روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

باورم کن

تو خونه بحث شد سر گواهی نامه رانندگی؛ یه دفعه خانوم والده برگشت به آقا داداشم گفت وردار این بچه رو (من!) ببر تمرین دستش یه خرده روون شه. (لازمه که در کمال صداقت بگم 6 ساله که گواهی نامه دارم، حتی یه بار هم تمدید کردم اما هیچوقت عین بچه آدم پشت رول ننشستم! [قبلاها، خیلی قدیم ها، گفته بودم که من بچه راست گویی ام یا نه؟ بگید! می خوام بدونم!]) که یه دفعه آقا داداشم گفت: مادر من! این حرفا چیه؟ ندا احتیاجی به این کارا نداره. منو میگید اینقدر ذوق کردم. هی گردنمو بیشتر می کشیدم بالا. با خودم گفتم: ببین ندا، ببین این همون یه دونه داداشته. ببین چقدر هواتو داره؟ ببین قدرشو نمی دونی. قدر همین یه دونه داداشتو.

مخلص کلوم پامو انداختم رو پامو و در عالم خودم بودم. خانوم والده هم کلــی جو گیر. گفت الهی قربونت برم مادر که این همه هوای خواهرتو داری. اصلا اشک تو چشام گوله گوله حلقه میشه این همه عاطفه و محبت رو بین بچه هام می بینم. بعد آقا داداشم گفت: آره مامان. اینجوری ندا رو دست کم نگیر. باورش کن. اصلا ببین یه سری خانوما هستن که ماشین رو می برن دیگه بر نمی گردونن. اما ندا اصلا اینجوری نیست. به هیچ وجه. بر می گردونه، اما داغون بر می گردونه!! :|

 

پ.ن: هیچی. آخرش به محض اینکه دید دارم بلند میشم که برم سراغش فوری چپید تو دست شویی! :|

پ.ن: دیگه چی دارم که بگم؟

پوست شیر


یکی از هم اتاقی هام قیافش کپی پیست ابیه! یعنی خیلی شبیهشه ها. بعد هر لحظه احساس می کنم می خواد داد بزنه بگه:

قللللب تو قللللب پرررررنده سسسست پوستتتتت امممما پوست شـــیر .... 


بعد وسطش یه لحظه ساکت وایسه اجازه بده ما همراهیش کنیم بعد یه دفعه داد بزنه بگه ای جووووونم!!!!


به ما میگن اغتشاش گران خوابگاه و لاوین!

اغتشاش گر یعنی من و هم اتاقی هام که بعد از پاره کردن چند جفت کفش بالاخره موفق شدیم اینترنت رو بالاخره به خوابگاه گل و بلبل مون برسونیم.

به جون خودم نباشه به جون خواهر شوهر نداشتم داشتن پرتمون می کردن بیرون. از بس که رفتیم اعتراض کردیم. الان جرات ندارن بگن بالای چشممون ابروئه! یعنی نشستیم چشم و گوش 30 نفر از بچه های خوابگاه رو باز کردیم و ریختیم سر مسئول خوابگاه. به خونمون تشنه ن ها!! یه چیزی می نویسم یه چیزی می خونیدا! (لهجه رو دارید؟ D:) 

* یه چیز جدید افتاده رو زبونمون می گم به نیت این که اطلاعات عمومی تون بره بالا فقط همین!

چند وقت پیش یکی از بچه های طبقمون داشت با تلفن حرف می زد یکی دیگه از بچه ها اومد بهش گفت می خوای با تلفن حرف بزنی برو تو لاوی!! (طفلک منظورش لابی بود!) دیگه این افتاده رو زبونمون خودمون هم یه نون چسبوندیم تهش کردیم لاوین!! حالا اگه احیانا دیدید کمتر میام نت به خاطر ِ اینه که تو لاوین نشستم دارم درس می خونم! اگه دیدید اعتماد به نفسم یهو چسبیده به سقف به خاطر اینه که همش صبح تا شب، شب تا صبح تو لاوینم! اگه دیدید پیشرفت تحصیلی کردم به خاطر اینه که تو لاوین داشتم جزوه می نوشتم! اگه دیدید همه چیز خوبه به خاطر اینه که دارم تو لاوین زندگی می کنم. خدا رو شکر همه چیز تو لاوین خوبه. اصلا لاوین شده واسمون در حد خارّجّ!

