روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی در کارند شک نکن.

با تشکر از همه دوستایی که با سرچ چنین عبارت هایی به وبلاگ ما رسیدن:

ندا   (قسم به اسم پر برکت خودم)

ابر بارون برف خورشید طوفان مه  (سیل زلزله آتش فشان شهاب سنگ. تعارف نکن بگو. تو که همه رو گفتی)

دختر سنگین و رنگین (آفرین آفرین. منظورش منم)

زندگی همچنان باقیست (خدایی ملت بیکاری داریم)

زندگی یک برگ درخت (و ملتی بیکارتر)

سوژه های شب قدر امسال (اینو کجای دلم بذارم واقعا؟)

شعر دعا مسافر

شوهر نیازمندیم (بمیرم کمبود امکانات چه می کنه با آدم :|)

عاشق یک راننده اتوبوس (آآآآآآآآآه ای خدای قورباغه های وحشی :|)

عاشقی سیری چند (موافقم)

غازقولنج (واقعا دارم فکر می کنم غازقولنج چه نقش پررنگی تو زندگیم داره)

مدل پالتو خیلی قشنگ (یاد ندارم راجع به پالتو چیزی نوشته باشم. نوشتم؟)

من کدومم؟ نسیم

منو چی میبینی؟ ابر.برف.طوفان

ن ساعت (ها؟)

دل تنگ سیری چند (اینم موافقم)

دیدی که بخشیدمت (خدا رو شکر وبلاگ ما در جهت رفع کدورت ها و نشاندن بذر مهر و محبت و عشق در دلهای شما عزیزان موثر بوده و نقشی هر چند کوچک ایفا نموده.)

نظر سنجی من کدومم (تو کدومی؟)

نوحه یا الله (خیلی دوست داشتم قیافه این دوستمون بعد از باز کردن وبلاگم رو می دیدم)

هفده شهریور، روز ننگ تو (همچنین قیافه این دوستمون)

نوشته های گروس عبدالمالک (خدایا این مخاطبای فرهیخته رو زیاد کن)

یه روز رفته بودم (میگم ملت بیکاری داریم میگید نه. به خدا دیگه نمی دونسته چی سرچ کنه الکی واسه خودش اینو زده. عزیزم این نت لامصب رو بذار کنار. تشخیص من اینه که شما رو ببندن به تخت)

ابسردکن یوروپ ( زیبا، جادار، مطمئن. بهترین هدیه به مناسبت روز مادر و روز معلم)

اسب در ذهنت چه رنگیه (اینا کارای توئه ها مهندس. تو این سوال رو از من پرسیدی. پاسخگو باش!)

این چه غلطی بود؟ (دوست عزیز شما باید خونسردیت رو حفظ می کردی دوباره بر می گشتی گوگل می نوشتی: داروی آرام بخش)

برگ درخت می ریزه

به رویاهات فکر کن (فکر کن. حتما فکر کن)

چرا دستام سرد میشن (کم خونی داری. قرص آهن بخور)

خر کردن مشتری (جوووووون؟)

خرمشهر آبادان اهواز مسجد

pmc مخفف چیه؟ (مخفف "پس ممد، کبری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟" [داره از کبری می پرسه: پس ممد کو کبری؟ چرا تنها داری میای؟ نکنه طلاق گرفتید و بچه هاتون شدن بچه های طلاق؟ فکر عاقبتشو کردید؟ آخه ممد 1357 تا سکه از کجا بیاره بده به تو؟])

تصمیمی کبری تر

به حول و قوه الهی اگه از آسمون سنگ نباره، اگه از زمین مواد مذاب فوران نکنه بیرون، اگه سیل نیاد، اگه بهمن نیاد و کولاک نشه، اگه ننه قمر نزاد (نزاید) اگه دختر اقدس شوهر کردنش نگیره، اگه ممد آقا نخواد زن دوم بگیره، اگه همه چی بر وفق مراد باشه ما تصمیم بسی کبری گرفتیم که روز پنج شنبه، نوزدهم اردیبهشت سال یک هزار و سیصد و نود و دو هجری خورشیدی مصادف با 28 جمادی الثانی سال یک هزار و چهارصد و سی و چهار هجری مهشیدی و نهم می سال 2013 میلادی مصادف با بزرگداشت شیخ کلینی(!) تشریف ببریم نمایشگاه کتاب! هر کی میاد بسم الله.

ب.ن: به بهاره و الی و tecton: ببخشید بچه ها من هر کاری کردم نتونستم یه روزی رو هماهنگ کنم که با شما باشم. بسی امیدوارم برنامه شما تغییر کنه و بیفته نوزدهم. :(

رستگاران

1) مامانم: ندا خانوم قندی یادته؟

من: نه. خانوم قندی کیه؟

مامانم: خانوم قندی، همونه که تو مراسم بابا بزرگت وقتی همه داشتن خداحافظی می کردن اومده بود داشت خداحافظی می کرد! همون.

*****

2) من و بابام پشت پنجره.

بابام: ندا اون خونه رو ببین.

من: کدوم؟

بابام: اون تیر چراغ برق رو می بینی؟

من: آره، آره. همون که یه کلاغ روش نشسته؟

بابام: آره

من: همون که چراغش شکسته؟

بابام: آفرین

من: خب دارم می بینم.

بابام: حالا از سمت راستش ده - پونزده تا خونه رو بیا اینور. اون خونه رو ببین همونو می گم!!

من: باباجون دقیقا 10 تا یا 11 تا یا 12 تا یا 13 تا یا 14 تا یا 15 تا؟

بابام: لازم نکرده با پدرت بحث کنی اصلا برو سراغ درس و مشقت!!!

*****

پ.ن: تحقیقا من به همراه والدینم با این آدرس دادنامون خانواده رستگاری هستیم. :|

 

ب.ن: ژاله رو افسار کشون بردم خیاطی ثبت نام کردم. تصور کن آموزشگاه خیاطی ای رو که من و ژاله کارآموزاش باشیم.

