روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

مامانم اینا

بیکاری هم معضلیه. از وقتی که واسه عید دانشگاه رو دودر کردم نمی دونم این فعالیت های آزار و اذیتمو  کجا بروز بدم؟ در نتیجه یک عدد فرد بیکار شدم و پیش وجدانم  شرم دارم سرمو بالا بگیرم! نگران اصلا تمام انگیزه من برای دانشگاه رفتن سر کار گذاشتن و اذیت هم کلاسی هام بود. به خصوص این آخریا که برادر حزب الله مون تشریفشو برد مکه. سر کلاس نمی دونستم چه کار کنم؟ من فارغ التحصیل بشم تحقیقا ریق رحمت رو سر می کشم.افسوس خب مجبورم متوسل بشم به کانون گرم خانواده و ابتکاراتمو، رو اونا امتحان کنم و چه کسی بهتر از خانوم والده؟

یه روز گفتم: مامان تصور کن من یه روزی در آینده بهت زنگ بزنم بگم: مامان! از دستت خیلی دلخورم چرا عروسیم نیومدی؟ تو هم بگی: وا؟ مگه تو عروسی کردی؟ منم بگم: ای وای!! دیدی چی شد مامان؟ یادم رفت عروسیم دعوتت کنم!

الان انتظار دارید مامانم چه عکس العملی داشته باشه؟ قطعا به هر چیزی که فکر کنید خیلی خوش بینید! قهر

همکار مامانم تازه بچه دار شده مامانم از من می پرسه بگو اسمشو چی بذارن؟ ای بابا. دوره زمونه ایه والا! من چه می دونم. اسم دختراش ندا و نسیمه. بهش گفتم بگو بذارن نصرالله! ندا و نسیم و نصرالله! خیلی هم به هم میان. خوب گفتم؟ whistling

 الان انتظار دارید مامانم چه عکس العملی داشته باشه؟ قطعا به هر چیزی که فکر کنید خیلی خوش بینید! قهر

پ.ن: دوستم می گفت روزایی که تو کلاس تو پشت سر من می شینی احساس می کنم موش پشت سرم نشسته! بس که خش خش و فیش فیش می کنی!  یه چند دقیقه عین آدمیزاد، ساکت، بتمرگ سرجات!  (نمی دونه که وقتی آروم بشینم و وول نخورم انگار دارن شکنجم می کنن. نمی دونه که.) دیگه بهم میگن موش. شما شاهد باشید.

***

ج.ن: امسال هم داره تموم میشه چیزی نمونده. عادت دارم وقتی سال تموم میشه به کل سالَم فکر کنم. به کسایی که تو زندگیم اومدن. به اونایی که از زندگیم رفتم. قطعا بدی هایی کردم قطعا بدی هایی دیدم. اگه بدی کردم خدا کنه طرف ببخشه. معمولا حلالیت رو می گیرم. اگه بدی دیده باشم همیشه بخشیدم. آدم کینه ای نیستم اصلا. امسال هم همه رو بخشیدم جز یه نفر؛ که اون یه نفر رو نمی تونم ببخشم. کارش برام قابل بخشش نبود. نبود دیگه. نمی دونم والا شایدم اینجا رو بخونه. نمی گذرم.

***

این آخرین آپ سال ۸۹ بود. عید قراره بریم استان خوزستان. قبل از سال تحویل راه میفتیم. فکر نکنم تو عید بتونم آپ کنم. کسی هست خوزستانی باشه؟ یه مختصر اطلاعات برام بگه؟ می خوام برم کلاس بذارم واسه مامانم اینا بگم خودم اینا رو از قبل بلد بودم! نیشخند

فرزندانم! دلبندانم! دیگه این شما و این خونه زندگی ما. کلید رو میدم دست همساده صبحا بیاد گلدونا رو آب بده! نیام ببینم اینجا رو کردین مرکز فساد و فحشا؟ نشنوم که هر شب اینجا پارتی راه انداختین؛ دختر و پسر دارین زهرماری میدین بالا؟ من حوصله ندارم بیام کلانتری جمعتون کنم ها! قشنگ بیاین راجع به پیک های شادیتون تبادل اطلاعات کنید. باریکلا! ماچ (آبغوره نگیرید. تا ۲۶ اسفند هستم جواب کامنت بدم حالا! ای بابا!)

 



ب.ن 89/12/26: خداحافظ تا سال بعد... سال نو همگی پیشاپیش مبارک!

بوس

دیروز با یه طرفی تو یونی قرار داشتم. ایشون نمی دونم راجع به ما چی فکر کرده که کلا ما رو با تمام سیستم و هیکل و هیبت اسکل فرض کرده بود و کلا مچل شدیم و نیومد! * منتظر(ر. ک پاورقی. توضیح از بنده نگارنده)


دیگه دیدم که سرکار تشریف نمیارن و ما رسما سر کاریم! اومدم که بیام خونه یه دفعه یه جیغ جیغ شنیدم دیدم  یکی از دوستان اراذل داره خودشو کرک و پر می کنه و منو صدا می کنه:

ژاله: ندا ندا.

من: ها؟

ژاله: مگه ظهر نمی مونی دانشگاه؟

من: نه.

ژاله: ناهار بمون دیگه. (انگار خونه عمشه که دعوت می کنه! اونم چی؟ناهار دانشگاه!! )

من: نه باید برم واسه خان داداش جان (!) غذا درست کنم. (تو خونه ما برادر سالاریه.not worthy توضیح از بنده نگارنده) 

ژاله: مگه تو داداش داری؟ چند سالشه؟ (انحراف به چپو داری؟ فوری سنو می پرسه! یاد بگیر!)

من: دو سال...

یکدفعه حرفمو قطع کرد شیرجه زد وسط حرفم:

ژاله: الهییییییییی. دو سالشه؟ ندا رفتی خونه از طرف من بغلش کنو و محکم بوسش کن. خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یادت نره. از اون بوسای آبدار.

من: چی چیو بوسش کن؟! چرا می پری وسط حرفم؟ کی گفت دو سالشه؟ داشتم می گفتم دو سال از خودم کوچیکتره.خنده

خودتون قیافه ژاله رو تو ذهنتون تصور کنید. هیج آیکونی واسش پیدا نکردم!

تا رسیدم خونه. خان داداش رو صدا کردم. گفتم: بیا. ژاله گفته  بغلت کنمو محکم بوست کنم!!!! از اون بوسای آبدار!!!

بیچاره اول اینجوری شد:Ruminate  بعد اینجوری: بعد اینجوری:  آخرم این شکلی: ابله




پ.ن: امروز تا مرز س ت ا ر ه د ا ر شدن رفتم! امیداورم به خیر بگذره!

پ.ن: خدایا یه عقلی به این همکلاسی خل و چل ما عطا کن.

پ.ن: اگه من یه چراغ جادو هم داشته باشم بازم نمی تونم گندامو آب بگیرم. افسوس

پ.ن: از گهواره تا گور پارتی بجوی.

و در آخر ما یه استادی داریم، آرتیست. همون که خطشو یه روزی واستون گذاشتم دیدید. این بشر وقتی میاد سر کلاس اینقدر قشنگ شلنگ و تخته می ندازه که من با این همه سابقه و کمالات تو ورجه وورجه انگشت کوچیکشم نمی شم!! هرچقدر که خواستم تو خونه اداشو دربیارم نشد و همون جا لنگمو انداختم! غلامیم اوسا عمرا به گرد پات برسیم! not worthy



* پاورقی: این نکته رو گفتم که این طرفم بفهمه ما گاگول نیستیم. عزیزم!  فردا پس فردا، روز حساب، کتاب که خواستی از روی اون پل کذایی رد شی عمرا بذارم قدم از قدم ورداری! فهمیدی الان؟ همچین با کف گرگی پرتت کنم تو آتیش!!! شیطان حالا از ما گفتن بود.shame on you

هیهات من ذله

یه دو روز  از طرف دانشگاه رفته بودیم به یه شهری پی یللی تللی (استعاره از فعالیت های دانشجویی)کلا اون جا رو آباد کردیم و برگشتیم الان احساس خوبی داریم چون مملکت به آینده سازانی مثل ما واقعا افتخار می کنه. نیشخند  تو هتلی مستقر شدیم که مثلا ۵ ستاره بود که یکی از ستاره هاشو من نابود کردم یکیشو هم دوستم ژاله. ازش فقط سقف موند که اونم آوردیم پایین! سر جمع فکر نکنم دیگه اون جا رو طویله هم حساب کنن! whistling


۴۰ تا بچه مثبت هم که با ما راهی کرده بودن تا عقلمون رو بیارن سرجاش، از راه به در کردیم و الان خیلی خوشحالیم که هنوز یه بخاری ازمون بلند میشه. عینک

آخی. الهی بمیرم واسه خانوم سوارآبادی بغدادی دارقوزآبادی و خانوم رضایی خانه خرابیان و آقای فانوس چرخان و آقای ارجمندیان بیژن پور رنجبر (کارکنان هتل!!)

