روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

mosafer-9891.blogfa.com


وبلاگ جان سلام دلم برات خیلی تنگولیده. با اینکه هنوز نیم ساعت نیست که ازت دورم. :| :( یکی نیست به من بگه آخه لامصب نظرای اونور رو چرا تاییدی کردی؟ حالا کی می تونه بیاد تایید کنه اون همه ابراز علاقه و عشق مخاطبان رو؟! :|

آقایی که زحمت تخته کردن بـ*ـلا*گفا رو کشیدی (چه سریع ستاره رفت وسط حروفش نشست! تف بر تو روزگار سگ صفت!) بی زحمت این کامنتای ما رو سریع یه تایید بزن.

وبلاگ جان اون یه ماه و اندی که خودم از خودت دور بودم اینقدر سخت نبود که الان! می بینی چه خوار و خفیف شدیم؟ می بینی این زندگی دو روزه دنیا با ما چه می کنه؟

جل و پلاس رو جمع کردیم اومدیم اینجا. می بینیم به به، به به، چه قشنگه! چه قشنگه! من از بین این همه قالب تاپ کدوم رو انتخاب کنم؟! :|

خب گناه دارن!

الهی بمیرم واسه دانشجوهای مـ.ـصـ*ــ.ــری تا سه سال پیش که اصلا تو واحدای درسی شون انـ.ـ*ـقـ*ـلا.ب نداشتن پارسال اگر هم می خواستن براشون بذارن حتما یه دو واحدی می ذاشتن؛ الان با این وضعیتی که من می بینم فکر کنم یه چهار واحدی رو شاخشون باشه! :" بیاید تو این شب عزیز واسشون دعا کنیم یه وقت نخورن به کارآموزی طفلکیا :"



ب.ن: لطفا اینو بخونید.

دارم ته قابلمه مو برق میندازم!

جا داره بگم نگران نباشید من زنده ام و نزد پروردگار خود روزی می خورم!

حالا این همه وقت کجا بودم و میگم. یه مدتیه که چند تا مشکل ترگل و ورگل و خوشگل، هیبت و عظمت منو با پیست اشتباه گرفتن و هی دارن تو زندگی من از اینور به اونور پاتیناژ میرن. قبلا جذبه م بیشتر بود. تا بهشون می گفتم بسه، بتمرگید سرجاتون سریع می تمرگیدن سرجاشون؛ ولی یه ذره شل گرفتم پررو شدن حالا نه تنها خود این مشکلای خوشگل موشگل دارن جولون میدن بلکه دست بچه محلاشون و فک و فامیل و ایل و عشیر و طایفه شون رو هم گرفتن د سُر بخور روی این زندگی بدبخت من! دیگه دیدم خعلی بهشون رو دادم پیست رو تعطیل کردم و فوری پریدم اینجا تا یه ذره خودم به خودم دوپینگ بدم.

در واقع شدم عین خانومای خانه دار قدیم که با سیم ظرفشویی اینقدر ته قابلمه شون رو می سابیدن تا ته دیگا کنده بشن و قابلمه مبارک برق بیفته؛ منم با سیم ظرفشویی افتادم به جون زندگیم دارم اینقدر می سابشم تا همه ته دیگای تهش کنده بشه و مثل روز اول برقناک(!) بشه. واسه همینه دیدم خیلی ضعفه اگه بخوام اینجا رو، تنها جای امیدمو، ول کنم فی امان الله.

*یه شب که با مامانم توی تاریکی، تو اتاقش نشسته بودیم تیریپ سوز و گداز و ناله بود و مامانم داشت با سوز و گداز و ناله حرف میزد منم داشتم گوش می دادم و با سوز و گداز و ناله جواب می دادم! همزمان هم با یه کش شلوار ور می رفتم و هی با ناخن می شکافتمش (اصولن یه کرمی باید بریزم!) مامانم یه دفعه دقیقا با همون لحن سوز و گداز و ناله گفت چرا اون کش بدبخت رو داری اونجوری می کنی؟ منم دقیقا با لحن سوز و گداز و ناله گفتم نمی دونم همینجوری. دوباره مامانم با لحن س و گ و ن (می دونید خودمم خسته شدم از بس نوشتم سوز و گداز و ناله! فلذا به حروف اختصاریش راضی باشید!) گفت بذارش کنار. هی داری باهاش ور میری اعصابم خرد شد. منم با لحن س و گ و ن گفتم حالا چرا با این لحن س و گ و ن می گی مامان؟ دلم کباب شد! یه دفعه خندید منم پشت سرش. گفت خودم اصلن نفهمیدم زودتر می گفتی اینقدر انرژی بیخودی هدر ندیم!