رمال

یه کارگر خانومی هست همیشه میاد راه پله های بلوک، محوطه و پارکینگای ما رو تمیز می کنه یه چند وقت بود تیریپ افسردگی ورداشته بود زده بود تو فاز عزلت؛ هرچی هم همه می گفتن چته، چی شده، خودش هم نمی دونست. یعنی هی می گفت افسرده ام. بعد این خیلی خرافاتیه. هی چپ و راست منتظره یکی یه چیزیش بشه تا خودشو قاطی کنه و با دعا و جادو و جنبل درستش کنه. گویا هر کاری کرده بود این سیستما رو خودش جواب نداده بود. تا اینکه یه روز بابام گفت خوبه حالا که این اینقدر به این چیزا اعتقاد داره با یه دعای فورمالیته، الکی بهش بگیم خوب میشی! خلاصه این بیچاره اومد خونه ما بابای منم جدی. نگاش می کردی می گفتی ده سال که تو کار رمالی بوده! بابام با اشاره بهم گفت برو یه کتاب کلفت و پر و پیمون از کتابخونه بیار. منم یه کاره رفتم چی آوردم؟ یه جلد از هزار و یک شب! چون این خانومه هم سواد نداره نمی دونست چیه. دیگه بابام یه صفحه رو آورد و بهش گفت چشمتو ببند دستت رو بذار رو یه قسمتی. اونم گذاشت و یه جمله هفل هشتی دراومد و بابام نوشت رو کاغذ، الکی یه وردی خوند کاغذ رو آتیش زد بهش گفت پاتو بذار رو خاکسترش بعد یه کم از خاکستر رو بمال به پیشونیت!! آخر هم بهش گفت یه خانومی چشمت زده! اونم فوری گفت می دونم کیه یکی از همسایه هامونه! کار خودشه. بابام هم گفت هر وقت دیدیش زیر لب این ورد رو بخون بعد از دور فوت کن بهش، بر می گرده به خودش! یعنی ما مرده بودیم از خنده حالا می خواستیم نخندیم که یه وقت تابلو نشه. خدا شاهده می خواستم فیلمشو بگیرم بذارم ببینید همه با هم بخندیم ترسیدم لو بریم. حالا دیروز دیدیمش سرحال و خوشحال داشت شلنگ تخته می نداخت و کلی از بابام تشکر کرد گفت خوب شدم! فکر کن آخرش هم به بابام گفت اگه میشه یه دعا هم بنویسید بخت دخترم باز شه! :| دیگه بابام هم گفت بخت باز کردن تو تخصص ما نیست برید سراغ همکارای دیگه!

یعنی بیچاره اگه یه درصد فهمیده  باشه با آتیش زدن همچین جمله ای از هزار و یک شب حالش خوب شده باشه:

آن گاه عجوزه با قدم های بلند به سوی بازرگان روان شد و در بگشود و به درون رفت.  :"

 

به نفیسه: کجایی تو دختر؟ یه ندا بده از نگرانی و دلتنگی دربیام نامزدم.

اعتراف می کنم

قبلا تو یه سری از وبلاگا دیده بودم ملت میان پرونده اعترافاتشون رو باز می کنن و همه چیز رو می ریزن وسط، اما اصلا فکر نکرده بودم خودمم بخوام یه روز اعتراف کنم. یه روز فکر کردم دیدم خیلی جربزه می خواد این کار. الان هم با خودم دوئل گذاشتم ببینم منم جَنَمشو دارم که تو وبلاگم اعتراف کنم یا نه؟

اعتراف می کنم که:

وقتی بچه بودم به شدت هر چه تمام  بدغذا بودم. تو دوران مهد کودکم آشپز مهد کودکمون رو تا پای استعفا برده بودم از بس متنفر بودم از هر چی غذایی که دستپخت مامانم نباشه و هر بدبختی که مسئولیت غذا دادن به منو داشت بیچاره تمام اموات و درگذشتگانش میومد جلو چشمش.

مامان بابام بهم می گفتن موش کور! همیشه بدون اینکه صدایی ازم دربیاد یه دسته گل گنده به آب می دادم. مامانم می گفت وقتی ساکت بودی می دونستم الان باید یکی از خرابکاری هاتو ماست مالی کنم. منو با یه قیچی و یه عالمه کاغذ و یه دونه چسب می ذاشتی تو یه اتاق، قشنگ می تونستم تا یه هفته از اتاق بیرون نیام!

راهنمایی که بودم هر آتیشی که بگید تو سرویس می سوزوندم. سرویسمون همیشه از توی یه کوچه از جلوی یه دبیرستان دخترونه می گذشت از پنجره تا کمر آویزون می شدیم یا می زدیم تو سر دخترا یا مقنعه هاشون می کشیدیم. دیگه خوندن و دست زدن تو سرویس کار هر روز  ِ هر روزمون بود. به خاطر این کار، یه روز مدیرمون و ناظما جلسه گذاشتن اخراجمون کنن. واقعا مدیرمون پرونده هامونو گذاشته بود روی میز که بفرستمون خونه. 

اول دبیرستان درسم به شدت بد بود. از ریاضی و شیمی و فیزیک متنفر و بیزار بودم. حتی اینقدر از دبیر ریاضمون بدم میومد که واسه ترم دوم هیچی نخونده رفتم سر جلسه شدم 6!

دوم و سوم دبیرستان به خاطر اینکه عاشق رشتم بودم درسم خیلی خوب شد. همیشه سر صف تشویقم می کردن و جز شاگرد ممتازا بودم. پیش دانشگاهی با دوتا از دوستای صمیمیم شدیم سه تا شاگرد اول مدرسه.

تو دبیرستان واقعا خرابکار بودم. دبیر ریاضی سوم دبیرستانمون مشکل تنفسی داشت با کمال شرمندگی با دوستام خورده گچ و آشغال پاک کن می ریختیم رو پنکه سقفی، وقتی می اومد روشنش می کردیم. بیچاره به خاطر نفس تنگی می ذاشت می رفت. ولی آخر سال رفتیم از دلش درآوردیم. خیلی همکلاسی هامو اذیت می کردم و سرکار می ذاشتمشون بهشون می گفتم اسم و مشخصات و شماره و بیوگرافی کامل دوست پسرتو بگو تا برات فال بگیرم! بعد الکی یه دفتر می گرفتم دستم و مثلا می گفتم امشب خوابشو می بینی و... کلا این آمارا خیلی به کارم میومد. اون بیچاره ها هم شیک و مجلسی می رفتن سرکار. چقدر لامپ و چراغ سوزوندیم. چون مدرسمون هم مال عهد هزار و سیصد و درشکه بود و هر آن نزدیک بود خراب شه رو سرمون، ما با امکانات بیشتری توی تخریبش می کوشیدیم و هر کاری می کردیم تا تعطیل بشیم!

سال اول دانشگاه افسردگی گرفته بودم. همینجوری الکی. می نشستم یه گوشه آهنگ غمگین می ذاشتم و بی دلیل گریه می کردم. حتی سر کلاسا. دفتر خاطراتم سیاهه از این چرت و پرتا که از زندگی سیرم و بذار بمیرم و از این خزعبلات! به شدت احساس تنهایی و ترس می کردم. که بعد سرم خورد به سنگ درست شدم.

با تمام علاقه ای که به رشته دانشگاهیم (تاریخ) و استادامون داشتم هیچوقت خدا به خوندش افتخار نکردم. فقط به خاطر اینکه هیچکس تو جامعه ما دید خوبی بهش نداره. یادمه حتی یه بنده خدایی که خودش دانشجوی ارشد علوم سیاسی دانشگاه تهران بود بهم گفت رشتت کلاس نداره!! :| دیگه وقتی دانشجوی ارشد ِ بهترین دانشگاه کشور، تصورش این باشه آدم از اسمال آقا مکانیک چه توقعی داره؟ هر چقدر هم از فوایدش بگم هیچوقت کسی قبول نمی کنه فایده ای هم داره. همین باعث میشه که فکر کنم سه و سال نیم وقت تلف کردم و همیشه تو یه جمع غریبه آرزو می کنم ازم نپرسن رشتت چیه؟

بر خلاف دخترا و خانوما من از طلا و هر مشتقی که از طلا خارج بشه بیزارم. به نظرم بزرگترین وقتی که بشر می تونه تلف کنه اینه که وایسه جلو ویترین طلا فروشی! هیچ وقت هم نفهمیدم یه بوفه با ظرفای کریستال جز تجمل مفرط چه فایده ای برای بشر داشته که دخترا هی زور می زنن بچپونن تو جهازشون. من از هر چیزی که به دردم نخوره بدم میاد.