القصه وقتی اتاق رو از همین عزیزان تحویل گرفتیم هی بگرد و بجور دنبال کنترل تلویزیون. پیداش نمی کردیم بیخیال شدیم. موقع تحویل دادن اتاق خانوم سوارآبادی بغدادی دارقوزآبادی اومد گفت چرا کنترل تلویزیون نیست؟ ما هم گفتیم از اول نبوده. باور کرد و از حقوق مستخدم بدبخت هتل که مسئولیت نظافت اتاق رو داشت کم کرد. (خانوم سوارآبادی بغدادی دارقوزآبادی! تو که اینقدر بی رحم نبودی؟! می خوای بگی بودی؟!)حالا فکر کن، آخر عمری و انگ دزدی!!!! نگران الان کی باورش میشه به ندا، همین ندا که اینجا نشسته بگن دزد؟!! ها؟ گریه

تا خانوم سوارآبادی بغدادی دارقوزآبادی بیاد به آقای ارجمندیان بیژن پور رنجبر ثابت کنه که دزدی کنترل کار ما نبوده و کارتای شناسایی ما رو بدن چه چیزها که نشنیدیم! نیشخند

من به ژاله: خاک تو سرمون کنترل اینقدر ارزش داشت که خودمونو آلوده کردیم به این کار پلید؟ من پشیمونم بیا برگردیم بذاریم سرجاش!

ژاله: ندا حالا که دستمون کج شده، حالا که انگ دزدی خورده بهمون، یبا حداقل سر اون ال سی دی رو بگیر، اینو بلند کنیم بی حساب شیم!

ژاله: ندا! دلم درد میکنه. نکنه تو خواب رفتم کنترل رو خوردم حالیم نیست؟!!

من: آرررره همینه. پاشو برو دست شویی درش بیار با آب و صابون تمیز بشورش بیار تا بیشتر از این بهمون تهمت نزدن!!

 من: حاضرم پول کنترل رو  حساب کنم ولی کیفمو نگردن! چون  هرچی لواشک و آلوچه و دیش دیش و ترشک و اینا از کیفم می ریزن بیرون آبروم جلوی آقای ارجمندیان بیژن پور رنجبر میره. آخه از نگاهش خوندم قصد ازدواج داره با من! اونوقت دیگه باهام ازدواج نمی کنه!

ژاله: ندااااااا اون میزه بدجور چشمک میزنه. ورش داریم؟؟!!

من: ولم کن ژاله. صد دفعه بهت گفتم اون کنترل تلویزیونه بذار سرجاش. گفتی نه موبایله!

خلاصه دیگه آماده شده بودیم بریم زندان که آقای ارجمندیان بیژن پور اومد کارتامون رو داد و برگشتیم. ولی به جون شما نباشه به جون آقای ارجمندیان بیژن پور موقع برگشت از هر ایست بازرسی ای که می گذشتیم با خودم میگفتم الان میان کیفامونو می گردن! نیشخند پلیس که می بینم دست و دلم می لرزه!

الان کی باورش میشه به ندا، همین ندا که اینجا نشسته بگن دزد؟!! ها؟ گریه (خودم میدونم جملم تکراریه واسه عبرت گیری بیشتر آیندگان آوردم) 

پ.ن: عزیزم ما اگه فعالیت دانشجویی نخوایم چه خاکی باید بر سر بریزیم؟؟؟ ما رو می برید که بهمون تهمت دزدی بزنید آیا؟؟ ما رو می برید که آدم متشخصی مثل ما رو ضایع کنن آیا؟؟ هیهات من ذله. قهر

پ.ن: در محدوده های رسمی و عمومی از آوردن همراه و همسفر جلف جدا خودداری فرمایید. با تشکر  از طرف سوارآبادی بغدادی دارقوزآبادی، رضایی خانه خرابیان، فانوس چرخان، ارجمندیان بیژن پور رنجبر و سایر بستگان. کلافه

پ.ن: جان؟... آهان... غلط کردم... اینو باید می گفتم دیگه؟!

اکنون به بی ربطیات توجه فرمایید:

ب.ن +۱۸ : یه روایت تاریخی هست که می گه: ضیاءالدین در آستانه ۸۲ سالگی یه بچه ۴۰ روزه داشته. کیست که توانایی های آقایان را انکار کند؟!! خدایش ذلیلش کناد! ایول توانایی! whistling

ب.ن: ای کسانی که ایمان آورده اید همانا اگر ایمانتان با دیدن تار مویی می لرزد ایمان نمی آوردید بهتر بود! ابرو

ب.ن: گزارشگر: دوست عزیز! از موقع هدفمندی یارانه ها ضایعات نان خشک شما چقدر شده؟

پیرمرد ۸۲ ساله: ۳ ٪. (بخورم من این آمار دقیق رو! اقلاً نگفت ۵ ٪ که رند باشه! هیپنوتیزم)

ب.ن: ندای حکیم می فرماید: وقتی کسی از واقعیت فرار می کنه و حاضر به گوش دادن نیست، عذاب کشیدن -به خاطر جهلش- حق مسلمشه. (برگرفته از کتاب سخنان ندای حکیم، جلد شانزدهم، صفحه ۴۱۲!)

25 سال بعد در چُنین روزی:

پلی به آینده. 25 سال بعد در چُنین روزی:

سلام بنده دختر نگارنده این وبلاگ یعنی ندا هستم. قراره امروز من به نیابت از مامانم در خدمتتون باشم. امروز این خانوم والده ما دستش بند بود داشت گرد گیری می کرد، نتونست بیاد. واسه همین منو فرستاد. آخه عمم اینا قراره شب از اونورآب بیان خونمون.(منظورم از اون ورآب اونور آبهای دریاچه ارومیه ست)  بعد به من گفت بیا برام یه پست برو! منم به حرفش گوش دادم.

 الان مامانم داره گرد گیری می کنه و هی دعا می کنه که ای کاش عمم اینا یا نیان یا اگه میان یا با توپولف بیان یا با بوئینگ 727! (این توپولف و بوئینگ 727 رو میراث فرهنگی به خاطر قدمت 70-80 سالشون نگه داشته. بعد واسه اینکه بی استفاده نمونن. همچنین در راستای اصلاح الگوی مصرف، ازشون هنوز تو ناوگان هوایی استفاده می کنن. هنوز هم ایران امن ترین ناوگان هوایی رو داره! مثل 25 سال پیش. البته صحیح هم هست وقتی اینجا روزی 50 تا سقوط داریم  حتما تو مملکت غرب روزی 5000 تا سقوط دارن که اینجا امن شناخته شده دیگه.)

بله! وقتی بهم گفت بیا یه پست برو، من اول منظورشو نفهمیدم بعد با چشم و ابرو اشاره کرد که بیا کارت دارم. رفتیم یه جای نهانی از گوشه آستینش یه تیکه کاغذ درآورد گفت این پسورد وبلاگمه. برو برام یه آپی بکن بروبچ منتظرن! (خب این مادر ما، در عنفوان جوانی به قول خودش آلزایمرش لنگ می زد شما انتظار نداشته باشید با این سن و سال پسورد وبلاگشو حفظ باشه) باری، خدمتتون عرض کنم که من اول تیز رفتم یه دور تو دنیای مجازی زدم ببینم این وبلاگ چی هست؟ که فهمیدم قدیما مردم سروکارشون با وبلاگ و این چیزا بوده. حالا یکی از خانوم والدش قهر می کرده، یکی خوشی می زده زیر دلش یکی شکست عشقی می خورده و... خلاصه همه پناه میاوردن به وبلاگ. بعد هی میرفتن واسه هم کامنت میذاشتن و خیلی خجسته به زندگی ادامه می دادن. و به این پی بردم مردم با چه مشقت و بدبختی و فلاکتی زندگی می کردن و از این بابت خدا رو شاکرم که من اون زمان ها نبودم.