پ.ن: خلاصه اینکه تا الان نت نداشتم الان که دیگه به لطف خودمون داریم سعی می کنم بشینم تو لاوین و مثل سابق بیام! مثل الان که تو لاوینم!! :"

میخوام برم به خونه / به جایی که صفا هست

صبح بخیر خونه :)

 

پ.ن: جبران می کنم نبودنامو :)

یه مدته که افتاده رو زبونم. :|


یادش بخیر وقتی کلاس پنجم دبستان بودیم زنگ تفریحا با دوستان ِ جان می رفتیم تو حیاط و بلند بلند می خوندیم:


امشب عروسیه توئه، چشما به دنبال توئه، حلقه زرد عاشقی، زیور دستای توئه(!!)




پ.ن: اون زمانا که حلقه های عاشقی زرد بودن نه طلا سفید!

بلاگفا جان می خوای اصلا نیا. خوبه باز اینجا رو زنبیل گذاشتیم. :|


همچین تا تصمیم می گیریم به فرایض برسیم، این آقای بلاگفا در یک سری اقدامات انتحاری ما رو بسی غافلگیر می کنن و در سایت رو تخته می کنن. ما هم عین یک عدد حیوان معصوم که سردش شده می مونیم پشت در. بلاگفا جان روحت شاد واقعا، که از دیروز ما همچنان منتظریم سایت درست بشه بلکه بتونیم به کارمون برسیم.

اصلا جهنم به کوری چشم بخیل و حسید (همون حسود هستش که برای وزن و قافیه پیدا کردن با بخیل خودم با حرکتی حماسه ساز کردمش حسید!!) اینجا دُر افشانی می کنیم.

دانشجو یعنی...

ما چنان مسحور علم و دانش شدیم که یادمون رفته یه قابلمه ای هم رو گاز داریم!

از اون زمانی که ما رفتیم به علم مشغول شدیم و هم کلاسی های جان رو مشاهده کردیم احساس شرم می کنیم به چه حجمی. باید بیاید این عزیزان دل رو ببینید دونه دونه شون، دختر و پسر زدن تو گوش هر چی علم و دانش و دانشگاه و تحصیل و درس و مشق و ارشده! لامصبا اینقدر تو فاز درسن که از همون اولی که میان سر کلاس زل می زنن به دهن استاد که ببینن چی میگه بعد تند تند عین میرزا بنویسا بنویسن. اصلا نمی دونید چی. کله هاشونو رو می برن تو جزوه که بینی مبارکشون با ورق جزوه مماس میشه! دفعه آخر مثلا استاد داشت یه چیزی از بچگی هاش تعریف می کرد اینا هم تند تند نت ور می داشتن؛ می خواستم بگم آخه بیوتی فولا چی دارید می نویسید استاد داره خاطره تعریف می کنه. یا مثلا استاد مکث میکنه اینا هم مکث می کنن بعد استاد می پرسه خب ساعت چنده؟ بعد می بینی یه دفعه همه خودکار تکون می خوره و شروع می کنن به نوشتن! (بارالها)

یعنی اینقدر اینا درس خونن که سر یکی از کلاسا نیم ساعت اضافه بر ساعت کلاس نشسته بودیم! فکر کن ساعت کلاس تموم شده بود و ما همچنان نشسته بودیم. جنگولک بازی ای هم تحت عنوان "استاد خسته نباشید" به هیچ وجه توی ارشّد وجود نداره. ما هم هی تو دلمون می گفتیم تو رو خدا یه نگاه به ساعتت بنداز. که دیگه خیلی بنده خوبی بودیم و استاد ساعتشو نگاه کرد و تعطیل کرد!  

 یعنی من و نفر دوم (همون هم اتاقیم که چند تا پست قبل دربارش گفتم) می شینیم سر کلاس یه نگاه به هم می ندازیم یه نگاه به دست بچه ها که از فرط نوشتن نزدیکه فنراشون بزنه بیرون! یه نگاه به هم، یه نگاه به یکی از پسرا که اسشمو گذاشتیم قُلُمبه و هی داره می نویسه. یه نگاه به هم، یه نگاه به یکی از پسرا که اسشمو گذاشتیم شُل و هی داره حرف استاد رو تایید می کنه. (برای این بهش میگیم شل، چون پیچ و مهره های گردنش شله. علاوه بر اینکه با سر هی حرفای استاد رو تایید می کنه یه 90 درجه هم میچرخونه سمت دخترا و یه لبخند می زنه و تایید می کنه و بر میگرده سر جاش!) یه نگاه به هم، یه نگاه به یکی از دخترا که اسمشو گذاشتیم خمار که همون جوری خمار زل زده به استاد. وسط همه اینا یه آهی هم می کشیم. :|