اعتراف می کنم کار الانمو به نیم ساعت دیگه، کار امروزمو به فردا، کار این هفته رو به هفته بعد، کار این ماهمو به ماه بعد، کار امسالمو به سال بعد میندازم! وقتی عزارئیل هم اومد بالاسرم می خوام بهش بگم برو عمر بعد بیا!

همیشه خدا اتاقم مثل کارگاه ها می مونه. یه طرف قیچی و چسب چوب و یونولیت یه طرف کارتون و مقوا و کاغذ. هر چی که فکر کنید پیدا میشه. البته بچه منضبطی ام همه رو جمع میکنم می چپونم تو کمد! هر کاری هم می کنم کمدم نظم نمی گیره و الان واقعا درگیرشم.

از فامیل هم بدم میاد. خاله و عمه و عمو و دخترخاله و پسر عمه فرق نداره. اعتراف دیگه. خوشم نمیاد ازشون. در عوض همیشه رفت و آمد خانوادگی با دوستا و همکارا و آشناهای مامان بابامو دوست داشتم.

یه مدت توی یه هفته نامه ویراستار بودم از اون روز به شدت سر غلط املایی و اشتباه تلفظ کردن یه کلمه حساس شدم. هر کس اینجوری باشه بد جور میره رو اعصابم. برای اینکه طرف ناراحت نشه و احیانا دلش نشکنه هیچوقت بهش تذکر نمی دم و می دونم این کارم خیلی اشتباهه.

خدا نکنه کسی پا تو کفش رشته دانشگاهیم کنه و اطلاعات غلط بده. بازم روانم می ریزه بهم. به خصوص اینایی که یه جمله قشنگ پیدا می کنن مثلا تهش می نویسن از کورش کبیر! هزار بار باید توضیح بدم کورش بیچاره جز منشورش هیچ کتیبه ای نداره که توش این همه حرف قشنگ زده باشه. یا مناسبتای ساختگی که نمی دونم از کجا میارن.

خیلی محافظه کارم. به ندرت پیش میاد تا با کسی درد دل کنم. حتی پیش مامانم هم لب باز نمی کنم برای یه سری از حرفا. همیشه صمیمی ترین دوستم دفترخاطرات روزانمه و هرشب باید بنویسم تا خیالم راحت شه.

در کنار این وبلاگ چند تایی وبلاگ داشتم که جز یکی، الان در  ِ همشون تخته ست! موضوع همشون هم یکی بود. حالا چی بود بماند. ولی هیچکدوم رو به اندازه این دوست نداشتم.

اگه ببینم یکی عقاید سیاسیش برخلاف خودمه باهاش ترک رابطه می کنم!!

هیچ نوع خرافاتی رو قبول ندارم و از کسایی که دین رو قاطی کردن به خرافات خیلی بدم میاد.

در رابطه با عشق و عاشقی هم که قبلا اعترافامو کردم. پارسال اگه به نصیحتای بابام گوش نکرده بودم الان رسما داشتم آه و ناله سر می دادم. خودم فکر می کنم اینقدر بی ظرفیت و بی جنبه ام که ازدواج سنتی برای من به شخصه، بهترین شیوه ازدواجه.

و در آخر به قول بچه ها گفتنی یه سری اعترافا هستن که تو دلت بمونه و جایی درز نکنه خیالت از همه جهت راحت تره.  

 

هر کس دوست داره اعتراف کنه. استقبال می کنیم.

کمتر از یک ساعت و نیم دیگه به سال تحویل

دقیقا عین این عقده ای ها و ندید بدیدا فقط اومدم امروز یه پستی بذارم که ببینم 30 اسفند پست گذاشتن دقیقا چه شکلیه!

یه سوالی منو به خودش مشغول کرده هر وقت مناسب دیدید یه جوابی بدید اجرتون با آقا. دقیقا از ساعت 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه به بعد تا ساعت 12 شب ما تو چه تاریخی قرار داریم؟  :"

پ.ن: دیگه تصویب شد واقعا عید مسافرت نمی ریم. :|

ج.ن: سال 91 برای من سال تجربه بود. فقط یاد گرفتم. از هر کسی یه چیزی. من همیشه میگم خوشبختی کاملا بستگی داره به نوع نگاه کردن ما به زندگی. باور کنید احساس خوشبختی کردن اصلا سخت نیست. حس کردن این که خدا داره نوازشمون می کنه خیلی آسونه. یکی می تونه درس بگیره از مشکلاش یکی می تونه بذاره جلوش و واسش غصه بخوره. درسته که من این سالی که گذشت هی زدم تو سر و مغز خودم که ارشد قبول بشم، درسته که با همه بی عدالتی قبول نشدم حداقل فهمیدم خیلی ها اینقدر مشکلای گنده دارن تو زندگی شون که قبول نشدن من تو ارشد انگشت کوچیکشون هم نیست. حداقل فهمیدم راز بعضی چیزا رو که خدا رک و مستقیم بهم فهموند و من فهمیدم چه ابلهی بودم که اصرار بیخود می کردم که برم ارشد بخونم.

 این سالی که گذشت اصلا فکرشو نمی کردم با خیاطی اینقدر حال کنم. اصلا میخوام اینو تا ته دیگش برم.

امسال هم مثل هر سال آدمایی اومدن تو زندگیم آدمایی هم رفتن. یه سری ها خیلی خوب بودن یه سری ها هم در حقم بد کردن واقعا هم بد کردن. از اونجایی که به یکی قول دادم خشم رو بذارم کنار این آخر سالی همه کسایی رو که در حقم بد کردن رو می بخشم. به خاطر این نیست که اون آدما لیاقت بخشش دارن به خاطر اینه که خودم لیاقت آرامش دارم... و اینکه فکرا دارم واسه سال 92. ;)

ب.ن: آهان راستی 1: سال 92 ساله ماره سالی هم که من توش به دنیا اومدم سال مار بود. دیگه حواستون باشه. یکی جرات کنه به من بگه بالا چشمت ابروئه تا نیش بزنم (دقیقا ربطش چی بود من خودم هم موندم حیرون!)

ب.ن: آهان راستی 2: اگه علاقه دارید به دونستن فلسفه و تاریخچه سفره هفت سین یه لینکی گذاشتم همین سمت چپ وبلاگ به اسم "هفت سین". یه سری ها شاید دوست داشته باشن اطلاعات عمومی شون بره بالا.  

ب.ن: از اون جایی که همتون خنجر گذاشتید زیر گلوم و تهدید کردید، تو ادامه مطلب عکس چیزایی رو که گفتم به علاوه هفت سینمون و یه سری چیز دیگه رو گذاشتم.