باری، دوستان از دور اشاره می کنن خودتو معرفی نکردی. بله واقعا عذر می خوام اسم من جزوه هستش و 15 سالمه.(جزئیات بیشتر خواستید واسه تحقیق و اینا با مامانم هماهنگ کنید!) الان هم در خدمتتونم.

تو این گشت و گذاری که تو این وبلاگ مامانم می زدم به پستی برخوردم که فهمیدم این مامان ما چقدر آینده نگربوده و اسم من و داداشم جامدادی رو از قبل انتخاب کرده بوده. من بهش افتخار می کنم واقعا. اینم آدرس همون پست کذاییه. یه روز بهش گفتم: «چرا اسم منو گذاشتی جزوه گفت می خواستم باکلاس باشه و پوز این عمت اینا رو بزنم. سر یه خاطره که واسش تعریف کردم بی جنبه ورداشته اسم پسرشو گذاشته کتاب! نیست فاملیه شوهرش عربیه خواسته خیر سرش ست باشه!» بعد پرسیدم از کجا فهمیدی جزوه اسم دختره که گفت: «سوال بسیار خوبی پرسیدی فرزندم! آخر اسمت «ة» تانیث وجود داره و معلوم میشه که اسم دختره.» (فتبارک الله احسن الخالقین! احسن به این هوش!) بعد ازش پرسیدم چرا اسم عربی واسم انتخاب کردی؟ گفت: «به خاطر اتحاد اسلامی با خواهران و برادران عربمون. دخترم! ملی گرایی کیلو چنده؟ ببین چقدر بدبختمون کرده. تو هم سعی کن تو زندگی دست از این قرتی بازهای ملی گرایی ورداری که واسه آدم نون و آب نمیشه. بچسب به همینی که گفتم» 

باری؛ یه خورده سر زدم به آرشیو این وبلاگ مامانم و چند تا پست رو خوندم و عبرت گرفتم. ولی فهمیدم این مامانم چه غلطا که نمی کرده! وقتی من با این پسر عمم، کتاب عربی، بیرون قرار میذارم دادش درمیاد. نیست خودشو ببینه! این آخرین بار که داشتم می رفتم بیرون، از تو آشپزخونه داد زد: جزوه! اگه پاتو از در خونه بذاری بیرون از ارث محرومت می کنم. فهمیدی مامان؟ آخه تو خونه ما ارث دست مامانمه! بابام وظیفش اینکه فقط حرف آخر رو بزنه که اونم چَشمه! منم ترسیدم نرفتم. آخه ارثیه مامانم این وبلاگشه که اگه ازش محروم بشم اون موقع واقعا نمی دونم چه خاکی بر سر بریزم. همیشه هم بهم میگه دختر باشه سنگین بختش میاد رنگین. این بخت رنگین کِی میخواد بیاد نمی دونم!

خب فکر می کنم یواش یواش من برم بهتره. آخه شب سریال امپراطور نانوها یا  جومونگ 114 رو داره. بعد هم می خوایم فوتبال ببینیم. جام ملتهای آسیا. سرمربی قول داده امسال حتما حتما قهرمان بشیم. داداشم، جامدادی، رفته تخمه چینی بخره (نسل تخمه ژاپنی مدتهاست که منقرض شده. الان نفت مون هم که تموم شده دارن از چین وارد می کنن) تا با عمم اینا تلویزیون ببینیم. عمم اینا چون قبض برقشون اومده 10000000000000 تومن و پرداخت نکردن برقشون قطعه؛ دارن میان اینجا. حالا میخوان وام بگیرن تا بتونن پرداختش کنن. خدا رو شکر اسمشون تو قرعه کشی بانک دراومده وامشونو 6 سال دیگه میدن. مامانم میگه: من تا 6 سال دیگه 200 تا کفن پوسوندم از دست اینا. من که منظورشو نمی فهمم. این جور مواقع مامانم میگه هوشت به بابات رفته!

البته ما با این که فارسی ناین داریم، مامانم اجازه نمی ده نگاه کنیم. میگه فقط رسانه ملّی. ولی بعضی وقتا که مظلوم نگاهش می کنیم اونم دلش می سوزه، می زنیم کانال تو و من، بفرمایید صبحونه نگاه می کنیم همین.

مثل اینکه زنگ زدن مامانم داره میگه بسه برو در رو باز کن. میگم خودت باز کن. میگه دستم بنده می خوام برم سراغ پیت نفت و کبریت!! غلط نکنم می خواد عمم اینا رو با آتیش بازی غافلیگر کنه! خب من رفتم.

 

26 بهمن 1416  نوشته شده توسط جزوه 

خبیث ها به بهشت نمی روند!

همش که نمیشه نشستو به عالم و آدم فحش داد که... هی بگیم فلانی چرا اینجوریه، اون یکی چرا کار بلد نیست، اون چرا با بی عرضگیش رفته شده خواننده اون یکی با چه حسابی شده ر ئ ی س ج م ه و ر  و از این صحبتا.سوال  یه بارم باید یکی به خود ما فحش بده. آره عزیزم خود ما. همون موقع که یه کاری می کنیم تا حرص این و اون رو دربیاریم و بعد هم صدای همه دربیاد. همون موقع که داری خنده های شیطانی می کنی و بقیه دارن تا ته می سوزنن!شیطان  این چند روز من، مصداق واقعی این مسئله بودم. یعنی اینقدر لج درآوردم که حدس می زنم همین روزا حسابم با کرام الکاتبین باشه!نگران

اینا یه نمونه هایه. 

تو تاکسی نشستم دو تا خانوم بی نهایت خاله زنک پیشم. یکیشون به اون یکی میگفت شرمنده ها مهین جون. من پولم ۵۰ هزار تومنیه خورد ندارم و گرنه حسابت می کردم. (این ۵۰ تومنیه هم عین بادبزن تو دستش) کاملا تابلو بود میخواد کرایه خودشو بندازه گردن مهین.ابرو منم فوری برگشتم گفتم من خورد دارم ها می خواید؟ یه نگاهی به من کرد و زورکی گفت لطف می کنید. دیگه نه تنها کرایه خودش بلکه کرایه مهین جون رو هم حساب کرد. زیر لب چی داشت می گفت رو نشنیدم.

طبقه سوم دانشکده وایسادیم معلوم نیست کلاسمون کجا تشکیل می شه. رفتم بلند گفتم: بچه ها استاد گفته کلاسمون طبقه دومه. بعد خودم جلوتر رفتم و جماعتی هم پشت سرم. وقتی همه رسیدیم طبقه دوم دوباره گفتم:دوستان! میگن کلاس همون طبقه سومه. دوباره همون جماعت راه افتادیم رفتیم بالا. وقتی رسیدیم دوباره گفتم بچه ها متاسفانه یا خوشبختانه کلاس طبقه دومه. بعد هم همون لشکر برگشتیم طبقه دوم.خنده یعنی سوژه کردم این بیچاره ها رو. بعد که واقعا معلوم شد کلاس طبقه سومه دیگه هیچ کس نمی یومد بالا.