ج.ن: واقعا باید تشکرکنم از همه کسایی که توی این مدت نگرانم بودن. واسه تولدم که دیگه ترکوندید. به خدا خیلی خوشحال شدم از تبریکاتون. اصلن فکرش هم نمی کردم اینجا کسی تولدمو یادش باشه. مرسی به خاطر کامنتای خصوصی تون. به خاطر زنگا و اسمساتون. وقتی اینا رو دونه دونه می خوندم و می شنیدم هی گوشه های لبام بیشتر میرفت بالا! الان با تزریق این همه انرژی، شدم عملی، باید برم ترک کنم که! :D  :*

بگید... بگید... که من مشکلی ندارم!

این روزا یه تناقضات عجیبی تو شخصیتم به چشم میخوره که کم کم دارم خودم به خودم شک می کنم!

شما یه گردباد شدیدی رو تصور کنید که توی این گردباد کتاب، دفتر، برس، مداد، میز، پتو، بالش، لوازم آرایش، قاب عکس، شارژر، لباس، قلمو، گوشی موبایل، چرخ خیاطی، جعبه دستمال کاغذی، کاغذ کادو، چسب، کاغذ الگو، تخت، آینه، ورقه های یادداشت، قرقره، کیف، کمد، کوله، عینک آفتابی، سطل آشغال، سی دی، قالیچه، لیوان، کرم ضد آفتاب، سبد کاغذا و خلاصه همه چیز دارن با سرعت خرکی دور هم می چرخن. تصور کردید؟ باید بگم در واقع این اصلا گردباد نیست این اتاق نداست! حالا تو این هیر و ویر که گردباده داره واسه خودش جولون میده و بریک میاد، من اگه بخوام یه سوزن پیدا کنم که مثلا یه دکمه بدوزم دست می کنم تو این گردباد سریع یه سوزن می کشم بیرون و خیلی تمیز دکمه رو می دوزم و دوباره برش می گردونم تو همون گردباده! دیگه خودتون درک کنید وضعیت اتاق رو! بعد جالبه که فقط خودم می دونم جای هر چیزی دقیقا کجاست. مثلا اگه آخرین بار ساعتمو پشت تخت دیده باشم دفعه بعد که دارم تند تند لباس می پوشم که برم بیرون و بخوام که ساعتمو ببندم یه راست میرم پشت تخت درش میارم و می بندم دستم و عین دختر خوب میرم پی کار و زندگیم! بعد اگه یه روز خانوم والده بیاد و جای یه چیزو تغییر بده، مثلا همون ساعت رو بذاره رو میز، برس رو بذاره جلوی آینه، شارژر رو تو کشو و کتابامو تو کتابخونه، تا چند روز در اعتراض به این که چرا اومده و نظم اتاقمو ریخته به هم جلوی آشپزخونه تحصن می کنم!

حالا اینور قضیه. شب اگه خوابیده باشم و یه دفعه نصف شبی غلت بخورم سمت کمدم و چشمم بیفته به کمدم که درش بازه انگار که بخوام یه رسالت مُهُمی انجام بدم پا میشم کورمال کورمال میرم در کمد رو می بندم تا بتونم دوباره بخوابم! یعنی در کمد باز باشه احساس می کنم دورم شلوغه و خوابم مختل میشه! تو آموزشگاه خیاطی یه دفعه احساس می کنم همه چیز خیلی شلوغه بلند میشم تی ور می دارم و د بیفت به جون کلاس! کیفام همیشه مرتبه همه چیز دقیقا سر جای خودش، تو دانشگاه اصولا تمیزترین جزوه ها مال من بود! سر میز غذا هیچ چیز اضافه ای نباید روی میز باشه!

خلاصه خانوم والده می بینه که بچش داره از دست میره با تاسف میگه مامان جان کارات نماز داره!

پ.ن: تو رو خدا بیاید بگید من سالمم!

پ.ن: نمی دونم چرا واقعا اتاقم این شکلیه! از اون ور توی اتاق اخوی اینقدر همه چیز مرتب و ردیفه و همه چیز سرجای خودشه که برید توش بلند بگید آ صدا توی اتاق می پیچه و پژواک میشه به خودتون!

پ.ن: هیچ ربطی به دختر بودن یا پسر بودن نداره ها. چون معمولا برعکس اینه!

قابل توجه بعضی از دوستان

بهاره، نسیم و بانوی خیال عزیز میشه یه کمک بهم بکنید؟

اگه ممکنه برید اینجا و درباره مکان های توریستی شهر و استانتون اطلاعات بدید و به دوست من کمک کنید. قسمت آخر پستش رو بخونید خودتون متوجه می شید. پیشاپیش مرسی از همکاری و کمکتون. اجرتون با آقا! 