چند تا رتبه تک رقمی هم داریم تو کلاسمون با استدلال اینکه دانشگاه تهران و تربیت مدرس دیگه مثل قدیم خوب نیستن اومدن نشستن ور دلمون هی دارن جولون میدن. :|

جونم براتون بگه خوابگاهمون یه خوابگاه گل و بلبلیه که دیگه خودمون خسته شدیم از بس رفتیم اعتراض کردیم. هی من میگم بیاید شیشه ها رو بشکنیم. هی میگن صبر کن. مسئول امور خوابگاه ها ایندفعه ما رو ببینه عربده کشون تا سر خیابون میفته دنبالمون تا با تفنگ دولول چهار تا حروم منو هم اتاقی هام کنه! به قول بچه ها گفتنی یه کار کردیم که تو تاریخ اون خوابگاه بنویسن!

عین یه بچه کاری و با غیرت و در عین حال  پر رو رفتم تو کتابخونه یکی از دانشکده ها کار گرفتم و زدم تو گوش هر چی معیشت و کسب حلاله! دارم یا کتاب امانت میدم یا به ترمولکا (ورودی جدید) روش صحیح استفاده از سرچر های کتابخونه رو یاد میدم! کلا جو خوبیه یکی میزنم تو گوش روزی حلال یکی تو گوش کتابا یکی تو گوش خودم یکی تو گوش ترمولکا!

خلاصه زندگی مون شده عینهو کولی ها. صبح خروس خون از خواب پا میشیم کتاب و متاب و ناهار و جزوه رو بار می کنیم رو کولمون عمودی از در خوابگاه میریم بیرون شب وقتی سگا تو لونه هاشون خوابن افقی برمی گردیم تازه قبل از گذاشتن هر گونه کَپه ای به امور خونه داری می رسیم  :|  

بهمون یه هفته وقت دادن تا بزنیم تو گوش یکی از پروژه ها! از فردا باید بزنم تو گوش میراث فرهنگی و موزه و این صوبتا.

از خان داداش بگم که به قول خودش سه روز تعطیل بوده وقت نکرده درس بخونه حالا که بهش میگم بیا منو برسون میراث فرهنگی، میگه وقت ندارم نیم ساعت زودتر باید برم دانشگاه. میگم چرا زودتر؟ میگه میخوایم قبل از کلاس فکر کنیم. خیلی هم فکر کنیم!! حالا کشف کردم اینا قبل از کلاس میرن از رو گزارش کارای هم کپی پیست می کنن تا تحویل استاد بدن!

از بچم ژاله بگم که وقتی دید از مذکرای کلاس چیزی عایدش نمیشه رفته بند کرده به یکی از خانومای هم کلاسیش که یه پسر دم بخت داره. :" از همین تریبون براش آرزوی موفقیت و کامیابی می کنیم و بهش میگم محکم برو جلو. هواتو دارم. مرد باش، مــــرد. D:

یکی دلش به حالم بسوزه.

* بعد از چهار روز دوری از خونه با خودم گفتم الان برگردم مامانم کلی دلش به حالم میسوزه و قربون صدقم میره. وقتی برگشتم میگه وای ندا چقدر پوستت خوب شده! موهات هم براق تر شده! اصلا چاق تر شدی! چقدر خوشگل شدی! بهش میگم میخوای کلا برم اونجا بمونم بشم آیشواریا بعد برگردم؟ :| جای اینکه بگه چقدر لاغر شدی این همه درس خوندی! (نیست که منم اونجا دارم خودمو با درس خفه می کنم.) بعد خان داداش اومده با محبت هر چه تمام تر میگه اه، باز این اومد! :|

* سه تا هم اتاقی دارم. شبا می شینن برنامه ریزی مدون ِ یک ساله انجام میدن. مثلا فردا بریم استخر، پس فردا بریم اسکی روی چمن، پس اون فردا بریم سینما، پس اون یکی فردا بریم اسکی رو یخ و... بهشون گفتم قربون دستتون اگه زبونم لال وقت شد لا به لاش یه دو خط درس هم بذارید! 

* با ژاله دیروز عصر دانشگاه قبلیم بودیم. بیچاره تمام هم کلاسی های مذکرش مردای 30 سال به بالان! میگه احساس می کنم دارم تو مدرسه پیرمردا درس می خونم! اینقده ساکت شده. به استادمون می گفت آخه استاد من دیگه چقدر ساکت باشم؟ دیگه چقدر خود واقعیمو بروز ندم؟ کلاسمون یه پسر خوشگل هم نداره. شوهر هم که واسم پیدا نکردی. من چه کار کنم دیگه؟ جای اینکه شیطونی کنم و درسا رو جمع کنم شب امتحان هر شب دارم درس می خونم! (بچشم خیلی فشار روشه!) 