از جلوی یه کافی شاپ داشتم رد میشدم هم زمان یه دختر پسری داشتن میومدن بیرون. احساس کردم جنتلمن می خواد دختر رو ببوسه.  منتظر شدن تا من رد شم بعد به کارشون برسن. منم رد شدم بعد از چند قدم وایسادم، عقب عقب برگشتم جلو در کافی شاپ و یه لبخند پهن براشون زدم. بیچاره ها موند گلوشون! پسره رو کارد می زدی خونش در نمیومد! منتظر

استاد اومد سر کلاس. بچه ها خسته و کوفته هیچ کدوم به احترامش بلند نشدن. من ردیف اول نشسته بودم. فوری چایی شیرین بازی در آوردم بلند شدم. بعد دیگه تا آخر کلاس همه مجبور شدن یکی یکی بلند شن. از اون روز دیگه نمی ذارن من ردیف اول بشینم.  بعد همه داشتن جزوه می نوشتن من نمی نوشتم. استادمون برگشت گفت اگه خسته اید باشه برا جلسه بعد. همه گفتن آره... آره. منم گفت نه استاد شما بفرمایید. بحث نصفه میمونه. اونم گفت باشه پس ادامه می دیم!  whistling

 

پ.ن: من نمی دونم از این ناله نفرینا جون سالم به در می برم یا نه. praying

پ.ن: البته ۴ تا از دوستای صمیمیم تصمیم گرفتن ترورم کنن بعد من چون خیلی انسان پاکیم نافرجام می مونه. فرشته

پ.ن: یه چیزییییییییی. خنده های شیطانی بعدش خیلی کیف میده. شیطان

 

ب.ن: یه مدت که غیبت داشتم رفته بودم تو فاز یأس فلسفی. از نوع فلسفی ها. یه چیزایی میاد تو ذهنم که نزدیکه کافر شم. خلاصه خلسه ای بود واسه خودش. شده بودم شیخ!I don't know - New! not worthy

ب.ن: برادر حزب الله کلاسمون با استاد در افتاد سر یه بحثی. جلسه بعدش قرار شد مدرک بیاره حرفشو ثابت کنه. مدرک آورد. قبل از کلاس بهش گفتم اینا رو نشون استاد بده ضایعش کن. خندید و زیر لب یه چیزی گفت. دقت کردم دیدم داره میگه استغفرلله! خنده

ب.ن: بابام میخواد شوهرم بده. وقتی نصفه شبا بلند بلند درس بخونی (بلند ها) همینه دیگه. بابام با قیافه خواب آلود اومده تو اتاقم میگه: نداجان! تو منو رو سفید کردی دخترم. تو مایه افتخار فامیلی با این همه مدارج علمی و دانشگاهی! درس خوندن دیگه بسه به فکر زندگی آیندت باش. فردا بریم سراغ جهیزیه؟ خوشمزه

ب.ن: بچه چهار ساله تو اتوبوس به مامانش میگه: حالا که بابا پول نداره منو بذاره مهد کودک قول میدم یه روز درمیون برم خرجش زیاد نشه. بچه فهمید محمود نفهمید. چشم

ب.ن: این پست رو درحالی داشتم تایپ می کردم که یه دستم ملاقه بود غذا هم می زدم یه دستم رو کیبورد!

ب.ن: خدایا شکرت! (خودش میدونه این شُکر من از هزارتا فحش بدتره) praying

ب.ن: (به سمیه): نبند نبند نبند. سمیه جون شرط نبند! هم تو، هم من، هر دو مون خوب می دونستیم استقلال می بره. حالا پرسپولیس باخته چرا به ابوی ضرر می زنی؟ زدی شیشه میز تلویزیون رو شکستی؟! هر چند از جایزه شرطبندی نمیشه گذشت، ولی خب... ما بخشیدیم. چه کار کنیم خراب رفیقیم دیگه

خیلی حال می ده نه؟

خیلی حال می ده که فکر کنی این ترمی که گذشت گند ترین ترم تحصیلت بوده اما نمره هات از همه ترمای قبل بالاتر بیاد نه؟

خیلی حال می ده یه درسی رو که فکر می کنی میفتی بری ببینی شدی 19/5 نه؟

(سر این درسه می خواستم برای استاد اعتراض بزنم برگمو دوباره صحیح کنه چون می دونستم کمتر میشم! بعد یه خرده فکر کردم گفتم خوبه اعتراض بزنم چرا نیم نمره ازم کم کرده من می تونستم 20 بشم! )

خیلی حال می ده از دفتر محمود اینا زنگ بزنن یکشنبه رو دعوتت کنن برای یه همایش نه؟ حالا هی کفر بگو که دولت خدمتگزار بده. بنده های خدا دوبار از نهادشون زنگ زدن که کم و کسری نداشته باشم. حالا هی کفر بگو. خوبی فعالیت و اکتیویّت(!) تو دانشگاه همینه. نه؟

خیلی حال می ده که داداش 5 ساله دوستت زنگ بزنه خونتون همین طوری بی مقدمه بگه: مداد ازت خیلی خوشم میاد. خیلی با وقاری! نه؟ (نمردیم و تعریف هم شنیدیم)

خیلی حال می ده دامنه فعالیت های آزار و اذیتتو برسونی به استاد دانشگاه نه؟

(تو اتاقش جلسه داشت سفارش کرده بود در نزنیم. خودتون تخمین بزنید ما چند دفعه در زدیم!)

کلا این چند روز تعطیلی خیلی حال داد... منم سرخوش و خجسته زدم به کوه و کمر و برف بازی و این بساطا. خب انتظار نداشته باشید عین بچه آدمیزاد بشینم تو خونه. خب داشتم کم کم داشتم می شدم عین این عقده های برف ندیده. 

ب.ن: یه بازی وبلاگی از خودم اختراع کردم ماه! به این صورت که من موضوع تحقیق ترم بعدم رو به شما میگم شما هر کدوم باید ده صفحه باید برید راجع بش مطلب بیارید! حالا اگه ده صفحه هم بیشتر شد خیالی نیست دیگه هرچقدر که کَرَمتونه! 10 نفر هم که تو این بازی شرکت کنن خودش میشه 100 صفحه! من تمام دوستان و آشنایان و غربیگان و کلا همه رو به این بازی دعوت می کنم. اگر هم وبلاگ ندارید من خودم میام براتون می سازم فقط این بازی رو انجام بدین که روش خیلی زحمت کشیدم. اجرتون با آقا


سرخوش؟!

دختره درسی رو که قرار بوده بشه 12 حالا شده 10 آبغوره گرفته در حد چی...


اون یکی رفته آرایشگاه یه تار ابروش رو اشتباه ورداشتن، ابروهاش تا به تا شدن عزا گرفته مثل چی...


چند روزه برف نیومده می زنه تو سر خودش که ای خدا ما چقدر بدبختیم...


دوست پسرش یه شب بهش نگفته دوستت دارم از بس گریه کرده چشماش باز نمی شه...


تیم فوتبال محبوبش یه گل خورده زانوی غمی بغل کرده در حد همون چی...


شب آبگوشت دارن داره دق می کنه...


کتابخونه بسته ست ضجه می زنه...


سلف ژتون نمی ده می خواد خودکشی می کنه...


اسم همه اینا رو گذاشتن مشکل. میگن بدبخت تر از ما توی این کره خاکی وجود نداره. نه... خدا وکیلی اینا مشکلن؟؟ بعد اسم ما رو گذاشتن سرخوش. (منظورم از ما من و همون 4 تا دوست صمیمی دانشگاهمه)


می بینن نیشامون بازه، خندمون به راهه فکر می کنن ما بی دردیم.


حالا مشکلات ما رو مقایسه کنید با اونا. تو رو خدا قضاوت کنید مشکل چیه؟


- یکی از دوستام که به خاطر اختلافای فرهنگی که با شوهرش داره با وجود اینکه همو خیلی دوست دارن این هفته می خوان طلاق بگیرن. مامان بیچاره دوستم یه چشمش خونه یه چشمش اشک. این دوست بیچاره من داره از همه جا می خوره


- یکی دیگه مون که از بس خانواده شوهرش باهاش مشکل دارن و سنگ می ندازن تو زندگی  بدبخت زندگیشو جمع کرده رفته بندر عباس. این بیچاره هم باید به همه جواب بده خانوادش، خانواده شوهرش، فامیلا، در و همسایه ها، اسمال آقای سرکوچه که قصابی داره، فرش فروش توی بازارچه و... خلاصه هر کسی رو که فکر بکنید. مگه یه آدم چقدر تحمل حرف و حدیث رو داره؟


- یکی از دوستام مریضی ای داره که ذره ذره وجودش داره آب میشه. کم مونده محو شه. دوا و دکتر، درمون. تو کیفش همش قرص و آمپوله. روزی نیست که این طفلک درد نکشه


- یکی دیگه از دوستام هم یه مزاحم چنان زندگی شو بهم ریخته که دیگه واقعا درمونده شده نمی دونه به کی پناه ببره. یعنی دست به هر کاری می زنه که از شر این موجود راحت شه اگه بتونه.


از خودم نمی گم چون عادت ندارم مشکلامو جار بزنم.


ما هر روز این مکافات رو داریم، هر روز این مشکلا هستن، هر روز داریم می بینیمشون، اما اینکه بشینیم و بخندیم و بریم تفریح دلیل بی درد بودنمون نیست. مشکل داریم تا مشکل. به خدا خیلی قدر نشناسیم.