 دیگه سال نو همه مبارک و از این حرفا که میگن سال خوبی داشته باشید و... :)




این سفره هفت سین ماست که در واقع سفره نیست درخت هفت سینه!  اونا هم مثلا حرفا لونه پرنده ن! به جای شکوفه ها ذرت با طعم کچاپ زدیم! خوبیش این بود که یه دونه می چسبوندم 2 دو تا مینداختم بالا!







این همون مانتومه. می دونم چیز شاقی نیست ولی خودم طرحش رو دادم و هر چی مربیم ژورنال ورق زد گفت جزه جیگر زده بیا یکی از همینا رو بدوز گفتم الا و بلا همین. جلو بسته ست. یقه و کمربندش پارچه سنتیه. دم آستیناش هم کش گذاشتم. دختر خالم هم از این الهام گرفت که با دو نوع پارچه کار کنه.





یه چند تا عکس رو انتخاب کردم پرینت گرفتم رو مقوا. بعد چسبوندمشون رو یونولیت سه سانتی دورش رو هم از این برچسبای ام دی اف زدم. این عکسا رو خیلی دوست دارم همشون باز نماد چیز خاصین.


کمتر از یک ساعت و نیم دیگه به سال تحویل

دقیقا عین این عقده ای ها و ندید بدیدا فقط اومدم امروز یه پستی بذارم که ببینم 30 اسفند پست گذاشتن دقیقا چه شکلیه!

یه سوالی منو به خودش مشغول کرده هر وقت مناسب دیدید یه جوابی بدید اجرتون با آقا. دقیقا از ساعت 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه به بعد تا ساعت 12 شب ما تو چه تاریخی قرار داریم؟  :"

پ.ن: دیگه تصویب شد واقعا عید مسافرت نمی ریم. :|

ج.ن: سال 91 برای من سال تجربه بود. فقط یاد گرفتم. از هر کسی یه چیزی. من همیشه میگم خوشبختی کاملا بستگی داره به نوع نگاه کردن ما به زندگی. باور کنید احساس خوشبختی کردن اصلا سخت نیست. حس کردن این که خدا داره نوازشمون می کنه خیلی آسونه. یکی می تونه درس بگیره از مشکلاش یکی می تونه بذاره جلوش و واسش غصه بخوره. درسته که من این سالی که گذشت هی زدم تو سر و مغز خودم که ارشد قبول بشم، درسته که با همه بی عدالتی قبول نشدم حداقل فهمیدم خیلی ها اینقدر مشکلای گنده دارن تو زندگی شون که قبول نشدن من تو ارشد انگشت کوچیکشون هم نیست. حداقل فهمیدم راز بعضی چیزا رو که خدا رک و مستقیم بهم فهموند و من فهمیدم چه ابلهی بودم که اصرار بیخود می کردم که برم ارشد بخونم.

 این سالی که گذشت اصلا فکرشو نمی کردم با خیاطی اینقدر حال کنم. اصلا میخوام اینو تا ته دیگش برم.

امسال هم مثل هر سال آدمایی اومدن تو زندگیم آدمایی هم رفتن. یه سری ها خیلی خوب بودن یه سری ها هم در حقم بد کردن واقعا هم بد کردن. از اونجایی که به یکی قول دادم خشم رو بذارم کنار این آخر سالی همه کسایی رو که در حقم بد کردن رو می بخشم. به خاطر این نیست که اون آدما لیاقت بخشش دارن به خاطر اینه که خودم لیاقت آرامش دارم... و اینکه فکرا دارم واسه سال 92. ;)

ب.ن: آهان راستی 1: سال 92 ساله ماره سالی هم که من توش به دنیا اومدم سال مار بود. دیگه حواستون باشه. یکی جرات کنه به من بگه بالا چشمت ابروئه تا نیش بزنم (دقیقا ربطش چی بود من خودم هم موندم حیرون!)

ب.ن: آهان راستی 2: اگه علاقه دارید به دونستن فلسفه و تاریخچه سفره هفت سین یه لینکی گذاشتم همین سمت چپ وبلاگ به اسم "هفت سین". یه سری ها شاید دوست داشته باشن اطلاعات عمومی شون بره بالا.  

ب.ن: از اون جایی که همتون خنجر گذاشتید زیر گلوم و تهدید کردید، تو ادامه مطلب عکس چیزایی رو که گفتم به علاوه هفت سینمون و یه سری چیز دیگه رو گذاشتم.

 دیگه سال نو همه مبارک و از این حرفا که میگن سال خوبی داشته باشید و... :)



بکشمو خوشگلم کن.

به قیافم نمی خوره ولی من آدمیم که از دوتا چیزم هیچوقت نمی گذرم یکی خوابمه یکی غذاست.  یعنی من با مامانم دعوام بشه هیچوقت اعتصاب غذا نمی کنم میام شام یا ناهارمو میخورم هرچند کم، بعد عین بچه آدم باهاش قهر می کنم. از این سوسول بازی ها که من نمی خورم و اینا نداریم. یعنی من موندم فردا روزی خواستم با شوهرم قهر کنم دقیقا چه نوع خاکی به سر بریزم! حالا با غذا کار ندارم ولی من تا حالا بیش تر از 500 بار با خودم تصمیم گرفتم سحر خیز باشم اما اصلا نشده. هیچی هم نمی تونه این روند رو تغییر بده مگر این که چی؟ چی؟ ساعت 8 صبح نوبت آرایشگاه داشته باشی! من تو عمرم یاد ندارم اینقدر زود از خواب بیدارشده باشم بعد دیروز صبح با یه سختی و مکافاتی ساعت 7 از خواب بیدار شدم که انگار یکی کلت گذاشته رو شقیقم گفته پاشو برو وگرنه یکی حرومت می کنم! بعد فکر کن من به خاطر تشیع جنازه بابابزرگمم که چند سال پیش بود صبح بیدار نشده بودم، اونوقت یه کاره ساعت 8 پا شدم عنر عنر راه افتادم برم آرایشگاه. یعنی قشنگ توی راه یه چشمم باز بود یه چشمم بسته. کله ام از خستگی واسه خودش می رفت. کم مونده بودم بخورم به در و دیوار. حالا رسیدم اونجا دیدم شلوغ، ملت عین مسافرای اتوبوس جاده ای ها سراشون رو گذاشتن رو شونه همدیگه همه خواب. نوبت بغل دستیم که شد می خواستم بزنم بهش بگم پاشو رسیدیم!

چند روز پیش خان داداشم از دانشگاه اومد خونه گفت ندا چند روزه میرم دانشگاه اما نمی دونم چرا یه دختره تو کلاسمونه که کل فکر منو به خودش مشغول کرده. یه جوریه که با بقیه فرق داره اما هر چی فکر می کنم نمی دونم فرقش چیه. غروبا می شینم تو کلاس، در حالی که بیرون داره باد می وزه و برگ درخت ها دارن تکون می خورن، من یه چشمم به غروب خورشیده یه چشمم به دختره که بفهمم فرقش با بقیه دقیقا چیه؟ هی این وسط هم دارم آه می کشم. هیچی هم از درس نمی فهمم.