پ.ن: خلاصه براتون بگم که نرفته بهمون سه تا پروژه دادن قد خر! نمی دونید به چه هیبتی. منم دستمو زدم زیر چونه ام موندم از کدوم یکیشون شروع کنم. :S

ما حیفیم به خدا!

خب من تشریف نیاورده باید دوباره بساط جمع کنم برم سر درس و مشق. (آیکون گریه حضار)

با بابام داریم تو خیابون راه میریم میگه نگاه اون هواپیمایی که رد شد نظامیه. فوری میگم ایول. یعنی آمریکا حمله کرد؟؟ دمش گرم. دانشگاه تــــــــعطیل. (دیگه خودتون ببینید علاقه بی حد و حصر منو به علم و دانش و تحصیل. انیشتن خدا بیامرز حسرت میخوره به حالم. :|)

من خیلی وقت بود که مشهد نرفته بودم بعد از چند سال  که می رفتم همه چیز کلی تغییر کرده بود. بزنم به تخته مسافرا یک در میون عرب. قسم به این عمر با عزت و پر برکتم این همه عرب یه جا ندیده بودم. توی حرم یه خانوم عراقی با پسرش نشسته بود پیشم ازم یه چیزی پرسید که از بس من عربیم خوبه مثل یه درازگوش معصوم همینجوری نگاه کردم تو چشاش بلکه اگه زبونش رو نمی فهمم بتونم با نگاه باهاش ارتباط برقرار کنم! ولی متاسفانه هر چی زل زدم تو چشاش دیدم اون داره با زبون عربی نگاه می کنه من با فارسی! هی جمله رو تکرار کرد و منم هی تو دلم به خودم می گفتم ندا خاک بر اون سرت سه سال عربی ِ انسانی تو اون خراب شده ها (استعاره از دبیرستان و پیش دانشگاهی) خوندی یعنی پشیز؟ ندا یعنی در حد فهم یه درازگوش هم نیستی؟ آهان راستی دختره خنگ دو واحد هم عربی تخصصی تو اون یکی خراب شده (این دفعه استعاره از دانشگاه) با نمره 18، لامصب 18، پاس کردی یعنی هر چی وارد اون بالا خونه کردی تبدیل شد به پشمک؟ خلاصه هی من و هی ندای درون و هی ندای برون و هی شرمساری! بالاخره جمله شو عوض کرد دیدم توش مشهد داره کلی تو دلم ذوق مرگ شدم که یه کلمه شو فهمیدم! بعد از یه خرده فسفر سوزوندن فهمیدم میگه مشهدی هستی؟ بعد من جای این که بگم لا گفتم No! حالا این وسط خودم از سوتی خودم بلند بلند خندیدم؛ لابد زن و پسره هم تو دلشون می گفتن گیر چه خل و چل زبون نفهمی افتادیم! بعد دیدم یه جمله دیگه گفت. با خودم گفتم حتما میپرسه پس کجایی هستی؟ که تمام اجداد و آباء و نیاکانم یه دور اومدن احوال پرسیم تا بهش بفهمونم کجاییم. این وسط هم خان داداش هی با آرنج میزد بهم. برگشتم گفتم چی میگی؟ گفت ازشون بپرس مدل موی پسرشون چیه؟!  یعنی تا پنج دقیقه خیره شدم به آسمون و داشتم غروب خورشید رو نگاه می کردم. بعد دوباره خود خان داداش گفت یعنی اون موقع که تو مدرسه خودتو با عربی خفه میکردی و راه به راه ذهب و ذهبت و افتعل و افتعال رو جلو خانوم والده می کوبوندی تو سر من هیچی ازش یاد نگرفتی؟ گفتم چرا که یاد گرفتم. بله که یاد گرفتم: بله میشه نعم. نه میشه لا. تهران رو هم با ط می نویسنن! :" (می دونم به این بار معلوماتم حسودی می کنید!) خلاصه اینکه به عنوان نماینده ای از ملت شریف ایران آبروی همه مون رو پیش اجنبی بردم. می تونید بهم افتخار کنید. :دی

از اقدامات مفیدی که جز لاینفک سفرمون بود همین بس که غروبا می رفتیم زیارت، شب با اخوی و ابوی می نشستیم پاسور بازی! حتی با خان داداش تا جایی پیش رفتیم که سر کولر و میز هتل و کیف پول خانوم والده هم شرط بستیم! :" خدا ما رو از این مردم نگیره. :|