پرستو، دوستم، می گفت: «مامانم هر چی قرص تو خونه بوده رو از دستم قایم کرده که یه وقت خودکشی نکنم. به مامانم گفتم خوب شد یادم انداختی اصلا یاد قرصا نبودم واسه خودکشی!» بعد بلند بلند می خنده.

داریم با اون یکی دوستم ساغر، از خیابون رد میشیم. می گم: تندتر بیا ماشین میزنه بهمون. میگه: ولش کن راننده ها ترمز زیر پاشونه!!! میگم بیچاره اگه ترمز کار نکرد جفتمون جوون مرگ می شیم. میگه: نگران نباش. ما از این شانسا نداریم!! بعد بلند بلند می خندیم.


کارمون شده بریم دانشگاه از این چیزا بگیم به هم بخندیم. بعد از آخرین امتحان همه عزا گرفته بودن واسه گندی که به امتحان زدن. اما ما 5 نفری ساعت 8 شب رفتیم کافی شاپ که جشن بگیرم واسه اینکه امتحانا تموم شده!


مشکل کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادی کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید. اون شب به خاطر این شب شادی کوچیک خیلی خیلی به ما خوش گذشت...




پ.ن: فکر نکنم تا حالا اینقدر جدی پست داده باشم بیرون!! کامنتا رو می بندم چون این مدل نوشتن رو اصلا دوست ندارم. هیچ نظری هم لازم نیست وجدانا. اعصاباتون خورد میشه. صبرم دیگه سر اومده بود. نوشتم که یه کم خالی شم. از بس بهمون گفتن سرخوش.


پ.ن: برنگشتم ویراستاریش کنم اگه غلط دیدید ببخشید.



برای ما که استاد خوبی بود.

با کلاسی از این بالاتر که از اول دانشجویی یه استاد خارجی داشته باشی؟؟؟؟ نه!


بی کلاسی از این بالاتر که همون استاده عراقی باشه؟؟؟؟؟؟ نه! (دوستان عزیز من کار شما رو راحت کردم خودم جواب سوالای بالا رو دادم فلذا دیگه واسه جواب دادن فکر نفرمایید. با تشکر نگارنده )

خب ما یه همچین استادی داشتیم که عراق به دنیا اومده بود اما بزرگ شده ایران بود. طبیعتا مدل حرف زدنش با ما یه فرقایی داشت. سر کلاس این استاد بانو (خانوم بودن) ما از سویی مجسمه زئوس بودیم جرئت جیک زدن نداشتیم از سویی دیگر سنگ پای قزوین هر غلطی که می خواستیم زیر پوستی می کردیم. یه روز تشریفشو آورد سر کلاس بدون هیچ به نام خدا و مقدمه و حرفی و جواب سلامی، پرسید: «قبرستون کجاست؟»  استرس

خب ما رو می گید رنگ از رخسارمون پرید نمی دونستیم چرا استاد این قدر عصبانیه که سراغ قبرستون رو می گیره. (دیدید وقتی از یکی که عصبانیه می پرسید کجا می ری؟ داد می زنه: قبرستون؟)

همه مون سرامون رو انداختیم پایین. هیچکس حرف نمی زد. دوباره پرسید دخترم پسرم قبرستون کجاست؟ ما هم دیدیم اوضاع خیلی خیته وایسادیم به اعتراف همه اون غلطا. whistling

- به خدا استاد ما که تو پریز بین جریان فاز و نول مهره نذاشتیم تا سیستم کامپوتر روشن نشه شما نتونید درس بدید. کی ما؟؟ whistling

- به خدا استاد ما ساعت دیواری رو ده دقیقه نکشیدیم جلو که کلاس رو ده دقیقه زودتر تموم کنید. کی ما؟؟ whistling

- استاد به خدا ما می دونیم شما به صدای افتادن خودکار رو زمین حساسید. به خدا ما خودکارامون رو از قصد نمی داختیم زمین که. ما جزوه هامون رو مخصوصا می نداختیم زمین؟؟ به خدا بهتون دروغ گفتن! whistling (بدجوری رو این صداها حساس بود یه خودکار که می فتاد زمین ۵ دقیقه خشکش می زد بعد  ۵ دقیقه دیگه داد و بیداد می کرد مواظب وسایلتون باشید. ما که می دیدم ۱۰ دقیقه ۱۰ دقیقه میشه وقت رو گرفت مخصوصا خودکارامون رو می نداختیم زمین تا کلاس تموم شه! یه بار واقعا شخصا می خواست بیاد مواظب خودکارامون باشه!)

اونم هاج و واج به اعترافای ما نگاه می کرد. گفت فرزندانم چرا چرت و پرت می گید؟ مرده هاتون رو کجای شهر دفن می کنید؟ می خوام برم تشییع جنازه یکی از دوستام. قبرستون کجاست؟

دیگه تا مرز سکته و مرگ و میر یه دور رفتیم و برگشتیم! اوه

کلا سوژه ای بود این استاده. یکی که سرکلاسش ناخون می جویید قهر می کرد دیگه درس نمی داد! جزوه من پره از اون ضربدار که بعدا بخونم بخندم.

یا مثلا آخر کلاس می پرسید همه چیز واضحه؟ ما هم می گفتیم بله. بعد می پرسید کی سوال داره؟ ما هم واسه اذیت کردن هممون دستامون رو می بردیم بالا! اونم داد می زد که پس تا الان چی واضح بوده؟

یه بار هم داشت نمره ها رو می خوند رسید به اسم من گفت بالاترین نمره کلاس. بعد ما خر کیف شدیم عنان و اختیار از کف بدادیم همون جا سر کلاس تا دیدم سرش پایینه براش بوس پرت کردم!!  بعد دید. چند لحظه مکث کرد. نگین هم زیر لب می گفت: ندا قبر خودتو با دستای خودت کندی. منم منتظر داد و بیداد بودم که یه دفعه خندید. عاشّق این پیشبینی ناپذیریش(!) بودم.

غرض از این همه روده درازی. اولای این ترم گفتن که با خانوادش تو جاده سبزوار- مشهد تصادف کرده بچه هاش هم تو کما ن.  عین چی پشیمون شدیم که چرا اینقدر اذیتش کردیم. از جلو اتاقش رد می شدیم و آه ندامت سر می دادیم. تا این که آخرای ترم حال همشون خوب شد و خودش هم اومد دانشگاه. رفتیم پیشش. به من گفت هیچی نگو بذار ببینم تو رو یادم میاد؟ بعد با خنده داد زد: ندااااااا فعال، فعال، شیطون، شیطون. خدا رو شکر مغزش تکون نخورده بود! not worthy  گفت چون خونمو بردم مشهد دیگه این دانشگاه نیستم دارم میرم دانشگاه فردوسی مشهد. هنوز دانشجوهاشو ندیدم. خدا کنه مثل شماها باشن!!

پ.ن: عین آدم برید دانشگاه تحصیل کنید و برگردید. جریان برق قطع می کنید؟ اموال دولت خدمتگزار رو زیر سوال می برید؟ رو اعصاب راه می رید؟ چه جلافتا!! خدا ازتون نگذره قهر

پ.ن: خدا کنه بچه های دانشگاه مشهد مثل ما نباشن!

پ.ن: برای ما که استاد خوبی بود. خدا کنه برای اونا هم استاد خوبی باشه (روتو کم کن)

ب.ن: بچه بودم ازم می پرسیدن کلاس چندمی می گفتم اول رو تموم کردم دارم میرم دوم. حالا تو خونه راه می رم به خانوم والده و ابوی و اخوی میگم ازم بپرسید ترم چندی؟ اونا هم می پرسن: میگم: شیشم رو تموم کردم دارم میرم هفتم!  (کچل شدن بیچاره ها)

ب.ن: اون موقع ها که کوچولو بودم تلویزیون سریال اسب سیاه رو نشون می داد از اون پسره اَلِک خیلی خوشم میومد. دوست داشتم شوهرم این شکلی باشه. حالا که داره دوباره پخش می کنه می بینم الک فوق فوقش اندازه پسرای اول راهنمایی خودمونه قبلا چقدر به نظرم بزرگ میومد!

این هم بماند...