تا چند روز بساط ما این بود تا اینکه یه روز خیلی خوشحال و خجسته انگار معادله 6 مجهولی حل کرده باشه اومده خونه با هیجان داد می زنه فهمیدم فرقش چیه؟  گفتم چیه بالاخره؟ گفت این دختره زیر مقنعش کیلیپس نمی زنه پشت کـَلــَـش تخته!  فرقش با بقیه دخترا اینه. نظم جامعه دخترای کلاس رو با این حرکتش ریخته به هم واسه همین من حواسم پرت میشه درس رو نمی فهمم می خوام برم براش یه کیلیپس بخرم بزنه به موهاش تا مقنعش از پشت گنبد بشه من حواسم به درس جمع بشه که پس فردا زبونم لال معتاد نشم! خدا رو شکر فهمیدم. فکر کردم عاشق شده بودم! بعد هم خوشحال خوشحال میره تو اتاقش در هم می بنده! از اون روز اینقدر پیشرفت درسی کرده!

به همین راحتی یه سری چیزا اینقدر راحت جا افتاده بین مردم که یه روز به خودت میای و می بینی خودت هم درگیرش شدی و حالیت نیست

دختر خالم اومده با وسواس یه مدل مانتو واسه من توصیف کرده تا براش بدوزم دوختم این شد:

 

ب.ن: دیگه برای خودم هم مانتو دوختم با یه کیف کوچیک مجلسی، کیف پول، جا موبایلی و از این خنزر پنزرا می خواستم بذارم عکساشون رو گفتم ریا میشه. (استغفر الله)

ب.ن: عید امسال مسافرت نمی ریم. حالا اگه باز خانوم والده و ابوی هوایی نشن.

ها؟

وقتی به زیگزاگ میگه زیگزال!

به مُستراح میگه مستراب!

به برچسب میگه ورچسب!

به ورشکسته میگه برشکسته!

به زَهره میگه زهله!

به عربده میگه عروده!

به تزریق میگه ترزیق!

به کَپَک میگه کفک!

به خروار میگه خلوار!

به نذر میگه نرذ!

به ماحصل میگه ماه عسل!!

دلم می خواد دقیقا همون موقع بشینم یه گوشه ای و دو دستی بکوبونم تو سر خودم!

حکیم ابوالقاسم جان فردوسی! من از طرف نسلم واقعا شرمندتم که تو نشستی سی سال با خون جگر و چنگ و دندون زبان فارسی را تا الان حفظ کردی بعد ما با مشت و لگد و کف گرگی و تو سری و سیلی افتادیم به جونش. به خدا شرمندتم.

غلط املایی رو که نگم واقعا همه سنگین تریم.

به خدا یه فرهنگ لغت تو خونه هامون باشه بد نیست ها. اگه به من باشه که میگم بودنش به اندازه داشتن یه جلد قرآن واجبه. اصلا من فتوا می دم آقا! حالا 14-15 جلدی دهخدا نه، اون فرهنگ گنده های معین نه، یه سی دی فرهنگ دهخدا فوقش می خواد برامون 7000 تومن آب بخوره که بذاریم یه گوشه از دسکتاپامون. والا!

یه رشیدی هم لطفا بیاد منو روشن کنه جوونای این مرز و بوم چرا جدیدا کلمه "آقا" رو یه شکل دیگه می نویسن. عاقا و آغا و عاغا و... قضیه چیه؟ به خدا در جریان نیستم. 

 

ه.ن: پیرو پست قبل. بابا بیخیال چی فرض کردید منو بچه ها؟ من دارم میگم با صدای تیک تاک ساعت دیواری از خواب می پرم، بچه واحد طبقه هشتم صبح به مامانش بگه: مامان امروز ناهار چی داریم؟ من بیدار میشم. شاید باورتون نشه من سایه بیفته رو سرم از خواب می پرم. ویبره موبایل؟؟؟ در حد بمبه واسه من. (جمله آخر رو با تشید بخونید)

ب.ن: خانواده ای که طبقه بالا ما زندگی میکنن خیلی آدمای باحالین. همه پهلوون، همه اهل ورزش. نمی دونم خونشون میدون اسب دوانیه؟ پیست دوئه؟ مسابقات دو با مانع برگزار میکنن؟ خلاصه ما این پایین خیلی وقته با "آسایش" و "آرامش" روبوسی کردیم و دیدار رو به قیامت گذاشتیم :| 

خ.ن: جا داره هم اینجا و هم این لحظه بگم عاشقتم ترلی. اگه بدونی حالمو. :* (دوست عزیز حساس نشو خودش میدونه چرا. D:)

 

ب.ن 10:50: بانوی خیال عزیز میگه: میگم "عاغا" چون خیلی وقته دیگه "آقا" نداریم...آقا هامون مردونگی رو قورت دادن و شدن "عاغا"....

میگیم "کصافط" چون نمیخوایم بگیم "کثافت" چون منظورمون کثیف و پست بودن طرف مقابل نیست...داریم باهاش شوخی میکنیم...

من میگم این خیلی جالبه که درباره هر چیزی اینقدر فکر نو هست. الان این دلایل هم برای من خیلی جالب بود و یه جورایی آدمو یاد فرهنگای داش مشتی می ندازه و به هر کی بگی خوشش میاد. ولی بانوی عزیزم و بچه ها این زبانه مونه. اگه قراره تغییر کنه باید اصولی تر از این حرفا باشه یا به قول معروف دلایل محکمه پسند میخواد. خیلی ها از این کلمه استفاده می کنن ولی واقعا دلیلشو نمی دونن. بعد یه خرده که بگذره می بینیم همه چیز تغییر کرده در صورتی که اصلا لازم به تغییر نیست مثل "عاره" و "قرعان" و... به نظر من که چیزی جز لطمه نیست.

مرسی از توضیحاتت. :)

ضعف اعصاب

صبح  ِ یک روز زیبای زمستانی وقتی خورشید به زیبایی در آسمان آبی می درخشه از خواب بیدار میشی و در حالی که همه چیز خیلی خوبه و زیر لب میگی به به چه روز خوبی بهتر از این نمیشه، میای خوشحال و سرمست و سرخوش و خجسته تی وی رو روشن می کنی و می بینی عدل تو یکی از کانالای رسانه ملی یه بزمچه نشسته داره یه بچه تمساح می خوره!  دیگه حکمت اینکه این چه چیزی ست که سر صبحی خدا میذاره تو کاسه تون و تا شب ضعف اعصاب دارید رو عالمان دانند. گفتم همین اول پست اینو بگم تا شما هم تو حال خوب من شریک شید!

