سرگرم کننده این شبکه واقعا مزخرفه! 

کی منو مجبور کرد ادامه تحصیل بدم؟

ترم گذشته و ما با انگیزه هرچه ناتمام تر درس خوندیم (وقتی پس از ادامه تحصیل کار نیست شما میخواید انگیزه باشه؟) یعنی ده ها بار تو فورجه ها و امتحانا از خودم پرسیدم کی تو رو مجبور کرده ادامه تحصیل بدی؟  همش به این نتیجه ارزشمند می رسیدم که: خودت بیچاره! نمره های گل و بلبلمون هم یکی پس از دیگری اومدن. من که خودم نمره هامو دیدم کلا هنگ بودم.  عکسش رو براتون میذارم خواهشی دارم اینه که بیماران قلبی، مادران باردار، از دیدن نمره های ما جدا خودداری کنن. بقیه دوستان هم جانب احتیاط رو رعایت کنن و یه شربت لیوان آب قند کنار دستشون حتما باشه! من واقعا تضمین نمی کنم که کسی سنکپ نکنه :/    +

من از همین جا هرگونه ارتکاب به خرخونی رو تکذیب می کنم اینا همه شایعه ست پشت سر من در اومده اینا تماما دسیسه های شیطان بزرگ آمریکاست! تنگ نظرانی که چشم ندارن ببینن من دارم زندگی میکنم  و با اصرار هر چه تمام تر می خوان منو از زندگی واقعی دور کنن هلم بدن در منجلاب درس!  و قاطعانه میگم من همش با روش های ارعاب و تهدید درس خوندم . هی افکار پلید شیطانی میگن بیا برو دکترای بدون آزمون. اما من عمرا برم. حالا دکتراهای رشته من چه خیری دیدن که من می خوام ببینم؟ اصلا من گول این حرفا رو نمی خورم تا آخرین قطره خون از آرمان ها و اهدافم دفاع می کنم! :/   

من یاد روزایی میفتم که واسه کنکور ارشد میخوندم. اون موقع ها من از هر حربه ای استفاده می کردم تا آدم باشم و درس بخونم و انقدر بازیگوشی نکنم. انواع و اقسام متدها و روش ها رو روی خودم امتحان کردم. مثلا میومدم یه سری نُت تو گوشیم می نوشتم مبنی بر درس خوندن و میذاشتم بک گراند گوشیم تا همیشه جلو چشمم باشه که یادم باشه زبونم لال یه کنکوری هم دارم!  :/ (من به عنوان دانشجو آینده ساز واقعا برای آینده کشورم نگرانم!) اینا نمونه هاییه:  (من واقعا متاسفم!)

روش ارعاب: 

 

روش تحقیر: 

  

 

روش خر کردن: 

روش زبان خوش با مجرم: 

 

     

و با همه این ها باز هم به همون سوال ارزشمند میرسم که کی منو مجبور کرد ادامه تحصیل بدم؟  :/

پ.ن:  یعنی خودتون شاهد اشتیاق من به درس خوندن هستید دیگه؟ :/


:(

چرا هیچکس به من نگفته بود که وقتی یه داداش میره سربازی آدم یهو انقدر غمناک میشه آیا؟ :(

پ.ن:  :(

تو خنگ نیستی

وقتی بچه بودیم گهگاهی مربی بهداشتمون با یه مولاژ دندون میومد سر کلاسمون که مثلا حرفا به ما نحوه صحیح مسواک زدن رو یاد بده. همیشه خدا هم اینجوری بود که خودش وایمساد پشت میز و مولاژ رو 180 درجه، تاکید می کنم 180 درجه باز می کرد و فک بالا رو می ذاشت کنار فک پایین و آستیناشو میزد بالا و خیلی مسلط  مسواک رو روی دندونا حرکت می داد و میگفت اینجوری باید مسواک بزنید! حتی یه جاهایی هم برای اینکه خوب دندونا رو تمیز کنه دور میز می چرخید و اون گوشه موشه ها رو هم قشنگ مسواک می کرد. یعنی برای خودش تمیز می کرد و میرفتا! ما طفل معصوما هم سعی می کردیم نگاه کنیم و فقط یاد بگیریم. وقتی هم میرفتیم خونه و نمی تونستیم عینا اون کارا رو تکرار کنیم احساس شکست میکردیم و فکر می کردیم خنگترین موجودات عالمیم!  آخه یکی نبود به مربی بهداشتمون بگه لامصب مگه ما دهنمون 180 درجه باز میشه که تو اونجوری آموزش میدی؟ مگه اون مسواک کذایی چقدر جا میشه تو دهن ما؟ آخه این آموزش رو که تو میدی بیشتر می خوره نحوه صحیح مسواک زدن روی دندون مصنوعی بابابزرگ جانم باشه نه دهنی که فوق فوقش 5 سانت باز میشه و گشادیش به زور به 40 درجه میرسه! :|