چی بگم والا؟ اینم از عاشورای امسال. چشم خدا به خیر بگذرونه. نمونش:

داشتم به نوحه یکی از این هیئتا گوش می دادم هی که دقت کردم دیدم آهنگش چقدر آشناست. هی فکر کردم این آهنگ رو کجا شنیدم که دیدم بــــله! لبخند

یه تیکه از این نوحه: یا الله الله الله ثار الله، حسین/ یا الله الله الله ثار الله، حسین.  خب؟ حالا ببرینش به وزن این آهنگه که همتون حتما شنیدینش: تا دنیا دنیاست تو مال منی/ تو امید شبهای منی/ می خوام ازت دور شم اما نمیشه/ مثل تو مغرور شم اما نمیشه!!   چه توقعی دارید از من بیچاره؟ خب منم زیر لب ادامش رو زمزمه می کردم: دوسِت دارم تویی تاج سرم دنیای منی.... (بقیش یادم رفته) حالا بماند تا کجا نیشامون باز شد. (حیف که فضا نبود! )

این هم بماند که تو تعزیه شبیه(بازیگر) حضرت زینب هیکلش چهار برابره شبیه حضرت عباس بود. صداش هم طبیعتا با هیبت تر! و باز هم بماند از تشت قرمز حموم به جای رود فرات استفاده کرده بودن.... و باز هم بماند ما با چه جان فشانی ای جلوی خندمون رو گرفتیم.

این هم بماند یه لشکر مهمون ریخته بودن خونمون و من باید واسه همه چیز توضیح می دادم. منتظر

کتابم دستم بود داشتم درس می خوندم بعد از چند صفحه سرم رو آوردم بالا زل زدم به روبروم. دختر خالم می خواست شروع کنه حرف زدن که تو همون حال گفتم: ساکت! دارم درس می خونم. یه نگاه کرد به روبرو یه نگاه به من. گفت: تو الان داری می خونی؟ گفتم: آره. هرچی بهش گفتم دارم تو ذهنم دوره می کنم باورش نشد. خب چرا استعدادهای آدمو جدی نمی گیرن؟ کلافه

این وسط این هم بماند که آدمی مثل من جنبه هیچ نوع تعطیلی رو نداره. هم بهتر که بیست چهار ساعته ازم کار بکشن.  قهر

ب.ن: بلوک ما هم تبدیل شد به کوی اساتید. در راستای اینکه یکی از استادامون بار و بندیلش رو جمع کرد شد همسادمون(!)، یکی دیگه از اساتیدِ جان اومده ور دلمون شدیم دیوار به دیوار. دور هم خوش می گذره نه؟ whistling

ب.ن: شب یلدا نزدیکه. شب بلنده و شما هم بیکار. جون هرکی دوست دارین وسط آجیل خوردن و هنداونه قاچ کردنتون بشینید چند تا فحش و بد و بیراه درست و حسابی به یکی از استادامون بدید که فرداش برامون میان ترم گذاشته. راستش خودم وقت نمی کنم باید زل بزنم به روبروم، وگرنه به زحمت نمی نداختمتون. اجرتون با آقا. whistling (فکر کن امتحان میان ترم واسه۲00 صفحه؟!! چقدر افت داره که واسه این حجم کم برم سر جلسه یول)

ب.ن: تو راهروی گروه داشتیم با یکی از استادای کچل (نخند) حرف می زدیم، که از پشت سرش یه رشیدی رد شد با موهایی به چه بلندی و پرپشتی. وایسادیم خندیدن. استاد برگشت نگاهش کرد و گفت: راستش رو بگید به [موهای] نداشته من می خندید یا به [موهای] داشته اون؟ رومون نشد بگیم هر دو!  (آقایون! تو رو خدا قیافه هاتون رو این شکلی نکنید اصلا خوشگل نمی شید دخترا فقط بهتون می خندن. از ما گفتن بود)

ب.ن: عاجزانه التماس دارم دعا کنید این ترم فقط زودتر تموم شه. praying حالم داره ازش به هم می خوره. سبز

شمسی


امروز سالروز تولد زنده یاد فرهاد مهراد هستش. خواننده ای که من واقعا سبکش رو دوست دارم محال با شنیدنشون تحت تاثیر قرار نگیرم. مطمئنم تا حالا هیچ بنی بشری نتونسته رو دستش بلند بشه.

حتما می دونید که آهنگای فرهاد عاشقانه و از این بساطا نیست منم از همینش خوشم میاد.

آهنگ آینه یکی ازبهتریناشه که من خیلی دوست دارم.

می‌بینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمیشه هر چی می بینم،
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دستمو روی صورتم،
هر چی باید بدونم دستم می‌گه،
منو توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این تویی، نه هیچ کس دیگه!

جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!

*

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببُر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی می‌دن تموم‌شون!

یه جور دیگه دوستش دارم   روحش شاد

*****

در راستای نظر سنجی پست قبل:

 ۶ نفر گفتن خورشید* ۵ نفر گفتن بارون*  ۳ نفر گفتن برف* ۲ نفر گفتن نسیم * ۲ نفر گفتن تگرگ* خان داداش هم گفت زلزله اما بعد دید که زلزله تو گزینه ها نیست، گفت خاک، که یه ربطی داشته باشه نمی دونست معنی خوبی داره
 جوابا:

ابر= لجباز     بارون= پاک و مهربون    برف= کسل و خوابالو       خورشید= آرامش بخش، صبور، دانا

طوفان= شیطون، عجول           تگرگ= بداخلاق، بد زبون          خاک= شیرین زبون، متین 

گِل= جذاب، هوس انگیز              مه= مرموز، مشکوک              نسیم= دوست داشتنی، بی قرار

غبار= غیر قابل پیشبینی

قربونتون برم مقسی از جوابا. با این اوصاف می تونید منو شمسی صدا کنید. در خدمتم

****

ب.ن: صلوات دوم رو بلندتر بفرستتتتتتتتتتتتت امتحانامون تموم شد

این ترم را چگونه گذراندید؟

با نام و یاد خدا این ترم رفتیم آباد کردیم و برگشتیم!

یعنی خلاصش میشه همین نصف خط بالا. خدا می دونه که با چه مکافاتی این ترم رو گذروندیم. البته از اولش می دونستم. چون حساب استادانِ جان رو داشتم. ولی تموم شد دیگه خوشبختانه. چشم

این ترم یه مثبتی بودم؛ به طوری که با حول و قوه الهی و با یاری باری تعالی یه نصف فصل از یه درسی رو  توی طول ترم خوندم که نَمونه شب امتحان. اصلا شما نمی دونید من چه حس غریبی داشتم تا چند روز خودمو قاطی تیریپ بچه خرخونا کرده بودم و خلاصه یه ژستی واسه خودم گرفته بودم که بیا و ببین. راه می رفتم می گفتم من اصلا از اوناش نیستم که همه رو جمع می کنن روز امتحان. یول حالا با همین یه نصف فصل! خلاصه با افتخار تمام سرمو گرفته بودم بالا و رفتم سر کلاس. استاد هم گفت کی توضیح میده؟ ما هم با افتخار داوطلب شدیم و اینا. الان دوست دارید که بگم گند زدم؟ نخیر... استاد گفت به به. چه شاگردی! به این میگن توضیح. باریک. طیب طیب الله احسن بارک الله!!! جونم براتون بگه خیلی خوب بود تا اینکه رسیدیم به جلسه آخر و استاد جون کتاب رو گرفت دستشو  اون فصل رو آورد و گفت می خوام بهتون حال بدم این فصله زیاد مهم نیست. حذفه. نمی خواد بخونید. ابله (نگران نباشید خوبم هیپنوتیزم)

مگه یه آدم دیگه چقدر می تونه بردبار و پرتحمل و شکیبا و صبور و باحال و جذاب و غیره باشه؟ ها؟ ها؟ دیگه خسته شدم. این همـــه بخون بعد یکی بیاد فرت؛ گند بزنه به زحمات ارزشمند آدم.کلافهنیشخند

خانوم والده جان! دیگه نگو چرا تو طول ترم درس نمی خونی همه رو جمع می کنی تو دو هفته که بهت فشار بیاد. خب رفتم ضایع شدم دیگه. تو راضی ای بچت، این دلبندت، این قند و نباتت بره ضایع بشه آیا؟ آه مادر... تو با من چه کردی؟ مادر...( الان اینا رو با مامانم بودم مدیونه هر کی بخونه! whistling)

بگذریم ما که داریم تحمل می کنیم اینم روش.

