روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

شب قدر امسال قشنگتر از ز هر سال

پروردگارا می دونم همه حکمت شبای قَدر ِت فقط واسه اینه که ما بخندیم! اینا رو ازمون نگیر. خیال باطل


والا من موندم مردم راجع به شب قدر چی فکر می کنن آیا؟ که هر سال ضایع تر از پارسال.

پدر محترم خانواده دست زن و بچه شو گرفته یه قالیچه هم زدن زیر بغلشون با قابلمه و پلاستیک چیپس و پفک و سبد پیک نیک اومدن نشستن جلو مسجد واسه احیا! دوست عزیزمون، یه دستش تو پاکت چیپس توی یه دستش هم دعای جوشن کبیر. سیستم یه دونه بخور یه دونه بخون! سیزده بدر واقعی. این وسطا هم دو، سه تا شکلک هم واسه بچش در می آورد که بچش بخنده - با اون سیبیلاش! -. چشم 

یه آقا پسر خوشتیپ، داشت گریه می کرد؛ می گفت یا امامزاده دستم به دامنت بهش بگو زنگ بزنه. فقط یه زنگ. ۵۰۰۰ تومن نذر می کنم یا امامزداه. بعد هم گریه. praying موبایله هم تو دستش که ببینه فرجی میشه یا نه. (امامزاده رو این وسط از کجا آورده بود منم مثل شما. ما جلو مسجد بودیم گوش شیطون کر.)

آخی... طفلکی یه خانواده ای هم هی میخواستن خوراکی بخورن عکاسا هی عکس می گرفتن این بیچاره ها هم موقع عکس گرفتن دست نگه می داشتن، تیریپ ناله می رفتن بعد دوباره می خوردن؛ خب  کوفتشون می شد. دخترخالم می گفت حالا اگه گذاشتن اینا بخورن. اصلا چرا هی از اینجا عکس می گیرن تکراری نمیشن عکسا؟ گفتم نه بابا کجا تکراری میشه؟! این سوژه های عکاسی یه بار دستشون خیاره، یه بار قاشق برنج و خورشته، یه بار چیپس با طعم کچاپه. این همه ژست. نگران نباش. چشم

من نمی دونم هدف، انگیزه، مبنی و نقطه عطف این خواستگاری های با موقع و بی موقع این جماعت نسوان (بانوان) محترم چیه که اینقدر فعال و پر رنگ این حماسه رو رقم می زنن؟ خواستگاری شب احیا؟ شب بیست و یکم؟ شب شهادت؟ وسط دعای جوشن کبیر؟ «بله» هم می خوای؟ بابا تو دیگه خیلی باحالی! ماچ

بین دو تا دختر سر «جا»، فکر کن «جا»، دعوا شده بود و خلق حماسه گیس و گیس کشی بعد دو تا پسر اومده بودن اینا رو از هم جدا می کردن! بازم فکر کن. یکیشون می گفت:خانوم بی خیال شو، صلوات بفرستتت. خنده 

اینکه وسط مراسم قرآن به سر از پشت میکروفون اعلام میکنن ۲۰۶ به شماره فلان بیا ماشینتو وردار کجاش گریه داره که پیرزنه خودشو هلاک کرد بیچاره؟ تقصیر مداح هم بود؛ خب خیلی با سوز و گداز گفت!

پ.ن: خیلی خوش می گذره باور کن. دیگه ما از همین لحظه به بعد منتظر شب قدر سال بعدیم. فقط ۳۴۷ روز دیگه. whistling

ب.ن: خدایا شکرت که بالاخره برادران زحمتکش با شب بیداری ها و تلاش های شبانه روزی سایت مبتذل و بی ناموسی و مخالف موازین اخلاقی و بسیار جلف «لغتنامه دهخدا» رو فی*لتر کردن تا جوونای ما اگر هم به راه راست هدایت نمیشن ما خودمون جاده راه راست رو بکشیم براشون اونم چی؟ اتوبان یه طرفه! عینک خدایا شکرت که الان تمام مشکلات مفاسد اخلاقی برطرف شده بود مونده بود همین یه دونه. خدا ازت نگذره علی اکبر با این بی اخلاقی هات. اون دنیا می خوای جواب خلق الله رو چی بدی واقعا؟ قهر

هیهات من ذله 2

دوستان! مفتخرم از همین تریبون به اطلاعتون برسونم اینجانب ندا، دستم که که کج بود (نشون به این نشون )، کج تر شد(!) جدیدا رفتم تو کار قاچاق اشیای عتیقه و الان خوشحالم! 