کمبود امکانات

چند وقت پیش با چند تا از دوستام بیرون بودیم همین طور که طبق معمول چرت و پرت گفتنای ژاله به حمدالله به راه بود رفتیم تو یکی از پاساژا. تو یکی از مغازه ها همینطوری داشتیم می خندیدم که یه دفعه دیدیم یه مامور راهنمایی رانندگی اومد تو پاساژ. یه راست هم داره میاد سمت ما. یه دفعه ژاله گفت بچه ها من خیلی خندیدم نکنه بیاد منو بگیره ببره! من گفتم آی کیو این پلیسه راهنمایی رانندگیه. ژاله هم گفت خب همون دیگه منم وقتی داشتیم از روی خط عابر پیاده رد می شدیم خندیدم! حالا تعقیبم کرده اومده کت بسته منو ببره! بعد دیدیم یارو اومد تو مغازه. عینک آفتابی هم به چشمش بود. یه آن همه مون ترسیدیم. بعد برگشت به پرستو گفت. خانوم من از شما خیلی خوشم اومده میشه شمارتونو داشته باشم برای خواستگاری؟ :| (این تابلو ایستش همین طوری تو هوا تو دستش!) پرستو هم پیچوندش و تموم شد و رفت.

دیروزبا ژاله بیرون بودیم از قضا تو همون پاساژه دیدیم که یه برادر دیگه از زحمتکشان راهنمایی رانندگی اومد تو.

 ژاله: اِ ندا از اینا. این دفعه دیگه نوبت منه!

 من: چی رو نوبت توئه؟ نوبت منه!

ژاله: خجالت بکش من دو سال از تو بزرگترم. نوبت من میشه دیگه.

من: نه کی گفته؟ اون مال قدیم بود. نوبت منه.

ژاله: من سن تو بودم با بابام اینطوری حرف نمی زدم!

من: چه ربطی داره؟

ژاله: هیچی همون میخواستم بگم نوبت منه.

این وسط دیدیم برادره رفت!

ژاله: دیدی رفت؟

من: آره همش تقصیر تو بود!

ژاله: چه رویی داری؟ تقصیر خودتو میندازی گردن من؟

من: آره دیگه تو از من بزرگتری منه خام از تو الگو میگیرم!

ژاله: اصلا ولش کن ما برای چی اومده بودیم تو این پاساژه؟!

 

پ.ن: آقا! اصلا برای چی برادران زحتمکش راهنمایی رانندگی میان تو پاساژا آیا؟ مسئولین رسیدگی کنن خب. :"

پ.ن: آقا! کمبوده امکاناته!

پ.ن: نتیجه گیری اخلاقی. آقا یعنی خانوم! پاساژی نرید که دور و ورش پلیس پرسه می زنه! فقط در صورتی برید که تنهایید!

از یاد رفته!

هر وبلاگی که می ریم یه مدل بازی وبلاگی اختراع شده و ملت خوشحالن.

این بازی ای که تکتون عزیز پیشنهاد کرده بازی کنیم بازیه بسیارتا خوبیه. در کنار لاک بازی و رنگ بازی و خودکار بازی و ماژیک بازی و ماشین بازی و شکلات بازی و لیوان بازی و لباس بازی... بیاید کتاب بازی هم کنید. عکس از کتابخونه یا یه کتاب خوبی که خوندید.

مال من

پ.ن: ردیف بالا سمت چپ جزوه های ارشده :|

پ.ن: کتاب سرزمین جاوید رو وقتی دبیرستانی بودم خریدم. خوندنش رو به هیچ کس توصیه نمی کنم. مگر اینکه بخونه و باور نکنه و البته همه اقتباسا و ترجمه های آقای ذبیح الله منصوری. :|

پ.ن: 90 درصد بهترین کتابایی که خوندم نسخه الکترونیکی بوده. :| که البته تو ترک این عادت بدم. 

پ.ن: سوال، موال... پاسخگوییم. 

پ.ن: خانوما، آقایون و هر کی که اینجا رو میخونه، بازی کنید. ثواب داره. آمار مطالعه رو با همت بی دریغتون ببرید بالا که پس فردا امثال سر مربی کره نیان واسمون مهتاب بالانس بزنن. به خدا قسم، به همین نور، می دونم این دو مقوله به هم ربطی ندارن ولی یه جور باید منقلب بشید دیگه!

 

ب.ن: روزای خوبیه. اون از نتیجه انتخابات اینم از تیم ملی مون. :) به خدا «خوشحالی ندیده» شده بودیم.

به جون خودم هیچ امید نداشتیم به برد و داشتیم با خان داداش ازبکستان رو تشویق می کردیم و خیلی ناراحتیم که اون همه فایده رو از دست دادیم. :"

چقدر روی مدی؟!

این روزا مُده که کاندید شورای شهر باشی. :|

با این وجود احساس می کنم زیادی از مد عقبم. :|

پیش میاد دیگه. شما سخت نگیرید.

حواس واسه آدم نمی ذارن که. این قضیه ای که می خوام بگم رو باید بعد از نمایشگاه کتاب می گفتم یادم رفته!