با یکی از استادامون این ترم برای اولین بار داشتیم. دختره سر کلاسش عین خرس می خوابید بعد ده دقیقه مونده که کلاس تموم شه بلند میشد یه خمیازه چنین و چنانی می کشید بعد می پرسید تموم نشد؟ ما هم می گفتیم ده دقیقه دیگه بخواب رسیدیم ولایت بیدارت می کنیم. حظ می کنید چه کلاس اکتیوی داشتیم؟! پر جنب و جوش. همه خواب.

برگشتیم به استاد گفتیم حالا که با شما برای اولین بار درس داشتیم می شه بگید چه جوری امتحان می گیرید؟ روشتون چیه؟ (اینو باید اول ترم می پرسیدیم. پیریه دیگه مادر. آلزایمرمون مدتهاست که خرابه فرزند

ایشون هم گفت: بله فرزندم چرا نمیشه؟... سوال بسیار خوبی پرسیدید.. من یه روش خاصی برای خودم دارم. خب؟

ما هم گفتیم: خبببببببببببب

بعد ادامه داد به این صورت که  شما باید کتاب رو خوب بخونید و به جزوه مسلط باشید. بعد من چند تا سوال می دم شما هم باید جواب بدید.

ما رو می گی؟  وایسادیم به تشویق و مرحبا گفتن به این روش خاص. دیگه گفتیم: احسن، آفرین، ایول، عجب استادی! ما تا حالا این مدلی امتحان نداده بودیم. الان احساس می کنم تمام مشکلات درسیم حل شده و من کلا بی مشکل شدم.

آره عزیزم. خانومی که شما باشید آقایی که شما باشید دیگه سرتون رو درد نمیارم. الان ملتفت شدید که چرا ناله و فغان می کردم کاش زودتر این ترم تموم شه؟

پ.ن:  خدایای خوبم! تو را هزار بار شکر می کنم که من از اون فصل کذایی فقط نصفشو رو خونده بودم. (وقتی ندا مثبت اندیش شود)

پ.ن: الان یه ۶۰ ، ۷۰ تا کتاب جلومه که باید بخونم. به استثنای اون فصله که حذف شد، تقریبا با بقیه فاجعه ها و مصیبت ها کنار اومدم. فقط نمی دونم چرا دارم عین دیوونه ها می خندم.

ب.ن: ۱۸ دی

ب.ن: اگه همه مخاطبام دختر بودن می خواستم یه چیزی بگم بخندیم متاسفانه نمیشه. خانوما حلال کنن. whistling

ب.ن: ان شاء الله ظرفیت همه بالاست که؟ اینو ببینید. ساکت  

ب.ن: یادش بخیر قدیم قدیما تی وی یه فیلمی یه کارتونی یه چیزی به مناسبت کریسمس می ذاشت. یادش بخیر

+ این اسمس رو من برای همه دوستام فرستادم از شما هم نظر سنجی می کنم. جواباتونو بگید که برام خیلی مهمه: به نظرتون من کدومم؟! ابر* بارون* برف* خورشید* طوفان* تگرگ* خاک* گِل* مه* نسیم* غبار

 


هی روزگار! این آخرین «روز دانشجوی» دوره کارشناسیم بود. هی روزگار!

از هر لحاظ که فکر کنید هر سال یه نقشی(!) ایفا کردیم که نگن رفت دانشگاه و... [بــــــوق] 

پیشنهاد می کنم اینو از دست ندید!  

 

جنگ جنگ تا پیروزی


یه عده از عزیزان وجود دارن که تا ما رو به طور کامل دق مرگ نکنن راضی نمی شن انگار. بالا بری، پایین بیای، اریپ بری، زیگزاگ برگردی باز حرف، حرف خودشونه. منتظر حالا کاش یه ذره حرفشون درست بود آدم دلش نمی سوخت. از روز اولی (اول اول) که ما پامون به یونی باز شد شبای قدر، عرفه، سر نماز، پیش از نماز، سر سال تحویل و هر موقعی که فکرشو کنی ناله کردیم، ضجه زدیم، اشک ریختیم، توبه کردیم، از درگاه ایزد منان خواستیم که سلامتی عقلی رو به این هم کلاسی ما برگردونه، نشد که نشد. شده واسه ما حسرت که یه حرف حسابی از دهن این شازده دربیاد. منظورم برادر حزب الله هستش که ذکر خیرش چند بار اینجا رفته.

اون از پارسال که شاهکارترین جملشونو به ما عرضه داشتند و فرمودند: موسیقی هنر نیست! ما گفتیم: پس چیه؟ اونم گفت: هر چی هست هنر نیست!!ابله  حالا بماند که چه کفری از شخص بنده درآورد. کلافه

دیروز هم نزدیک بود کار به ریش و گیس کشی برسه سر اینکه ما بهشون محترمانه گفتیم توی کلمه دریای خزر، "خزر" واژه فارسی نیست لطفا یا بفرما "مازندران" یا بفرما "کاسپین" که هردوشون کاملا فارسی هستن. یول دوستان همه تایید کردن. ولی ایشون گفت: «همین ملی گرایی ما رو بدبخت کرده به جای اتحاد اسلامی چسبیدیم به این چیزا.» منم گفتم: «باشه. ما هم از این به بعد برای اتحاد بیشتر با دوستای عربی مون که ماشالا همه هم مسلمون هستن دیگه حرص نمی خوریم بگیم خلیج همیشه فارس همه می گیم خلیج عربی تا اتحادمون حفظ بشه!» چیزی نگفت. منبع حرفم رو پرسید منم محکم گفتم: «رســـانه ملّی!»  دیگه مجبور شد کوتاه بیاد. peace sign

یه سخن گهرباری هم گفتن که من هنوز تو کَفِشم. متفکر اینه:«خواهران و برادارن مواظب استعمارگران شرقی و غربی باشند!» که من هر چی فکر کردم نفهمیدم استعمار شرقی یعنی کجا؟ چین؟ (استغفرالله!) بنگلادش؟ کره شمالی؟ افغانستان؟ ویتنام؟ مجمع الجزایر یوکیو؟ متفکر شاید کره جنوبی باشه که داره هی با این خیر ندیده، جومونگ به ما تهاجم فرهنگی می کنه. هوم؟ متفکر شاید شرق یعنی همون غرب! مثلا اونور چین که می شه امریکا. بعد واسه تاکید بیشتر بر استعمار امریکا و انگلیس گفته شرق. القصه اگه یه کم دیگه به مغز مبارک فشار بیارم، فکر کنم کارم به کف بالا آوردن برسه. هیپنوتیزم 

پ.ن: کل کل زیاد کردیم. چند ترمه داریم می زنیم سر و کله هم که بعضی هاشون اِند خنده ست اما اینجا نمی گم چون هم از جون خودم می ترسم هم این بچه (وبلاگ) ساکت

ب.ن: به لطف تایپ کردن برای استاید و راه انداختن کارای کامپیوتریشون پسورد همه سیستمها و ایمیلای استادامون رو از حفظ شدم! تایپ مقاله استادمون به روزنامه جام جم رسیده. برید دستخطمو(!) ببینید!  

ب.ن: می دونم هیچ ربطی نداره ولی چند وقته بک گراند گوشیم این عکسه ست.(خیلی دوسش دارم) از طرف دوستان مفتخر شدم به لقب مُغَلَظُ القلب شیطان (یعنی کسی که غلیظ القلبه! همون سنگدل خودمون!)

                                    

سرما خوردگی یا فرهیختگی مساله این است.


باز دوباره یه ذره هوا سرد شد و این رب النوع سرماخوردگی بالای سر و کله ما به پرواز دراومده. مدام داره نگاه های غضب آلود می کنه. دستش رو هم گذاشته رو این شیر فلکه بینی مون هی شل و شل ترش می کنه! نمی دونم چرا دیواری کوتاه تر از ما پیدا نمی کنه بره خِره یکی دیگه رو بچسبه. اگه بگم شبا به دیدار ملک الموت نائل میشم دروغ نگفتم. اصولا من نمیدونم چرا هر وقت یه مرگمه میشه اول از همه چشمام میریزه به هم. شده عین کاسه خون. یعنی یکی ببینه فکر می کنه بک گراند قرمز گذاشتم تو مردمک چشمم. والا! این خان داداش هم راه می ره و شعر این خانوم محترم غرب زده رو هی واسم می خونه: می دونستی که چشات شکل یک نقاشیه که تو بچگی میشه کشید؟ می دونستی یا نه؟می دونستی یا نه؟ حالا منظور از نقاشی چیه؟ همون دراکولاها که چشماشون قرمزه بعضی از پسر بچه ها می کِشن، هموناست. بعد هی به ریشمون می خنده. هی!