نفر دوم

توی دفترچه انتخاب رشته کنکور واسه رشته من و گرایش من و شرایط من فقط دو تا دختر می خواستن که وقتی نتیجه ها اومد فهمیدم یکی از اون دخترا من می باشم. بعد هی از اون لحظه ای که فهمیدم داشتم هی تز و تئوری ارائه می دادم که نفر دوم کی میتونه باشه آیا؟ بعدم هی به خانوم والده می گفتم بزنه و اون یکی دختره از این شارلاتانای ِ غولتشن ِ بزن بهادر ِ بالا خونه تعطیل باشه که همه با دیدن هیکل و هیبتشون خودشونو گلاب به روتون خیس میکنن! بعد منم ببره تو دم و دستگاه خودش بشم نوچه اش! از ترس هم نتونم جیک بزنم. بعد بریم تو دانشگاه شیشه ها رو خرد کنیم، عربده بکشیم و رعب و وحشت راه بندازیم! آخرش هم به جای مدرک کارشناسی ارشد یه لات مفیدی برای جامعه بشم! یا همش می گفتم بزنه و طرف یه دختر دست و پا چلفتی ِ بدبخت ِ بی عرضه دست و پا چوبی ِ تفلون باشه که از بس بی عرضه ست هی من مجبور باشم کولش کنم ببرم سر کلاس! (شما دیگه خودتون شاهد فعالیت ذهنی و فرآیند فسفر سوزونیه من باشید دیگه! :") تو بگو من یه درصد احتمال معمولی بودن و عادی بودنش رو داده باشم؛ بگو یه ذره؛ هییییچ.

این گذشت تا اینکه وقتی رفتم خوابگاه اتاق بگیرم طی یه سری مظلوم بازی به مسئولش گفتم تو رو خدا سعی کن یکی رو هم اتاقم کنی که هم رشته ام باشه. قیافمو هم چنان مظلوم کرده بودم که هر کی رد میشد پول می ذاشت کف دستم! وقتی از اونجا اومدم بیرون در راه برگشت به ولایت بودیم که دیدم مسئوله زنگ زد و نفس نفس زنان گفت: ندااااا بیااااا هم اتاقی برات پیدا کردم؛ بعد هم قطع کرد. منم دوباره برگشتم خوابگاه و بعد از پرس و جو کاشف به عمل اومد که هم اتاقیم دقیقا دقیقا همون نفر دوم دفترچه ست! بیچاره خیلی هم معمولی بود. نه شاخ داشت نه دم. از یه طرف هم مونده بودیم حیرون که دقیقا با همین نفر دوم شدیم هم اتاقی. اصلا یه هندی بازی ای شده بود که به آدم احساس آمیتا باچان بودن دست میداد منم جوگیر کم مونده بود داد بزنم بگم راااااااجو پسررررم! شما نمی دونید چی. اشک در چشم ها حلقه بسته بود و فضا بسیار کلید اسرار بود. حالا من و هم اتاقی به مقدار زیادی خونسردی خودمون رو حفظ کردیم اجازه از خود بیخود شدن ندادیم ولی یه نگاه انداختم به ملتی که واسه ثبت نام اومده بودن و خانوم مسئوله دیدم بابا اینا بیشتر از ما شادن! مسئوله که زبونش بند اومده بود از خوشحالی! از یه طرفی هم خندم گرفته بود می خواستم بگم بابا بیخیال اشکاتو پاک کن. دنیا دو روزه ارزش نداره. ولشون می کردی سجده شکر و ثنا به جا می آوردن.

خلاصه که اینجوری نفر دوم معلوم شد. حالا از اون روز که اومدم دارم فکر می کنم اون دو تا پسری که تو دفترچه نوشته بود، چه ویژگی هایی می تونن داشته باشن آیا؟ :"

 

ب.ن: در ادامه وول خوردنای اینجاب و در اوج شلوغی و بدبختی و کاسه بشقاب جمع کردن واسه خوابگاه، داریم می ریم مشهد. دست به چیزای خطرناک نزید تا برگردم. نیام ببینم اینجا رو آتیش زدید؟! با هم خوب باشید. به یاد همتون هستم. :)

نامه ای به جزوه

دخترم! جزوه! مامان با تو حرف می زند (یه وقت فکر نکنی خواستم نامه ام رو مثل چارلی چاپلین به دخترش شروع کنما. هیچ هم اینطوری نیست اون بیچاره که اصلن نامه ننوشته. اون نامه ها همش توهمی بودن ولی نامه من به تو خیلی هم راست راستکی و واقعنکیه.)