باری، روزی که من و دو تا از دوستام رفته بودیم نمایشگاه بعد از بالا و پایین کردن نمایشگاه گفتیم بریم یه کم تفریحات سالم انجام بدیم! واسه همین رفتیم پارک جمشیدیه. بماند که توی نمایشگاه از بس راه رفته بودیم نزدیک بود کفشامون پاره بشه، حالا انگار آیه نازل شده بود ما به تفریحات سالم بپردازیم. همین طوری که داشتیم می رفتیم و مراحل سخت رو طی می کردیم و دشمن فرضی رو شکست می دادیم، گفتیم یه خرده خستگی در کنیم نشستیم تو سایه یه درختی. یدفعه از دور چشم شیما افتاد به نقش نگاره صورت یه آدمی بالای یه دیوار خیلی بلند لابه لای یه سری گل و بوته. نمی دونم این نقش برجسته رو دیدینش یا نه، اما از اونجایی که ساخت این پارک رو به دوره سراسر کفر و الحاد و بی دینی قبل نسبت می دن (حتی آوردن اسمش کفاره داره! آیکون خوندن 70 تا قل هو الله و فوت کردن به خودمون و جمیع خوانندگان!) شیما سریع گفت من مطمئنم این عکس رضا شــ*ـاهـ*ـه!

باری از اونجا تر(!) که همیشه چیزای «جیز» و «اسمشو نیار» جالبترن، سریع بلند شدیم بریم ببینیمش. توی راه هم به هوش و ذکاوت و چشمای تلسکوپی خودمون کلی افتخار کردیم و احسنت گفتیم. کلی هم سجده شکر و ثنا و حمد به جا آوردیم که خدا ما رو برای نجات بشریت خلق کرده! اگه ما رو نمی آفرید و تو عدم می موندیم حیف می شدیم به خدا!

باری، برای دیدن اثر باید یه سری حرکات نمایشی رزمایشی در می آوردیم تا برسیم بالا. در این حد که پرستو طناب می نداخت واسه من، منم کیفمو پرت می کردم بالا و پرستو تیز می گرفتش. از اینور هم من دست شیما رو گرفته بودم که از صخره های سنگلاخی پرت نشه تو دره ای که تهش معلوم نبود! (البته شما اصلا نگران نباشید ما داشتیم از پله بالا می رفتیم چون خیلی خسته بودیم پله ها در حد اورست بودن واسمون!) تا رسیدیم جلوی اثر. از اونجایی که موضوع روش تحقیق شیما توی دوران کارشناسی کلهم همین رضا بود دیگه افسار مغز و عقلمون رو دادیم دستش.

من: شیما این نقش برجسته هه چرا این قدر مشکوکه؟ چرا کلاه رضا این شکلیه؟

شیما با نگاه عاقل اندر سفیه: خب عزیز من، من موضوع تحقیقم رضا بوده. این مال قبل از رسیدن به تخت سلطنت و حاکمیته!

پرستو: شیما این نقش برجسته هه چرا این قدر مشکوکه؟ چرا سیبیل رضا این شکلیه؟

شیما همچنان با نگاه عاقل اندر سفیه: خب عزیز من، من موضوع تحقیقم رضا بوده. این مال قبل از رسیدن به مسند قدرته!

ما هم گفتیم خب این موضوع تحقیقش رضا بوده خیلی بیشتر از ما بارشه! دیگه شیما وایساد پهلوی اثر، من و پرستو هم با دهن باز زل زدیم به سخنان گوهربار شیما که به علت ذیق وقت فقط اول جمله هاشو برای عبرت گیری آیندگان میارم. (همه اینا رو با ژست سخنرانا بخونید!)

من در فصل اول تحقیقم اشاره کردم به این مسئله که رضا...

در فصل دوم قید کرده بودم که رضا کلا آدمی بود که...

در فصل آخر من علل ناکامی های رضا رو آوردم...

معتقدم اگه رضا اون اشتباهات رو نکرده بود...

 من برای آشنایی بیشتر خوانندگان از اقدامات رضا، از کتاب دکتر میم دال و دکتر جیم ذال به عنوان منبع استفاده کردم...

 اون روزی که من توی کتابخونه نشسته بودم و فیش برمی داشتم برای تحقیق رضا...

خلاصه هی گفت و ما هم هی سر تکون دادیم و تایید کردیم و به این تحقیق ارزشمند مرحبا گفتیم. که تو همین اثنا یه پدر بسیار با محبتی دست بچشو گرفته بود و داشتن از جلوی ما رد می شدن که بچه هه به باباش گفت بابا این عکس کیه؟ باباش گفت: عکس ستار خان پسرم. :|