امروز رفتیم یونی شدیم دانشجوی فرهیخته! تصور کنید امثال من که دانشجو فرهیخته بشه اون جامعه چه آینده ای در انتظارشه؟! بعد بهمون توصیه کردن به مناسبت هفته ازدواج همگی با هم بریم ازدواج کنیم! حالا اینا چه ربطی به فرهیختگی داشت به جان عزیزتون ما هم نمی دونیم! فقط فهمیدیم همه چی آرومه و ازدواج خیلی چیز خوبیه و فرهیخته مزدوج شده خیلی بهتر از فرهیخته مزدوج نشده ست!

دلمون خوشه اسممون رو گذاشتیم مسلمون، ادعا می کنیم شیعه هستیم، هی چپ و راست می گیم مملکتمون اسلامیه اما دریغ از یه سایت پرمحتوا راجع به مثلا اندیشه های امام رضا یا سیره سیاسی اماما. اصلا اصلا فکرشو نمی کردم برای راه انداختن کارم (همین دو خط مطلب ناقابل) گذرم به وبلاگی بیفته که دلم نمی خواد سر به تن نویسندش باشه. از قدیم گفتن وبلاگ به وبلاگ نمی رسه اما نویسنده وبلاگ به نویسنده وبلاگ می رسه! بله! حالا با این همه ادعا و ابهتی که واسه خودمون قائلیم نمی دونم تا حالا گذر دوستان از ما بهترون بالایی(!) به یه کتاب درست و حسابی مثل نهج البلاغه افتاده یا نه؟ اگه افتاده چرا عمل نمی کنن؟ مگه نمی گن شیعه علوی و این حرفا هستن؟ اگه عمل می کنن چرا ما نمی بینیم؟ نکنه چشم بصیرت می خواد ننه؟! خب این با عمل نکردن چه توفیری داره؟ ها؟ ها؟ از همه مسخره تر اینکه استاد معارفه می زنه تو سر خودش دانشجوها را حواله میده به حضرت عباس که تو رو خدا دو خط از نهج البلاغه رو بخونید! ببین چقدر از مرحله پرت تشریف داریم. شما اگه فهمیدید چرا اوضاع این قدر قمر در عقربه یه خبری هم به ما بدید تا آخر عمر دعاگو هستیم! اجرتون با آقا! (یه بار اینو گفتم یکی پرسید کدوم آقا؟! حالا میگم. عزیز دل! هر آقایی که عشقت می کشه!)

پ.ن: با تشکر از مسئول محترم سازمان فرهیختگی(!) و برادارن. 

ب.ن: یعنی هیچی لوس تر و بی مزه تر از این خواستگاری های اتوبوسی نیست. به این صورت که بعضی از این خانوم والده ها میان تو اتوبوس وایمیسن دخترا رو رصد کردن که واسه شاخ شمشادشون زن بگیرن. بعد میرن وردل یکیشون میشینن و تلاش می کنن واسه مخ زدن برای شماره گرفتن و امر خیر و این بساطا. اونوقت میگن چرا آمار طلاق رفته بالا! خب نکن مادر من! این راهش نیست. لا اله الا الله!

ب.ن: باز ما دو روز چشممون از این بچه (استعاره از بلاگفا) دور بوده این جنگولک بازیا واسه چیه؟

ب.ن: چون من دختر خوبیم لطفا از اغفال کردن ما جدا بپرهیزید بذارید این بچه به درس و مخشش برسه. محض اطلاع گفتم که اگه آپ کردن دیر شد و دیر به کلبه های عشقتون سر زدم و کامنتا رو دیر جواب دادم در جریان قضایای پشت صحنه باشید.

ب.ن: یه جمله امروز شنیدم خداییش خیلی محتوا داشت حفظش کنید نکته کنکوریه: "کسی که به من اعتماد می کند از کسی که مرا دوست دارد گامی فراتر نهاده است." جان مارکس ول

 ب.ن: چرا فکر می کنید من اینقدر پرتوقعم که ازتون می خوام تولد قمریم*[رجوع کنید پاورقی] رو هم بدونید؟ ها؟ اصلا من غلط کنم که از شما کادو و تبریک و اینا بخوام. امروز جمعه مصادف با ۱۲ ذیحجه تولد قمریمه! آویزون والدین گرامی هستیم الان! whistling

ب.ن: دیشب عقدکنون یکی از خواستگارام بود! بزن اون دست قشنگ رو. تشویق همچین داشتیم خدا رو شکر می کردیم که این یکی دست از سر کچل ما ورداشت، هنوز دعا تموم نشده پسر عموی محترم جنتلمن رسما جانشین ایشون شدن. نمی دونم چرا این خاندان دست به دست هم دادن تا آسایش روان رو از ندای بیچاره بگیرن!  محض اطلاعات عمومی بگم که حالم از ایل و عشیر اینا بهم می خوره

پاورقی: از این پس به جای واژه غریب و نامانوس قمری بفرمایید مهشیدی [به نقل از یکی از اساتید]

پیکاسو هستم!

خدا نکنه این خانوم والده ما تصمیم بگیره وسایل شخصیشو مرتب کن. به طور عادی اگه کسی همون لحظه از در بیاد تو و با این جور منظره ها روبرو بشه، ضعف اعصاب می گیره!استرس اصلا حکایتی داره واسه خودش. از اون جایی که ایشون چند وقت پیش جوگیر شده بود داشت اینا رو مرتب می کرد، منم عینهو گربه که لای آشغالا دنبال غذا می گردن داشتم همینجوری تو این خرت و پرتا می لولیدم که یه دفعه از وسط یه عالمه کاغذ این اثر هنری که این بالا می بینید رو پیدا کردم.خیال باطل حالا بماند چه قدر ابراز احساسات کردم از این نقاشی هفت سالگیم. (آخه این با بقیه فرق داره. میگم چرا.) هر کسی دفتر نقاشی بچگی هامو ببینه بی شک میگه این دختره از همون عنفوان کودکی عقده شوهر و آقا بالاسر داشته! یعنی ورق بزنی می بینی یه صفحه عروس کشیدم یه صفحه گل رز! یه صفحه عروس یه صفحه گل رز! یه صفحه عروسی که تو دستش گل رزه! خجالتبه همین ترتیب تا آخر دفتر! حالا این یکی چرا سفره هفت سین دراومده و تو دفتر نیست منم تو حکمتش موندم! سوال

لازم می بینم به عنوان نقاش یه سری توضیحات راجع به این اثر ارزشمند بدم بلکه ابهامات کمی مرتفع شه. اول بگم اون یادداشت های دور و ور رو که  می بینید، مربوط میشه به مسائل کاری و طرح درس خانوم والده ما. (واقعا زیباییشو دو چندان کرده) حالا این نکته مبهمه که من دست زدم به کاغذای یادداشت مامانم یا ایشون زدن اثر رو تخریب کردن؛ الله اعلم! سوال (آدم یاد این قضیه های فلسفی مرغ و تخم مرغ میفته) 

اون جسم قرمزی رو که ملاحظه می کنید سرکه است؛ که آش با جاش شده. اون دایره ها که یه خط توشونه بشقاب و کارده. اون مربعه هم شیرینیه مثلا. بقیه هم معلومه.نیشخند اینجا من چرا آینه و شمعدون رو با ابهت خاصی کشیدم فکر کنم برگرده به همون مسائل عروس و گل رز و این حرفا!whistling اونی که تو آینه می بینید خانوم والده ست. (چون حجاب داره میگم اگه نداشت ۱۰۰٪ عروس بود!)

پ.ن: تازه عکس سونوگرافی رو که تو شکم مامانم هستم رو هم پیدا کردم! عینکدیگه به خاطر یه سری مسائل ناموسی(!) نشد بذارمش اینجا.نیشخند

پ.ن: هی.... پیر شدیم.

پ.ن: بچه ست دیگه ذوق داره! بذارید یه پستش هم نقاشی هفت سالگیش باشه.whistling