باری، دخترم جزوه! در این زمانی که مادرت دارد زندگی می کند همه چیز خیلی خوب است. شنبه ها با بروبچ می رویم میدان اصلی شهر جمع می شویم. یک وقت فکر نکنی می رویم به آلودگی هوا اعتراض کنیما، نه، می رویم دور هم شاد باشیم! اگر نیت مان اعتراض بود خب تا حالا یه کسی یه فکری برای این خراب شده می کرد. تازه ما خیلی هم افتخار می کنیم شهرمان ایــــن همه کارخانه دارد چون نشان می دهد ما خیلی پولداریم.

جزوه جان! اگر این زمان بودی و توی تقویم هایمان را نگاه می کردی می دیدی که یک روز از سال را اختصاص داده اند به روز دختر. ما دخترها در این روز خوشحال و فانتزی از این اسمس به آن اسمس، از این وبلاگ به آن وبلاگ، می رویم و به هم تبریک می گوییم و آخر پیاممان هم چند تا آیکون کیس و بوس و ماچ برای هم می گذاریم. به خاطر اینکه تمام حقوقمان با پسرها برابر شده و هیچ غمی نداریم و با خیال راحت این روز خجسته را جشن می گیریم. اصلن از همون اول ما لنگ همین یه روز بودیم.

جُزی! دیروز با خاله ژاله ات رفتیم کافی نت تا ببیند زمان انتخاب واحدش کِی است. یک پیغامی داده بودند که نوشته بود مهلت انتخاب واحد برای ورودی های 91 و ما قبل تا 18 شهریور. یک دفعه خاله دیوانه ات بلند شد و وایساد به جیغ و داد و ننه من غریبم بازی که ای داد مهلت تموم شد و من انتخاب واحد نکردم! من هم گذاشتم تا خوب به غربت بازی اش ادامه دهد. وقتی ساکت شد یکی زدم پس کله اش و نشاندمش سر جایش و گفتم پروفسور نوشته ورودی 91 و ماقبل. توی ابله ورودی 92 هستی! گفت: اِ؟ مگه سال 92 ست؟ گفتم پس فکر کردی هنوز تو نود و یکیم؟ گفت: اه.. آره چه زود گذشت! جزوه جان قدیم ها سال ها دیرتر می گذشت. توی اتوبوس یه خانم پیری می گفت برکت سال ها رفته...

جزوه ی مادر! داشتیم با پدر بزرگت دو کلام اختلاس چیزه ببخشید اختلاط می کردیم. که یکهو درآمد و گفت ندا کاش من شهید شده بودم تا تو می رفتی یه دانشگاه بهتر مثلن دانشگاه تهران ادامه تحصیل می دادی!! بعد یکدفعه خندید... هی خندید، خندید و ریسه رفت. دستش را گذاشت روی دلش و قهقهه زد. ولی من خودم دیدم که پدرم دارد گریه می کند. در واقع گریه می کند. گریه می کند...

مادریم! خاله نسترنت از بس کافکا و هدایت خوانده افسردگی گرفته. هی زد به این در، هی زد به آن در، خب نشد. شبهای روشن داستایفسکی را می گیرد دستش و هی می خواند و هی بیشتر ساکت می شود. هی ساکت... هی ساکت... بعضی وقت ها یادمان می رود که نسترنی هم هست. خاله شیوایت بعد از 9 سال زندگی عاشقانه که داستانشان را باید تو کتاب ها می نوشتند، از شوهرش جدا شد. می گوید افسردگی گرفته. این روزها افسردگی یک جورایی مد است. همه هم دارند. خوشگل و موشگلش را.

دختریم! اینقدر چیزهای باحال هست که تو نمی توانی حتی یک لحظه هم تصورشان کنی. مثلن توی همین کره زمینمان یک نفر نشسته آن سر دنیا و هی دارد برنامه می ریزد و نقشه می کشد که بیاید این سر دنیا یک جنگی برپا کند تا یک جنگی را تمام کند!! اصلن در حیرت این صلح و حقوق بشر انگشت به دهان می مانی. نگران نباشی ها؛ همه چیز خوب است.