شما خودتون تصور کنید قیافه من، قیافه پرستو و از همه مهتر قیافه شیما رو در حالی که زل زده بودیم به چشمای نقش برجسته و تا حدود یه دقیقه همون طور چشم تو چشم بودیم با ستار! شاید باورتون نشه ولی بیچاره عکسه معلوم بود داشت داد می زد که بابا، چرا جفنگ می گید؟ من ستارم. ستار! رضا خر کیه؟ بعد دیگه از اون زاویه نگاه کردیم دیدیم بیچار چقدر تابلوئه که این سَـتاره! و ما به عنوان سه عدد کارشناس تاریخ چّه سوتی گل درشتی دادیم. شیما گفته رضاست ما هم بلانسبت شما عین یابو سرتکون دادیم گفتیم آره آره رضاست! خلاصه بعد از توبه و استغاثه و ناله به درگاه ایزد منان و بعد از کلی اشک و فغان گفتیم: ســـتار ما رو ببخش. تو از اول ستار بودی، ما نفهمیدیم. دیگه جمیعا می خواستیم بریم این مدرکامون رو آتیش بزنیم بشیم عبرت خاص و عام که از نگاه ستار خوندیم که ما رو بخشیده. برای اینکه از دلش دربیاریم کلی باهاش عکس انداختیم بعدش هم لپشو کشیدیم و برگشتیم!

پ.ن: خدا شاهده قبول داریم سوتی بزرگی دادیم دیگه خواهشا شما ما رو شماتت نکنید. بچه به این خوبی اومده خودش سوتی خودشو جلوی انظار عمومی لو داده.

پ.ن: نتیجه گیری اخلاقی: با رفیقی که موضوع روش تحقیقش رضا بود نرید پارک جمشیدیه. :"

پ.ن: پیشاپیش مدیونید اگر خودتون چه در زمینه تحصیلات، چه در زمینه شغلی، چه در زمینه زندگی مشترک، چه در زمینه اقتصادی، فرهنگی، هنری، سوتی گنده داده باشید و به ما بخندید! :" (ستاد روحیه سازی خودمون)

پ.ن: اگه می دونید تو یه کاری خیلی تبحر و تخصص دارید و توی همون کار سوتی دادید بگید دوره هم روحمون شاد شه بخندیم. با تشکر. اجرتون پیشاپیش با آقا!

شبا بگیرید بخوابید!

به همچین موقعیتی هایی دچار نشید فقط:

تقریبا چهار سال  پیش یه جنتلمنی از آشناهای یکی از دوستام اومد خواستگاری ما که از اون اول کلهم قرار بود جواب منفی باشه و البته هم بود. قبل از اون نمی دونم این آدم شماره منو چه جوری پیدا کرده بود که حالا یا زنگ می زد یا پیام میداد که من عاشقم و فلان و بهمان. دلیل این برادر عزیز برای ازدواج همین علاقش بود. (این با اون قبلیه که یه بار بهتون گفتم فرق داره ها) با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشت اما با هم اختلاف داشتیم در حد سیاه و سفید. مثلا من که می گفتم الان شبه اون می گفت روزه.  یعنی هیچ جوره حرفمون تو مخ هم نمی رفت.  تفاوت فکری داشتیم شَدید! آخر بهش اولتیماتوم دادم گفتم دیگه زنگ نزنه و هیچ رقمه پیام نده. اما مگه به گوشش میرفت؟ یه دفعه می دیدی در یک سری اقدامات بسیارتا انتحاری و حماسی شب و نصف شب روز و نصف روز پیام میداد که من نمی تونم فراموش کنم و از این حرفا که واقعا این حرکاتش دوی مارتن روی روان ما بود. احیانا، زبونم لال منم آدم تشریف دارم خب تحمل ندارم ببینم یکی داره اینقدر التماس میکنه. از یه طرف هم می دونستم و می دونم که ازدواج ما اصلا نتیجه خوبی نداره. اینقدر این ادامه پیدا کرد تا اینکه همین چند روز پیش دیدم اینجوری نمیشه و برای اینکه دیگه شمارشو رو گوشیم نبینم خودمو زدم به کوچه علی چپ با اسمس بهش گفتم که این خط رو شوهرم برام خریده و یه مدتیه که واگذار شده! شما با کی کار داری؟ اولش باورش نشد هی گفت دروغ میگی و از این حرفا. منم گفتم اشتباه گرفتید. الان گوشی رو میدم دست شوهرم باهاش حرف بزن ببین با کی کار داری! (من واقعا نمی دونم هدفم در اون لحظه چی بود و به چی داشتم فکر می کردم که گفتم بیا با شوهرم حرف بزن و کلا یه اپسیلون پیش خودم فکر نکردم که الان من این وسط، دقیقا همین وسط، می خوام شوهر از کجا گیر بیارم؟!) که دیگه اینو گفتم و باورش شد. گفت از شوهرت بپرس خط رو از کی خریده. منم فامیلی خودمو گفتم. خلاصه اونم درد و دلش یه دفعه باز شد و وایساد تعریف کردن که من یکی رو دوست دارم و دارم روانی میشم و از این حرفا. منم با خودم گفتم خوب موقعیه که از زبون یه آدم دیگه حرفامو بهش بزنم و بگم ازدواج خاله بازی نیست. هی هم یاد ما می کرد و می گفت با همه بی معرفتیش عاشقشم و دلم برای چشماش تنگ شده و فلان و بیسار. خب ما هم اینجا خربزه که نیستیم اینی هم که تو قفسه سینمون می تپه نوشابه خانواده نیست. جاتون خالی یکی اون، اون طرف خط می گفت، یه شیشه آبغوره هم من این طرف خط می گرفتم! قشنگ از ساعت 6 عصر تا ساعت 4 صبح هی گفت و آبغوره گرفتیم و هی مشاوره دادیم که جان دل بیا و این دختر رو فراموش کن و برو پی زندگی بهتر. شما به درد هم نمی خورید. یعنی یّکّ حرفای قلبمه سلمبه ای، یّکّ حرفای قلبمه سلمبه ای، تحویلش دادم که تا همین الانش هم وقتی پیامای اون شب رو میخونم خودم همین طوری می مونم من اینا رو دقیقا از کجا آوردم؟! بعد حالا این وسط تنگ هر کدوم یه خدا شاهده می زدم تمیز! مثلا خدا شاهده به درد هم نمی خورید! بعد توی این خرتو خر که اشکام دارن گوله گوله می ریزن رو صفحه گوشیم و منی که سال به سال هیچکس بهم پیام نمی داد و همراه اول با پیاماش حکم دوست پسر رو داشت برام، ساعت 2 و 3 نصف شب، دقیقا همین ساعت از شبانه روز که سگ تو لونش خوابه، من نمی دونم ژاله اون وسط از یخه (یقه) من چی میخواد که اس میده قرقره فلان رنگ داری؟ یکی دیگه تازه یادش افتاده اس داده بپرسه راستی کنکور رو چه کار کردی؟ یکی دیگه میگه فلان جزوه رو برام بیار. یکی دیگه میگه به بابای من رای بده شده کاندید شوراها. یکی دیگه میگه فردا میای بریم بیرون؟ و... فقط کم مونده بود حسنک پیام بده بگه درازگوشم افسار پاره کرده داره جفتک می ندازه بیام کمک کن رامش کنیم! والا. خب بگیرید کپتون رو بذارید خب. اصلا آیه داریم که میگه شب را برای آسایش شما آفریدیم. خب عمل کنید! آی دلم می خواست همون موقع سرمو بکوبونم به دیوار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم اینقدر حرفام تاثیر داشت که به صورت خیلی منطقی دوست عزیزمون متوجه شد دختر مورد علاقه آدم بلا نسبت گوسفند یا اسیر نیست که ریسمون گردنشو بگیری و ببری زندانیش کنی صداش هم درنیاد تازه اظهار خوشبختی هم کنه. به زور هم کسی رو نمی تونی به خودت علاقه مند کنی. ننه قمر هم میگه عشق یه سره مایه دردسره. وقتی یکی بهمون میگه نه، تحمل شنیدنش هم داشته باشیم. از کوره در نریم. حتما دلایل خودش رو داره. هنوز هم میگم عشق و علاقه برای ازدواج لازم هست اما کافی نیست. آخرش هم بهم گفت در حقم خواهری کردی و ممنون از اینکه حرفامو شنیدی و خوش به حال شوهرت با این زن فهمیدش (خدا شاهده اینو آخرش گفت!) به شوهرت سلام برسون و این صوبتا.

دیگه نمی دونم. این تمام زوری بود که من زدم تا بفهمه قضیه چی بوده. به کجا برسه رو فقط خدا داند. فقط اون شب (در واقع باید گفت اون صبح) ساعت 5 که بیهوش شدم و ساعت 12 ظهر بیدار شدم چشمام شده بوده قده چشای وزغ. عین شخصیتای کارتونی هم صورتم سیاه به خاطر اون گریه ها!

پ.ن: خدا این مدلش رو نصیب مسلمون جماعت نکنه. نه دختر نه پسر.

سفرنومه ندا السلطنه بخش اصفهان نصف جهان

خب من وولمو ریختم تو اصفهان و برگشتم. D:


بسیارتا خوش گذشت. بسیارتا از روزنومه چی عزیز تشکر می نماییم به خاطر کمکای مفیدش. بسیارتا هم خوشحالیم که از نزدیک دیدمش. ما رو هم باید از کف شهر جمع می کردن! دیگه کم مونده بود با یکی از رفیقام بیل و کلنگ بندازیم زیر نقش جهون وردارش بیاریم خونمون! منتها امکاناتمون در حد یه ناخون گیر و دو تا موچین بود برای همین بیخیال این فکر پلید شدیم!


گزارش تصویری :

چون وقت کم بود ما فقط تونستیم اینجاها بریم

از اونجایی که ما آدم های سحرخیزی می باشیم و ضرب المثل سحر خیز باش تا کامروا شوی رو فقط و فقط برای ما ساختن، ما حول و حوش ساعت 12 ظهر رفتیم نقش جهان!