طرف زنگ زده میگه یه کتیبه دارم میارم برات واسم ترجمه کن، من آبش کنم( اینو اولش نگفت من بعدا خودم فهمیدم) فیفتی، فیفتی. ok؟

ما هم نشستیم یه نگاه به این کتیبه کردیم یه نگاه به خودمون، یه نگاه به طرف، یه نیم نگاهی هم به استعدادهای درونی. ابرو مای از همه جا بی خبر گفتیم لابد طرف از میراث فرهنگی، موزه ای، خلاصه آدم حسابی ای، چیزیه، گفتیم بذار یه کار فرهنگی و خداپسندانه کنیم ملت لذت ببرن، ترجمه کنیم کارش راه بیفته.

دیگه آستینا رو بالا زدیم دیدیم ای بابا هر چی بیشتر می جوریم کمتر به نتیجه می رسیم. هی بالا، پایین کن، چپ و راست کن. این کلمه چرا اینجوریه؟ این حرفه چرا اشتباهه؟ این لغته چرا یه حرف کم داره؟ این کلمه چرا تَر ِ غلطیه؟ اصلا اصلا چرا اینقدر این مشکوکه؟؟؟ یول

بله... دوزاریم افتاد این عتیقه در واقع خیلی هم عتیقه نیست. به بیان ساده تر تقلبیه! و بعد فریاد خوشحالی برآوردیم واسه این کشف! تشویق (الان افتخار می کنید یک تنه تاریخ و فرهنگ کشورمون رو نجات دادم آیا؟!)

آقا شما نمی دونید این ناملایمت های زندگی با یه دختر جوونی مثل من چه می کنه؟ خدایا چرا من باید طعمه این گرگان عزیز جامعه بشم؟ آخه چرا؟ شما درک نمی کنید که، من تا مرز اوین یه دور و رفتم برگشتم. ای لعنت به تو روزگار بی مروّت. دیواری کوتاه تر از ما نبود؟ آقایون نبود؟! خانوما نبود؟! لابد نبود دیگه. (آقا نبود. روشن کن بریم!) whistling

برادر من! عزیز من! بیوتیفول! به فکر پول درآوردن از راه خلاف هستی تابلوست تازه کاری! دیگه آبروی دوستان محترم قاچاقچی رو چرا می بری؟! اون بیچاره ها دلشون خوشه یه ابهتی دارن، 4 تا برادر نیروی انتظامی دنبالشونه، از یه راهی (حالا هر راهی!) دارن پول درمیارن واسه زن و بچشون. تو با این سوتی ای که دادی عزیزم، اینا رو از نون خوردن انداختی که. دیگه کی به عنوان قاچاقچی بهشون اعتماد داره؟ ها؟ اون زن و بچه برادر نیروی انتظامی چه گناهی کردن که سایه سرشون باید بیکار شه؟ اصلا مگه ما شدیم معطل تو؟ ننگ بر تو. تو انگل جامعه هستی، تو خودِ فسادی... قهر

آره عزیزان. اینا رو من واسه شما می گم واستون بشه تجربه. دیگه به هر حال می دونید که من چند تا مانتو بیشتر از شما پاره کردم. (گیر کرد صندلی اتوبوس متاسفانه پاره شد)

حالا یه دل میگه عکس اون ابزار فساد رو بذرام یه دل میگه نذارم. ولی میذارم ادامه مطلب.



 

+ آمـــّـــا. قبلش. یه وبلاگی هس. خب؟ بگید خب. مسابقه قالب وبلاگ و هدر و این صوبتاست. ما این بچه رو (استعاره از قالبمون)، دست پخت مهندس رو، گذاشتیم واسه مسابقه. حالا گفتن تلبیغ کنید:

 آقا جون بغل دستی هاتون، جون هر کی می پرستید، جون بچه هاتون، تو رو خدااااا، التماس می کنم، به دست و پاتون میفتم، قسمتون می دم که به من رای بدید!! قول می دم دیگه چیزی تحت عنوان بیکاری نداشته باشیم! قول میدم به هر بچه 2 میلیون بدم! قول میدم گرونی محو بشه، کرور کرور وام میدم. فقط به من رای بدید.  not worthy تو رو خدااااااااا

حالا جدی می رید این وبلاگه مطالب رو مطالعه می فرمایید با دقت، بعد میرید واسه رای گیری.