جزوه مامان! چند وقت پیش داشتم زنگ می زدم به یک نفری آهنگ پیشواز گوشی اش این بود:

من بلاتکلیفم/ من آسم دارم/ اینجا چه کنم؟

 

جزوه ام! چون می دانم این نامه را دقیقن شب امتحان می خوانی (اصولن اخلاقت اگر به مادرت رفته باشد موقع درس خواندن فیلت یاد چیزهایی می کند که عمرن روز عادی بروی سراغش) بهت می گویم: ورپریده، ذلیل شده، این ترم هم اگه مشروط شی پا میشم میام حراست دانشگاتون تکلیف خودمو با تو روشن میکنم. من و اون بابای بدختت شبا میریم مسافر کشی(در آینده زنا هم میرن مسافر کشی!) جون می کَنیم هی پول می ریزم تو حلقوم اون دانشگاه، تو میای تاج مشروطی می زنی به سرم؟؟؟ (نسل تحصیل رایگان کلن منقرض شده. همه دانشگاه ها اون زمان پولین. تازه دو ترم یه بار هم اولیا باید برن شیشه های دانشکده ها رو پاک کنن! وگرنه بچه ها رو از تحصیل محروم می کنن!) جِز ِ جیگر زده، من نامه نوشتم که الان بخونی؟ آره؟ قربون بچه های مردم رفتی! پا شم سیخ داغ کنم؟؟ نگا! اون داداشت جامدادی همش از تو یاد می گیره ها. ای خدا منو از دست این بچه بکش. برو بتمرگ سر درس و مشقت. روانمو ریختی به هم دیگه حس خداحافظی کردن ندارم. از جلو چشمم گم شو. تا یه ماه از پول تو جیبی خبری نیست. 

 

پ.ن: یعنی واقعن نامه من به دخترم رو خوندید؟ کجا رفته اون حریم های خصوصی؟ کجا رفته اون همه فرهنگ و احترام به هم نوع؟ خوبه بیام سروقت نامه های شخصی تونن؟ نه می پسندید؟



برادر عاشق

ساعت یک شب با ماشین داشتیم از پارک بر می گشتیم بابام هم داشت یه میدونی رو دور می زد، منم تیریپ خسته سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین که یه دفعه چشمم افتاد به میدون دیدم یه پسری نشسته و تکیه داده به تیر چراغ برق و گوشی به دست مشغول اسمس بازی (حتمن اسمس بوده دیگه. شب مهتاب و تنهایی و... دیگه غیر از این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟ نه، چه معنی ای؟ :") بابام که چند متر رفت جلوتر یه دفعه داد زدم اِ؟؟؟ برادر، برادر، برادر حــ.ــز.ب اللـ.ـه! چقدر دلم براش تنگ شده! (جهت آشنایی با برادر به پاورقی رجوع کنید) بابام گفت کو؟؟ کجاست؟ خانوم والده گفت: اِ؟ برادر؟ کجاست؟ کجاست؟ اخوی گفت منم ندیدم برادر رو کو؟ کو؟ خانوم والده به بابام گفت: دور بزن دوباره میدون رو برادر رو ندیدیم! بابام گفت داشتیم ردش می کردیما! اخوی سرش رو چسبونده به شیشه تا برادر رو ببینه! یعنی منو می گید همین طوری مونده بودم که برادر چه محبوبیتی تو خانواده ما داره و من خبر ندارم. :| گفتم اگه می دونستم اینقدر دلتون برای برادر تنگ شده و می خواستید ببینیدش یه روز دعوتش می کردم خونه به جون خودم. بعد دیگه فکر کن بابام دور زده رفتیم یه گوشه کمین کردیم و برادر ِ تو میدون رو ببینم!! هیچی دیگه دیدیمش بعد با خیال راحت برگشتیم خونه! وگرنه شب خوابمون نمی برد که! :|

 

پ.ن: اگر دیدی جوانی ریش گذاشته/ بدان دوست دخترش تنهاش گذاشته :"

 

خاطره مثبت 18: (زیر 18 سالا بزنن کانال دو که عمو پورنگ منتظرشونه): ترم 2 درگیر حذف و اضافه بودیم. همه چپیده بودیم تو اتاق یکی از استادا. که استاد به برادر گفت: برادر بیار اون برگه انتخاب واحدت رو ببینم چی ور داشتی؟ اونم برگه رو داد دست استاد. استاد هم بهش گفت به به، به به تنظیم خانواده هم که ورداشتی؟ نکنه تنظیماتت ریخته به هم برادر؟ ما هم که فقط سعی کردیم نذاریم اتاق منفجر شه.

 


 پاورقی: برادر حزب الله رو دوستای قدیم می شناسن. یکی از همکلاسی های دانشگاهمون بود که ما بسیار بسیار بسیار روابط گل و بلبل و قند و نباتی داشتیم با هم. در حد هر روز دعوا! اونم جلو استادا. هی ما همدیگه رو می شستیم میذاشتیم کنار هی من میومدم اینجا ناله نفرینش می کردم. :" نمونش (چقدر بچه بودیما. هعیییی)


 

خ.ن: محبت مکرر= وظیفه مقرر. حالا هی محبت بی جا بکن تا بشه وظیفت. یادت بیار اون روز ساغر بهت چی گفت؟ نیکو راست میگه. همینه. هر چی بیاد سرت به خاطر حماقت خودته.