اولش که رو دست خوردیم حسابی! همچین که می خواستیم بریم مسجد شاه دیدیم به خاطر اعتکاف درشو سه قفله کردن اساسی! دیگه ما موندیم و درش و سردرش





بعد پاشنه ور کشیدیم بریم مسجد جامع که روزنومه چی اون جا رو هم احتمال اعتکاف بودن داد و نرفتیم. طبیعتا مسجد سید هم نمیشد بری. مدرسه مادر شاه هم چون حوزه علمیه بود مجوز می خواست. رفیقم هم گفت تو کاخ هشت بهشت مرمته و نمی ذارن بریم تو. :| (می بینید چقده خوش شانسم؟ اینقدر من خوش شانسم، اینقدر من خوش شانسم، که لوک خوش شانس دیشب بهم زنگ زد و کلی درد و دل کرد و گفت ندا با این شانسی که تو داری بهت حسودیم میشه. همش غبطه تو رو می خورم. دست راست رو سر من. تو رو خدا دست منم بگیر(!


دیگه گفتیم بریم یه خرده بچرخیم تو بازار. بعد هم ملت بستن رفتن ناهار. ما نیز! بعد از ناهار نشستیم تو پارک هشت بهشت.

اینم بیرون کاخشه




بعد روزنومه چی رفت خونشون و من و دوستم دوباره برگشتیم نقش جهان و رفتیم مسجد شیخ لطف الله.

آدم گنبدشو می بینه از قشنگی دلش میخواد درسته قورتش بده. ولی متاسفانه یه کم بزرگه نمیشه این کار رو کرد!



کفشای من و دوستم! چپیه ما می باشیم. جفتمون رفته بودیم تو حس. جیکمون درنمیومد! اونا هم که دارن عکس می ندازن یه سری توریست آلمانین (حالا هی عکس بگیرید و کف کنید عظمت رو. کو شما از اینا تو کشورتون دارید؟)




 بعد از شیخ لطف الله از اونجایی که جفتمون عالی قاپو رو دیده بودیم گفتیم بریم یه جای جدید. تصمیم گرفتیم بریم خانه مشروطیت اصفهان. اهلش که باشی خودش آدمو میـکِشه. سر آدرس فقط یه مقدار آسفالت شدیم. به خاطر اینکه یکی گفته صد قدم دیگه، یکی گفت همین سمت راست، یکی گفت پشت اون پراید مشکیه تا به خودمون اومدیم دیدیم چیزی بالای 1000 تا 2000 قدم شد!



اصلا من شهید شیشه رنگیم. دوربینم فقط شده سبز آبی زرد قرمز!



اینا هم مانکنن. (به اینا هم میگن مانکن؟) اون که خوابیده حاج نورالله نجفی اصفهانی بانی خانه مشروطیت اصفهان. که همه ثروتشو وقف مشروطیت کرده.



دیگه بقیه وقتمون هم توی چرخیدن تو بازار و مرکز خریدای جلفا گذشت. (به قول اخوی یکی از رگیای حیاتیم به این جور جاها وصله(!





این کلید و دمپاییه برنجی رو تا دیدم دل مو بردن. خریدمشون کردم گوشواره!




.بعد از همه اینا هم تشریف آوردیم خونه 





وولم میاد

یکی نیست به من بگه دو دقیقه عین بچه آدم بتمرگ سرجات. یه خرده به این اتاقت برس که توش سگ صاحبشو گم نکنه. همش وولَم میاد! نمی تونم عین آدمیزاد بمونم یه جا. در همین راستا که دیگه نمی دونم وولمو کجا بریزم فردا دارم میرم اصفهان! یه مدت می خوام بپلکم اونجا تا زاینده رود رو بدون هماهنگی من دوباره نبندن.

ب.ن: تو رو خدا کامنت دونی پست قبل رو از اول یه نگاه بندازین. خداشاهده 90 درصدش شده خدا شاهده! مُسری بود انگاری. من گفتم منو دعا کنید شفا پیدا کنم دیگه نگم خدا شاهده؛ گویا اینطور که معلومه همه متحد با هم باید یه مینی بوس کرایه کنیم بریزیم توش، تو راه هم یکی بزنه پشت قابلمه یکی هم کفتر کاکل به سر رو بخونه بقیه هم دو انگشتی دست بزنن، بریم امامزاده، لحاف دشک بندازیم تو امامزاده بخوابیم تا حاجت نگرفتیم و شفا پیدا نکردیم بیرون نیایم! (ما داریم به کجا میریم؟) D:

خدا شاهده شنونده باید عاقل باشه.

خدا شاهده به ولای علی یه مدته که این عبارت «خدا شاهده» افتاده رو زبونم که خدا بگه بس! (خدا بگه بس رو که یادتونه؟) خدا شاهده دوتا جمله که حرف می زنم نیم کیلوش خدا شاهده ست خدا شاهده! خدا شاهده الان هم که نشستم دارم تایپ می کنم می بینم انگشتام هم دارن میرن سمت نوشتن خدا شاهده. خلاصه بعد از نمازاتون، وقتی میرید امامزاده، وقتی دارید به درگاه ایزد منان استغاثه می کنید شما رو به حق این رجب المرجب یه دعایی هم بکنید کسایی که از این مرضا دارن شفا پیدا کنن. خدا شاهده جبران می کنم. خدا شاهده میام تو جشن عقد همتون بالا سرتون قند می سابم. «عروس رفته گل بچینه» رو هم خودم میام میگم براتون خدا شاهده.