از همین جا اعلام می کنم امتیاز ممتیاز گیر آوردیم، چیزی گیرمون اومد، همه متعلق به سازنده قالب می باشد و لاغیر! 

 اگه قالب یا هدر باحالِ اختصاصی دارید شرکت بنُمایید.  (ما رو قسم دادن تبلیغ کنیم. آبرومونو نبرید)

+ حالا با خیال آسوده بفرمایید ادامه مطلب. چشمک

ب.ن ۲۷/۵/۹۰: بچه ها سیستمم این روزا قاطی کرده.  شدم اون حکایته که یه موقع قیر هست قیف نیست یه موقع قیف هست قیر نست! یه موقع نمی تونم جواب کامنت بدم یه موقع نمی تونم کامنت بذارم. اگه بعضی وقتها دیر میشه ببخشید. سعی می کنم زودتر درست کنم این بی صاحاب رو که مشکل پیش نیاد.

زنده ایم

بذار این اول کاری یه چیزی بگم فقط و فقط محض ریا و منت گذاشتن!  (همه می دونن من بچه راست گویی ام!)

یعنی تا الان رو به قبله بودم. خانوم والدمون حریف نشد گفت پاشو برو آپ کن جون بگیری! به جون خودم خیلی تاثیر داشت! هیچی می خواستم بگم قدر لحظات ارزشمند(!) زندگی رو بدونیم دور همی!!

ملت که به خیال خودشون روزه می گیرن. در صورتی که از اون اول ماه رمضون به فکر عید فطرن از اول اذان صبح هم به فکر اذان مغرب.

* میگم عزیزم این همه سحرا دعای سحر رو گوش میدی یه نصف خطشو بلدی از حفظ بگی؟ میگه: آره اینو بلدم: تا اذان صبح ۱۵دقیقه وقت باقی ست. نصف خط شد؟

* خواهر برادرای کافر که دیگه ترکوندن. سحر پا میشن واسه سحری، صبح هم صبحونه، ناهار هم که سر جای خود، غروب هم افطار و بعد هم شام. دستشون درد نکنه. تشویق

* دوستم با قیافه ناله اومده میگه: دیدی چی شد ندا؟ روزمو خوردم. دختره اینقده چیپس تعارف کرد که وسوسه شدم! منم گفتم:یعنی دو دستی خاک بر سر تو و اون نفس امارَت! (دیگه ناچاریم واسه ثبت حقایق یه مقدار رک باشیم.whistling)

*این که سحر پاشی سحر بخوری و بخوابی تا لنگ بعد از ظهر به معنای واقعی کلمه، چند ساعت بعدش هم افطار کنی، سختیش کجاست؟ من حیرونم. ابرو

***

** بابام دم غروب خوابش برده بود. اذان دادن. یه دفعه منو خان داداش ریختیم سرش: بابا پاشو. بدو. زود باش. اذان صبح رو گفتن. موندی بی سحر! بیچاره بلند شد هاج و واج گفت: چرا زودتر بیدارم نکردید؟ اشکال نداره امروز رو بدون سحر می گیرم. دوباره گرفت خوابید! نیشخند

** یادش بخیر. دبیرستان که بودم به یکی از هم کلاسی هام گفتم می دونستی امسال ماه رمضون افتاده تو محرم؟ مردم روزه ان ما هم نذری داریم موندیم چه کار کنیم ؟! طفلک اینقدر دل داریم داد! whistling

** مامانم بهم میگه ندا سحر صدات کنم؟ میگم نه مامان ترجیح می دم همون ندا صدام کنی.

پ.ن: نه که اولین پست وبلاگمو تو یکی از شبای ماه رمضون تو طرح افطار تا سحر(!) گذاشتم حال و هوام الان دگرگونه. 