 

جونم براتون بگه که خانوم یا آقایی نصف شب راس ساعت سه به ما پیامک زدن و فرمودن:

با تشکر از برنامه خوبتون. چرا پیامک منو تو برنامتون نمی خونید؟

ببخشید از پشت صحنه دارن اشاره می کنن میگن اشتباهی رفتی کانال یک. عذر میخوام خانوم یا آقایی ساعت سه پیامک زدن فرمودن:

برای من که غصه هام همیشه بی شماره / خنده تو طعم عسل، عطر بنفشه داره

 ما از همین جایگاه بهشون میگیم برادر من، خواهر من، دوست عزیز، خوشگل، بیوتیفول، حالا بماند که اشتباه گرفتی، حالا بماند که مشترک مورد نظر من نیستم، حالا بماند ما همون نصف شب با ترس و وحشت از خواب پریدیم و یه دور رفتیم دست بوسی جناب عزرائیل خان، امـّـا اون بدبختی که نصف شب می خواستی بهش مسیج بزنی و براش لاو بترکونی اگه یه وقت تو خواب زَهره ترک میشد و سکته هم رد می کرد و می مرد، تو از این به بعد به کی می خواستی ابراز علاقه کنی و از لبخند ژوکندوارش تقدیر به عمل بیاری؟ ها؟ به کی؟ یه خرده به کار بنداز اون بالاخونه رو.

خب عزیزدلم! گناه من نصف شبی چیه که باید جور اشتباه تو رو بکشم خب؟ خب میذاشتی صبح بهش میگفتی خب! دوست عزیز چرا ضعفانیت عصب ما رو که صبح با یه عدد بزمچه بی مقدار به وجود اومده بود، تو با این حرکت ناجوانمردانت تمدید می کنی؟

پ.ن: شما خودتون حساب کتاب کنید و ببینید روز و شب بسیار دل انگیز ما رو...

مساله!

یه سری از این جوونای آگاه اومدن از من یه چند تا سوال شرعی پرسیدن گفتم حالا که فرصتی به ما دست داده ما هم باهاش دست بدیم و مسائل رو حل کنیم یه مقدار.

درباره این هدره همتون اون قرقره ها رو درست گفته بودین که مربوط میشه به خیاطی (اصلا اینقدر با این دوخت و دوز و خیاطی ریختیم رو هم که خدا بگه بس. تز می دیم، لباس طراحی می کنیم، می بریم و می دوزیم، آخرش هم تنمون می کنیم و در حده پلانکتون جلبک دیده ذوق پخش و پلا می کنیم [البته اینم بگم من یه اپسیلون هم درباره خورد و خوراک و امرار معاش پلانکتونا و ایل و عشیرشون چیزی نمی دونم همینجوری یه چیز گفتم دور همی شاد باشیم.] آره خلاصه اگه یه روز زدید کانال فشن تی وی دیدید مانکنا لباسای خوشگل تنشونه و خیلی خوش تیپ شدن و آخر سر هم من به عنوان طراح لباسشون اومدم رو صحنه و مردم جهان تشویقم کردن و واسم سوت زدن و اینا، تعجب نکنید!)

اون ستاره آبیا در اصل سنگن که هیچ نوع رنگی بهشون نزدن و خودشون با آتیش و حرارت آبی شدن.  اولین بار هم ایرانی های منطقه سیلک (سی یَـلک) یا کاشان امروزی 5-6 هزار سال قبل از میلاد اینو کشف کردن. نماد رشته تحصیلیه. اون جناب بز هم که عکسشو می بینید و شاخ های خیلی بزرگی داره (به این سبک میگن نقاشی مُسَبَک) رو مردمای شوش روی سفالاشون نقاشی میکردن مال 3 سال هزار قبل از میلاده.

سر رسید هم که رو 17 شهریور بازه منظور تاریخ تولد این وبلاگه.  

کتاب دهخدا هم نمی تونم بگم محبوب ترین کتابمه. طنزشو دوست دارم که گذاشتمش و کلا با این زبون طنزش همه رو شسته گذاشته کنار و آدم وقتی میخونه فیض می بره!

اون گوشه سمت راست هم یه گردنبنده (از این آت و آشغالای دخترونه!)

عینک، تسبیح، لیوان قهوه و همشهری داستان هم که معلومه چی هستن.  

پ.ن: اینایی که گفتم فقط برای اطلاعات عمومی بود و کاملا هم آگاهم به این مساله که نه به درد دنیاتون میخوره نه آخرتتون!

ب.ن: دختره رفته یه ساعت 400 هزار تومنی و یه کیف پول 100 هزار تومنی برای دوست پسرش خریده و بهش تقدیم کرده و دست خالیه دست خالی بدون دریافت هیچ هدیه ای تحت عنوان هدیه ولنتاین، اومده پیش من چنان ذوق میکنه از شاهکارش که خدا باید بگه ببند اون نیشتو احمق! خب شما بگید آدم دو دستی نکوبونه تو فرق سر همچین آدمی؟ خب بگید دیگه؟ نه می خوام بدونم. از زبون تک تکتون میخوام بشنوم. (البته می دونید؟ نمی تونید بگید چون کامنتا بسته ست!)

ب.ن: فردا آپ می کنم دوباره. حالا نریزید سرم که چرا کامنتا بسته ست! اینا فقط برای خوندنه که شب جمعه ای بیکار نباشید.

یه روز از قضای روزگار این شد قالب ما

یه روز از قضای روزگار من اومدم تو وبلاگ هی وایسادم تک و تعریف از قالب وبلاگم. سق سیاه خودم. زد و اول هدرم پرید بعد هم بک گراندم  در کل من خیلی کلامم حجته! اصلا من خودم به خودم حسودیم میشه؛ شما ها رو که واقعا درک می کنم.

یه روز از قضای روزگار من اومدم هی گشتم و گشتم دنبال هدرم چیزی تحت عنوان هدر پیدا نکردم.

یه روز از قضای روزگار نشستم تو اوج شلوغ و پلوغی با خون دل دادن به دوستان عزیز که بشینید یه طرحی بدید من یه قالب بسازم وبلاگم بی کت مونده تو این سرمای استخوان سوز بالاخره این هدری رو که در حال حاضر می بینید رو همراه با به شیشه کردن خون همون عزیزان ساختم.

یه روز از قضای روزگار پدر خوانده قالب قبلیم اومد و گفت بیا هدر قبلیت پیدا شده. اصلا من اینقدر بختم بازه که دو تا دو تا هدر واسم می ریزه! تا این اندازه من رب النوع  شانسم. 

دیگه همه عزیزان وایسادن بالاسر من که روبان رو ببرم رونمایی بشه. خودم خیلی دوسش دارم (والا می ترسم از این تعریف کنم بیان یه جا در ِ اینجا رو گل  بگیرن)

این چیزایی که تو تصویر می بینید نمادای زندگیه منه. هیچ کدوم از این وسایل رو برای قشنگی نذاشتم. هر کس بگه چی نماد چیه بهش جایزه نمیدم. (واقعا چطور انتظار دارید من توی این گرونی و دمی عیدی وقتی هفتا بچه هام شام ندارن گشنه سرشون رو نذارن زمین  برای شما جایزه بخرم؟)

پ.ن: از مهندس یه پسر و نیلوفر بسیارتا بسیارتا تشکر می نماییم.