خدا شاهده از وقتی من یادم میاد تو خونه ما، نماز قضا شده اما اخبار قضا نشده. قشنگ برنامه روزانه ما اینه که به محض این که چشممون میفته به تی وی و رادیو به صورت کاملا ناخودآگاه سرچ کنیم بین کانالا ببینیم کدومشون اخبار داره. این ژنش هم موروثیه. همین دیروز یه خرده بهش فکر کردم عمق فاجعه رو تازه درک کردم. خدا شاهده برنامه ما هر روز همینه:

ساعت  13:15= اخبار ورزشی

ساعت 14= اخبار شبکه یک

ساعت 16:45= اخبار استان

ساعت 17= بــ*ــی بــ*ــی ســ*ــی

ساعت 20= اخبار علمی – فرهنگی کانال چهار

ساعت 20:30= 20:30

ساعت 21= اخبار سراسری

ساعت 21:30= اتـ*ـاق خـــ*ــبـ*ر

ساعت 22= اخبار شبانگاهی

ساعت 22:30= اخبار سراسری شبکه دو

لابه لای همه این زمانا هم برا تفنن و رفع خستگی یــ*ورو نــ*ــیــ*ــوز :|

ساعت 11 هم تی وی خاموش میشه می شینیم تو کانون گرم خانواده هر چی دیده و شنیدیم خودمون تحلیل می کنیم. (آیکون شنونده باید عاقل باشه) خدا شاهده اگه این تحلیل آخر شب رو نریم خوابمون نمی بره. خدا شاهده می دونم سنگینی بار این فاجعه رو. :|

 

ب.ن: با سلام و درود به روح خستگی ناپذیر دوستان خاله زنک عزیز که با همت بی دریغشون با دادن پیام هایی مبنی بر «کنکور رو چه کار کردی؟»، در 24 ساعت شبانه روز حماسه ای عظیم آفریدند. خدا شاهده یکی از همکلاسی های دانشگام اس داده چه کار کردی؟ من قبل از دادن هرگونه پاسخی داشتم دو ساعت تمام فکر می کردم قیافه این دوستمون دقیقا چه شکلی بود.  :|

 

به فروردینی: خیلی ناراحت شدم از اینکه دیگه نمی نویسی رفیق قدیمی. من تازه دیدم :(

خدایا خدایا!

پارسال که اونقدر زدم تو سر و مغز خودم واسه ارشد و روز و شبمو سیاه کردم با درس، رفتم سایت دیدم رتبه م شده 150، امسال که اصلا نخونده بودم و همش تو همین نت بی پدر و مادر پلاس بودم و دنبال خوش گذرونی و خیاطی بودم، واسه خنده رفتم سایت رو باز کنم که خودم با چشمام ببینم نوشته "مجاز نشدم" دیدم مجاز که شدم هیچ، رتبه م هم شده 112. :|

استاد ترقی نژاد

دختر خاله جان نشسته و داره از اعترافات زمان دانشجوییش میگه که با دوستاش رفته بودن یه سری سایت مهم رو دستکاری کرده بودن از جمله سایت دانشگاه ما و رسیده بودن اطلاعات سایت ما. اون زمانا که ما جوون و دانشجو بودیم. بعد گفتم خب بعدش چه کار کردید؟ گفت: هیچی بدون دستکاری اومدیم بریم. گفتم: یعنی نمره هامونو نبردید بالا؟ گفت: نه. گفتم: واقعا نبرید؟ گفت: نه. گفتم: خاک دو عالم تو سر خودت و دوستات! پرسید: چرا آخه؟ گفتم: استاد ترقی نژاد تو نمره های منو می بردی بالا، من از اون طرف معدلم می رفت بالا، معدلم می رفت بالا بدون کنکور می رفتم ارشد می خوندم، اونجا هم به خاطر موفقیت توی ارشد انگیزه درس خوندن من قلمبه می زد بیرون از اون طرف می رفتم دکتری رو می گرفتم. بعد چند تا کتاب می نوشتم با چندتا مقاله. می شدم دکتر حسابی 2. اونوقت وقتی مُردم به خاطر خوش نامیم ملت اینقدر برام فاتحه می خوندن تا می رفتم بهشت. بعد هم که اونجا زندگی جاویدانه. نهرهای جاری زیر درختان و بالش های نرم و سبز و... یعنی توئه کله پوک نفهمیدی که بهشت رو با تمام امکانات جانبیش از من دریغ کردی؟ 

بیچاره یه عذاب وجدانی گرفت. D:

 

ب.ن: من جمعه هم تهرانم. :)