(جدی نوشت: یه سری ها هستن به روزه اعتقادی ندارن. مسیحی و یهودی و زرتشتی و اینا هم نیستن اتفاقا مسلمونن. یکی موقع نوزادیشون در گوششون اذون گفته. قسم حضرت عباس رو هم خوب بلدن. موقع سختی ها هم بلدن بگن یا علی. این دوستان فکر می کنن روشن فکرن. با چندتاشون که حرف زدم میگن ما نماز می خونیم خیلی چیزها رو قبول داریم اما فلسفه روزه واسمون روشن نیست! واسه همین روزه نمی گیریم.

 از من به همون عزیزان: فداتون شم. اسلام رو بد نام نکنید. عقیدت هم محترم. شما بفرما اسم مسلمونی رو از خودت وردار. برو تحقیق. وقتی فلسفه برات روشن شد اون موقع تشریف بیار قدمت رو چشم. یا رومی روم یا زنگی زنگ.)

به رویاهات فکر کن

خدا نکنه آدم گیر زبون یه فنقِل بچه بیفته. فقط باید محکم، استوار و خونسرد مثل مرد سعی کنی کم نیاری. والا.

امروز خونه دوستم بودم یه داداش داره کلاس چهارم. اومده عین فیلسوفا بهم میگه: تو چرا بی خودی درس می خونی؟ دیوونه ای هی خودت رو خسته می کنی؟ اصلا میخوای بگم آیندت چی میشه؟ میگم چی می شه؟ می دونید چی می گه؟ میگه: تو یه شوهر داری که اسمش غلامه. دوتاتون دکتری دارید. هر روز عاشقانه می زنید تو سر و کله هم! یه موتور هم دارید از اینا که پشتشون اتاقک دارن. هر صبح تو و غلام و هفت تا بچه تون می ریزن پشتش که برین سر کار. تو از این چادر گل گلیا سرته. سوار می شید. بعد توی راه همینجوری که غلام داره گازشو می گیره تو هم مواظبی بچه هاتون از موتور نریزن پایین. بعد یه دفعه جیغ می زنی می گی: غلااااااااام نگه دارررررر. مرادعلی پرت شد پایین! بعد اون هم دنده عقب می گیره برمی گرده از یقه مرادعلی می گیره پرتش میکنه عقب! میگه زززززن مواظب باش. دوباره  می رید یه دفعه تو دوباره جیغ می زنی میگی: غلاااااااام نگه دار در ِ موتور کَند افتاد پایین. اونم دوباره دنده عقب می گیره ورش می داره میگه زززززن مواظب باش. بالاخره میرید سر کار. بچه هاتون ویلون میشن تو کوچه پس کوچه ها همه با هم به خوبی و خوشی در قابلمه می فروشید و نون خشک جمع می کنید!  

من: بعد آینده خودت چی میشه؟ 

پرهام: من یه بازیگر حرفه ای ام. اسم زن هم آزیتاست. یه فِراری دارم که هر روز از جلو تو و غلام و بچه هاتون رد میشم شما هم عین ندید بدید ها میفتید دنبال ماشینم! هی التماس می کنید ببرمتون کارگری. منم برای اینکه شماها نیاید تو استخرم(!) بهتون محل نمی دم.

من: چه خسیس. تو ناسلامتی عموی بچه هامی بذار بیان تو استخرت خب.

پرهام: نه آبش تموم میشه.

من: آب استخر رو که نمی خورن فقط دارن شنا می کنن.

پرهام: نه. آب ندیده ن . شاید خوردن!

دوباره تا میام جوابشو بدم، به من و خواهرش میگه  اصلا پاشید برید سراغ درستون. وقتی خوندید یه ربع بهتون اجازه می دم استراحت کنید و تو حیاط دنبال هم بدویید! اما فقط یه ربع ها.

not worthy   not worthy 

بلــــــه.