پ.ن: خدا کنه شما هم خوشتون بیاد

این مسلمونی نیست

فقط اومدم بگم من متنفرم از خیلی به اصطلاح آدما! متنفرم از همه کسایی که بی شرفی و ناپاکی رو ترجیح دادن به هر چی ارزش و قداسته. متنفرم از استاد دانشگاهی که وقتی پیج ف. ب ش رو باز می کنی چیزی رو می بینی که شرمت می گیره از خدا، از خودت، از وجدانت و از همه امثال اون متنفر میشی. متنفرم از آدمایی که با یه قیافه ساده وارد حریمت میشن و بعد از شناخت بیشتر می فهمی با چه کـ.ـثافت آشغالی طرف بودی و خبر نداشتی. همه کسایی که این قدر شـ.ـهوت و هـ.وس عقلشون رو زایل کرده که نمی دونن، حالیشون نیست، نمی فهمن، نمی خوان بفهمن انسانیت چیه؟ اخلاق چیه؟ دین چیه؟

شب قدر قرآن میذارن سرشون پس فرداش کثـ.ـافت کاری. محرم میرن زیر چلچراغ امام حسین چند روز بعدش بی...

بچه ها حواستون هست؟؟؟؟ واقعا داریم می زنیم جاده خاکی ها. واقعا ما به دنیا اومدیم واسه این؟؟؟؟؟؟ واسه اینکه اون دنیا بگیم فلان سریال ماهواره رو دیدیم؟ افتخار کنیم به دیدن صحنه های... واقعا اینقدر پسته حکمت آفرینش؟؟؟ اینقدر ارزش یه آدم پایینه که خدا با جبروت و بزرگیش آدم رو خلق که خودشو خوار چیزای گذرا بکنه؟  اینقدر یعنی پوچیم؟ اگه اینه، حاشا به این آفرینش!

داریم دور می شیم. حواستون هست؟ روزنامه بزرگ تیتر زده بی اخلاقی عامل اصلی طلاق! بی اخلاقی! نه بیکاری، نه فقر، نه اعتیاد، نه مهریه بالا، نه سن کم؛ بی اخلاقی! تو مملکتی که هر روز داد می زنه اسلامیه.

به خدا ترس داره. واقعا داره ترسناک میشه. گوشاتونو نگیرید. چشماتونو نبندید. ذات ما این نبوده از اول. خودمون داریم دستی دستی همه چیز رو، همه قداست یه دین رو همه تلاش یه پیامبر رو و همه بزرگی یه وجدان رو می بریم زیر سوال.

متاسفم متاسفم متاسفم که ما تو عقاید مذهبی خودمون رو با پایین تر از خودمون مقایسه می کنیم (یه لامذهب) تو مسائل اقتصادی خودمون رو با بالاتر ازخودمون (یه میلیاردر) یادمون رفته باید برعکس این باشه.

چیا شدن ارزش؟

خدایا اگه می دونستم دنیات اینه و اختیار داشتم پامو تو این کُره کثیف نمی ذاشتم که هی می شنوم از این و اون و هی خودمو می زنم به نشنیدن.

تحریم باشه، گرونی باشه، سگ دو بزنی واسه یه زندگی بخور و نمیر اما بی اخلاقی نباشه که بد مذهبی بدتر از لامذهبیه. که همین داره می سوزنه همه آدما رو. همه آدمای کثیفی که سرشونو کردن زیر برف. خیلی داریم منحرف می شیم خیلی. خوب نگاه کنید بچه ها. این مسلمونی نیست.

پ.ن: من آدم مذهبی ای نیستم اما دینمو دوست دارم. از رو اجبار هم نماز نمی خونم، روزه نمی گیرم قرآن نمی خونم. دوست دارم که انجام میدم. بهم لذت میده.  امروز یه حرفایی شنیدم که وقتی داشتم برمی گشتم خونه توی راه تا خود خونه گریه کردم به حال خودمون. از خدا واقعا خجالت کشیدم.

پ.ن: ببخشید اصلا حوصله و اعصاب ندارم.

بوفتن و بافتن بر وزن سوختن و ساختن!

یک عدد ندلی می باشیم (توجه کنید هم نون کسره داره هم دال) که تو گوشی یه بنده خدایی عکس یه نیم دستکش بافتنی دیدیم؛ بعد دلمون ضعف رفت و غش رفت و ویار میله بافتنی کردیم و نشستیم با خون دل اینایی رو که می بینید واسه خودمون بافتیم. (این بچه الان ذوق داره نزنید تو ذوقش جان من)




اصلا هم راحت نبود. اولش که دیدم مدلشون رو هفت هشتا علامت تعجب و علامت سوال بالای سرم بندری رفتن که این چه مدلی می باشه آیا؟ بعد حالا کل تجربه بافتنی من تو زندگی در چه حدی بود؟ در حد یه دونه زیر، یه دونه رو! به اضافه این حرفایی که نسوان محترم وسط بافتنی و سبزی پاک کردن می زنن؛ مثلا: مینا جون چه خبر از خواهر شوهرت؟ تو رو خدا؟ سیما زایید؟ و باقی این خزعبلات. دیگه گفتم حیفه این همه تجربه من در زمینه بافتن رو زمین بمونه بهتره بیام با این کوله باری از تخصص و حرفه اینو ببافم تا خدا تو دو دنیا بهم اجر بده.

واسه همین اول رفتم سراغ خانوم والده مدل رو توصیف کردم و اونم هی چشماش بیشتر و بیشتر گرد شد و آخرش گفت من نمیدونم اینی که میگی چیه تا بهت یاد بدم، بلد نیستم. دیگه رفتم سراغ مربی خیاطیم، دوستم، همکار مامانم، دختر همکار مامانم، دختر خالم، خانومای کلاس خیاطی حتی بابام، عفت خانوم، عشرت خانوم، اعظم، اکرم، اقدس، کبری و صغری که ایها الدوستان اینو چه جوری می بافن که همه یه صدا گفتن نمی دونیم. منم تو دلم گفتم زهر مار!  دیگه نشستم به صورت خودکفا و یکه و تنها یکی زدم تو سر خودم و چهار تا زدم تو سر کامواها و میل بافتنی ها اینقدر بافتم و شکافتم، اینقدر ور رفتم تا عاقبت خودم فهمیدم قضیه چیه. بعد که تموم شد این مهره چوبی ها رو دوختم روش که مثلا حرفاً خوچگل بشه. آخرش هم رفتم سراغ این جنگولک بازی هایی که تو عکسا شاهدش هستید! بعد هم عین ارشمیدس خوشحال و خجسته و بشکن زنان رفتم پیش همه این دوستان عزیز گفتم یافتم! بعد همشون چشم خمار می کنن واسه من بهم میگن این مدل رو می گفتی؟؟؟؟ این که خیلی راحت بوده میگفتی یادت بدیم ما که بلد بودیم! اون لحظه همچین دلم می خواست اون میل بافتنی های تو دستمو بکنم تو گوش و حلق و بینی شون که تا چند شب پشت مطب دکتر گوشی و حلق و بینی جا بندازن بخوابن. 