جواب ارشد

تندی اومدم بگم ارشد، دانشگاه بـ.ـوعـ.ـلی هـ.ـمــ.ـدان قبول شدم. اصلن فکرشم نمی کردم. خیلی خوشحالم. وای خدایا شکرت. از این بهتر هیچی نیست.

 

ب.ن: یادمه دقیقا یه هفته قبل از اینکه جوابای اولیه ارشد بیاد من اینقدر بیخیال بودم که خدا بگه بس. سر خوش سرخوش به ژاله اسمس دادم گفتم: وای ژاله تو بد موقعیتی گیر کردم.

گفت: چی شده؟

گفتم: هفته بعد جوابا میاد. موندم وقتی اعلام کردن رتبم یکه و از 20:30 اومدن باهام مصاحبه کنن چـــی بپوشم!

ژاله اس داد: اه مسخره. فکر کردم چی شده. ترسوندیم دیوونه. من هی درگیری فکری دارم تو هم هی اذیت کن.

گفتم: درگیری فکری؟ چی شده؟

گفت: آره. همش تو فکرم. همش موندم.

گفتم: خب چی شده؟

گفت: همش تو فکرم وقتی رفتم دانشگاه تهران با پسرای اونجا چه جوری برخورد کنم!! D:

 

ب.ن: ژاله هم دانشگاه شهر خودمون قبول شده. :)

تا صبح بشینی دامن چین وا چین پیلیسه بدی پیرهن مردونه ندوزی!

بعدش میگن مگه میشه آدم یه چیزی که قبلن دوخته رو دوباره نتونه بدوزه؟

میگم آره میشه!

 

پ.ن: سر شونه پیرهن مردونه خره اصلن! :|

سه دو یک پخش میشه!

بعد ما تصمیم گرفتیم به سر فتنه گری.. چیزه ببخشید به سَردَمداری(!) هویج عزیز بریم اینجا و بعد از شور و مشورت یه سری بازی وبلاگی ردیف کنیم بعد با رای گیری یکی رو انتخاب کنیم بعد خودمون خوشحال خوشحال خومودن به رای خودمون اعتراض کنیم بعد هم در کمال تعجب، مثل بچه آدم بیایم بازی رو انجام بدیم!! D:

تصمیم بر این شد که هر کس یه متن یا یه شعری رو انتخاب کنه و بخونه و ضبط کنه و بذاره وبلاگش. بقیه رو هم دعوت کنه تا بازی کنن.

من هم تیز اومدم با همکاری و مساعدت خودم یه استودیو رادیویی راه انداختم در حد چی. یه اسپری تافت آوردم و با یه چسب نواری میکروفون سیستم رو چسبوندم رو این تافته و واسه خودم میکروفون و پایه درست کردم!! :" 

بعد هم واسه دکور یه سری کاغذ و خودکار و یه لیوان آب گذاشتم بغل دستم! :" (حالا انگار شما اینا رو می بینید!)

بعد کفش آهنین به پا کردم تا برم رو مخ خانوم والده که اجازه بده از دفتر خاطراتش خاطره وردارم تا براتون بخونم. به حمدالله راضی شد و منم سه تاش رو که مربوط میشد به بچگی های خودم رو خوندم و ضبط کردم. 

شد این

منتها قبلش باید بگم اصلن انتظار شنیدن صدای قشنگ نداشته باشید. من اگه صدام خوب بود اول از همه می رفتم رادیو ایران (یا فرهنگ؟ یا جوان؟ یا پیام؟ یا سراسری؟) تو برنامه راه شب ثبت نام می کردم و به صورت زنده برنامه می دادم بیرون و قطعن دیگه اینجا نبودم. 

اسم بابام علی می باشد فلذا وسطش گیج نشوید!

آخر هر جمله مامانم محض احتیاط واجب یه دونه از این آیکونا « :| » بذارید. به ویژه آخر خاطره آخری.

سه تا خاطره کوتاهه. خاطره اولی مال دو سالگیمه. دومی شیش سالگیم و سومی هفت سالگیم. 

همه باید بازی کنن. (سحر، نسیم، شاپرک، نیلا، مریم ها و... خلاصه همه) هر چیزی هم میشه خوند. شعر حافظ با تفسیر حتی. یه پست از وبلاگ خودتون حتی.

پیشاپیش ببخشید اگه یه ریزه طولانیه