رفته بودم دندون پزشکی و خانوم دکتر داشت نحوه صحیح مسواک زدن رو به یکی از بیماراش یاد میداد و دوباره همون حرکات. بیمارش هم مستقیم رفته بود تو بحر حرکتای دست خانوم دکتر و تمام زورش رو ریخته بود تو چشم و ابروش و چنان اینا رو جمع کرده بود تو هم که انگار اولین بار بود مسواک میبینه! خلاصه مشخص بود تمام سعیشو می کرد حرکات رو یاد بگیره! دلم واسش سوخت. دوست داشتم برم به بیمارش بگم تو رو خدا شب که رفتی خونه یه وقت احساس نکنی تو خنگی؟! می ترسم بچه نتونه اجرا کنه بخوره تو ذوقش! :"

 

پ.ن: غرض از این حرفا. موجودی هستم دردمند! به خصوص از درد دندون! همه چیز رو هم به شکل مطب و دندون می بینم. تمام خاطرات بچگیم هم که این روزا یادم میاد درمورد دندونه! تجربه درمورد دندون خواستید بگید تا براتون بگم.  :(


ب.ن: بسیارتا شلوغم. بچه میخواد پایان نامه بنویسه گوش شیطون کر! :) میام سر فرصت کامنتای پست قبلتون رو جواب میدم. :)  

اولین سال

سالگرد آشنایی مون مصادف شده با دفاع تو. تو فردا باید دفاع کنی و کلی استرسشو داری.تنها کسی که شب دفاع باهاش میتونی حرف بزنی منم و بهت امیدواری میدم همه چیز خوب پیش میره. منم دندونم داره درد می کنه و امیدوارم این لحظه های سخت بگذره. که می گذره.

حرکات موزون پاپ کورنی!

این شد که یه روز ما وصف ورزش زومبا رو شنیدیم و کفش کتونی به پا کردیم که بریم و به حول و قوه الهی آبادش کنیم! (اصلا به روی خودتون نیارید که ورزش باید ما رو آباد کنه!) خلاصه که دو جلسه رفتم، می بینم چقدر ازش خوشم اومده و به همه آبادگران توصیه می کنم امتحانش کنن. اولین جلسه که رفته بودم خب زیاد با حرکات آشنایی نداشتم تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که عین فنر بپرم بالا و پایین و ورجه و وورجه کنم! یاد 4 سال پیشم افتادم که یه روز با دوستای دانشگاه تصمیم گرفتیم بریم ایروبیک. جلسه های اول که ما واقعا موجبات شادی و خنده رو برای اهالی باشگاه رقم زدیم که اجر همگیمون ایشالا با آقا باشه و دست تک تکمون به ضریح برسه! :" اون اولا می رفتیم ردیف آخر وایمیسادیم و سعی می کردیم با بقیه هماهنگ بشیم یه دفعه عین دومینو ساغر تعادلشو از دست میداد می خورد به من، من می خوردم به ژاله، ژاله می خورد به لاله، لاله می خورد به سطل آشغالی سالن، خود سطله یه طرف میرفت، آشغالاش یه سمت، در ِ سطل آشغالی هم می رفت و می رفت و می رفت جلوی پای مربی که داشت حرکت V (وی) میرفت و یه دور هم با مربی هماهنگ میشد و بعد هم بعد از چرخش فراوان وایمیساد زمین! یک دفعه مربی به همراه تمام سالن هماهنگ برمیگشتن سمت ما در ردیف آخر و ما جای این که شرم زده باشیم نیشامون تا بنا گوش باز بود! ژاله هم طبق معمول بساط مسخره بازیش به راه بود و با عذرهای بدتر از گناهش مردم نمی دونستن بخندن یا عصبانی باشن که نظم رو ریختیم به هم! بعد دیگه گذشت و کم کم یاد گرفتیم و به من به شخصه حتی تو خوابگاه هم ولش نکردم.

پ.ن: حالا جا داره که بگم دیگه وقتشه با ایروبیک خداحافظی داشته باشیم و بریم تو کار حرکات موزون پاپ کورنی (دیدید ذرت تو قابلمه چه جوری انرژیشو تخلیه میکنه و تبدیل به پاپ کورن میشه؟!) و از این به بعد با مساعدت یک عدد زومبا جفت پا بریم توی دهن روزمرگی ها زندگی!

سوژه مرتبط با پست مربی جدیدمون هستن که انقدر خوشحال و خجسته اند که یه دفعه وسط انجام حرکات با رقص و بشکن و بالا بنداز میره عینک آفتابیشو میزنه و ادامه حرکات رو با عینک میره تا به بچه ها جَو بده! :))