دقیقا مثل اون بدبختی که می شینه سال ها با چنگ و دندون و خون جگر تلفن رو اختراع می کنه بعد میره که به هم ولایتی هاش بگه آقا من یه وسیله مفید اختراع کردم که دیگه لازم نیست واسه حرف زدن  داد بزنیم اسمش هم تلفنه. بعد هم ولایتی هاش بزنن تو برجکش بگن قربون اون چشمای شهلات از خواب پاشو و بپیوند به جمع ما، تلفن رو صدها سال پیش گراهامبل اختراع کرده بود. من الان حس همون بدبخت زجر کشیده رو دارم!

پ.ن: یعنی اگه یه نفر، فقط یه نفر، بیاد بگه این که بافتنش خیلی راحت بوده و آسون بوده و کاری نداشته و این جور حرفا و بزنه تو کاسه و کوزه ذوق کردن ما به جون شرفم (شرف اسم خرگوشیه که هنوز نخریدم و می خوام چند روز بعد برم بخرم!)  با گلدون و شلنگ و کمربند بدرقش میکنه به جون شرف! (گفته بودم شرف رو؟!)

پ.ن: رفقا! تازه حالا خوشم اومده از بافتنی می خوام بشینم یه دور از اول بافتنی رو اختراع کنم!

ب.ن: آهان راستی. امروز، ده بهمن، جشن سده یا سَدَگ همگی مبارک. ایرانی های قدیم تو این روز آتیش روشن می کردن و دور آتیش جشن می گرفتن. یه جورایی شبیه چهار شنبه سوری یا این تفاوت که تو جشن سده کنار آتیش نوشیدنی و خوراکی هم بود. فلسفه آتیش سده با آتیش چهارشنبه سوری هم فرق داره. همین.

ب.ن: من و تو دیگه هیچ حرف خصوصی ای با هم نداریم هر چی هست تو جمع بگو! بین ما غریبه ای نیست! (پیغام صریح الحن علیرضا شیرازی به کاربران بلاگفا!) کامنت خصوصی کار نمیکنه. دوستان حواستون باشه. مواظب رمزاتون باشید. نگی نگفتی من به شخصه هیچ مسئولیتی قبول نمی کنم! :"


حالا واقعا اسمش زمستونه؟

اومده بودم راجع به یه موضوع دیگه ای بنویسم دیدم یه همچین کامنتی برام اومده.



بچه ها مثل اینکه سوالای این شکلی خیلی هاتون رو مشغول کرده ها. از این کامنتا زیاد داشتم. گفتم خدا رو خوش نمیاد بی جواب بذارم سوالای بعضی دوستان رو. بالاخره مرگه دیگه خبر نمی کنه. یهو دیدی ما هم رفتنی شدیم! والا! (دور از جون هممون البته)

دیگه گفتم بیام یه سری چیزا رو واسه اولین و آخرین بار توضیح بدم.

خب در جواب این دوستمون باید بگم آره می تونی بپرسی. بپرس!

جان؟ آهان حالا باید جواب بدم!

باید بگم نه. من تو این زندگیم (انگار حالا چند تا زندگی دارم؟) هیچوقت نه عاشق شدم، نه کسی رو دوست داشتم نه به کسی هم علاقه داشتم. (خوبی تو؟ خانواده خوبن؟) سر همین اخلاقم خیلی ها بهم گفتن یخی و سنگی و آهنی و احساس نداری و دل نداری و از این صوبتا. البته من از همین مکان همه این حرفا رو دایورت می کنم به رشته کوه های کیلیمانجارو، چون در واقع چرت و پرتی بیش نیست و از گوش راست که داخل شد از گوش چپ باید بره بیرون! حاضرم استشهاد نامه محلی بیارم که تمام و در و همساده(!) امضاش کرده باشن به خدا!

بله، تو یه زمانی بود که احساس کنم شریک زندگیمو پیدا کردم. اون موقع با اون شناخت احساس می کردم می تونم باهاش زندگی کنمو به عنوان همسر داشتم باهاش بیشتر آشنا می شدم که این همون یه نفری بود که تو پست صندلی داغ خوندید. هر آشنایی که قرار نیست به عشق و عاشقی و ازدواج ختم بشه که. ما فهمیدیدم به درد هم نمی خوریم. دقیقا فردای اون پسته! قشنگ یادمه که تو پست بعدش نوشتم تو این ده روز زندگیم یه اتفاقایی افتاد که به اندازه ده سال برام عجیب بود (یه همچین چیزی) در واقع یه چیزی پیش اومد که جواب من و خونوادم منفی شد. همه چیز تموم شد و رفت.

از اون جایی هم،که خودم قبول دارم تو این مسائل مغرور و سگ اخلاقم (من بخورم این صداقت خودم رو. صادق تر از من کجا دیدید آخه؟ اصلا یکی من خیلی راستگو ام یکی حسنک راستگو [حسنک راستگو داریم دیگه؟]) و به خاطر یه سری از اعتقادای خاص تا حالا با هیچ بنی بشری دوست نبودم و در کل واژه دوست پسر و شخصی تحت عنوان بی اف برام در حده معادله چند مجهوله ست. اصولا واسه این جور رابطه ها و سیستما وقت تلف نمی کنم. خودم فکر می کنم دست و پامو تو زندگی می بنده و ارزششو نداره. دله دیگه حساب کتاب نداره یهو می بینی از دستت در میره. (البته من به کسایی که خلاف من فکر می کنن و با کسی رابطه دارن اصلا توهین نمی کنم. هر کسی روش خودشو داره. من این مدلیم اعتقاداتم هم رو تغییر نمی دم چون دارم راحت باهاش زندگی می کنم و مشکلی برام پیش نیومده)

دیگه روزهای زندگیم شده با همین آدمایی که ازشون میگم و می خونید. زندگی عاشقانه هم فعلا برای من نیست برای بچه های بالاست! قضیه همش همین بود دیگه.  

عزیزم الان گرفتی جواب رو؟

پ.ن: الان احساس مجری بودن بهم دست داد؛ از این مجریا که میان جواب پیامک ملت رو تو برنامشون می خونن.

پ.ن: به قول یکی از دوستام:تنها که باشی نه دلت دستمالی می شود نه خیالت انحصاری! (لازمه بگم این مقوله فقط برای دوران مجردی جواب میده. دوستان متاهل مدیونن اگه بخوننش!)

ب.ن: کلا نمی دونم اگه اسمش زمستونه چرا برف نمیاد؟ اگه برف نمیاد چرا اسمش زمستونه؟ (جفتش یکیه مشغول نشید!)

ب.ن: با توجه به پست قبلی و طی یه نظر سنجی زیر پوستی و نامحسوسی که خودم با شما داشتم، به این نتیجه رسیدم بنده کاسه کوزمو جمع کنم برم وایسام سر چهار راه بنزین قاچاق بفروشم و ادامه روزهای زندگیمو بدم ژاله بیاد براتون بنویسه. چطوره؟