پ.ن: قربون هفت تا بچم برم. که من مطمئنم بزرگ شدن مثل خودم و باباشون دکتر میشن!  whistling

***

ب.ن: فکر کنید تا الان خوشحال و راضی و خندان و خشنود بودیم از این مسئله که هزاران سال پیش برای اولین بار اقوام ایرانی اسب رو اهلی کردن. چقدر همه چیز خوب بود اون روز ها. چه کیفی می کردیم با این افتخار. خب حالا هر چی نبود تو یه چیزی اول بودیم. دستشون درد نکنه برادران محقق. تازگی ها اومدن گفتن اسب کیلو چنده؟ اون استخونای کذایی مال خر بوده. نگران

همین دیگه

گویا امروز تولدمونه. خب ما غلط کنیم بگیم تولدمون واسمون مهم نیست. ما حرف مفت بزینم اگه بگیم روزشماری نمی کردیم. اصلا کیه که از روز تولدش بدش بیاد؟ اصلا چی از روز تولد ما مهم تر؟ اصلا بلند شید تعظیم کنید!   الانم خودتون شاهدید. کافیه یه سر بیرون رو نگاه کنید ببینید ملت چه کردن با این روز خجسته! آقا ما شرمنده. احتیاج به این همه زحمت عزیزان نیست به خدا.

همین دیگه.

****

دو، سه روز پیش کنار خیابون ساعت ۷ صبح منتظر یکی از دوستام بودم. (یعنی سگو می زدی از لونه ش بیرون نمی یومد که من اون موقع صبح با چشم های خواب آلود و خمیازه کشان منتظر دوست گرامی بودمخمیازه) فقط و فقط دوتا مغازه بقالی باز بود که عدل ما جلوی همون بقالی ها قرار گذاشته بودیم. صاحب یکی از مغازه ها یه پیرمردی بود، بلند شده بود با یه سطل از جدول جلو مغازه آب وردار می داشت دِ بپاش جلو مغازه؛ که به خیال خودش آب و جارو کنه. یعنی انگیزه به معنای واقعیه کلمه! شما نمی دونید چقدر خوشحال این سطل رو پر آب می کرد چنین و چنان فیگوری هم واسه ما میومد که آره ما تمیزیم و این حرفا! دوستاش هم داش مشتی، اومدن معرفت به خرج دادن یکی یه سطل ورداشتن که کمک کنن آب بریزن وسط خیابون. آب هم سرازیر میشد تو جدوله دوباره سطل می زدن می ریختن کف خیابون! من بدبدخت رو هم تصور کنید هی از این ور به اور قدم رو؛ که آب نپاشه به هیکلمون. بلکه این انگیزه این دوستان تموم شه. (درجریانید که کار به این عبثی و بیهودگی وجود نداره؟) ما هم هی تحمل هی بردباری. دیگه این دوستان هم سرخوشی رو  از حد اعلا هم گذروندن و وایسادن آب پاشیدن به هم دیگه و هر و کر و خنده. آدم یه همچین صحنه هایی می بینه که بلانسبت بلانسبت بلانسبت به رفتار و کردار و عقل بعضی از اجناس مذکر شک میکنه دیگه. شما فکرشو کنید چقدر تمیز شد این خیابون! آخر سر هم عنوان می کنن به خاطر جشنهای شعبان داریم جلو محل کارمون (!) رو تمیز (!) می کنیم! بعد هم صلوات بلنددددد.سوال  praying  (عکس العمل من چی باشه خوبه؟ قضاوت همش با خودتون.)

پ.ن: غبطه می خورید به خوش قول بودن دوست من؟ ۴۵ دقیقه منتظر خانوم بودم  منتظر

****

بهاره جونم و شوکول بانوی (شکلات) عزیزم و چند نفر دیگه یه بازی گذاشته بودن تو وبلاگاشون که من هم خیلی خوشم اومد، هم فرصت نکردم انجام بدم. حالا الان فرصت شد. اینطوری که خنزر پنزرای کیفتو بریزی ملت ببینن!! این کیف ماست.

 

همه چیز مثل اینکه معلومه.

خود کیفم، هندزفری و جا هندزفری ایی(!) [که جا هندزفری ایی اختراع خودمونه!] جامدادی و توش، تقویم، دفترچه یادداشت، دو عدد دفتر، عینک آفتابی، جای مدارک [گواهی نامه، عابر بانک، کارت تغذیه دانشگاه، کارت دانشجویی (این دوتا آخریا به زودی ساقط میشن) کارت کلاس زبان، بازم عابر] فلش، دسته کلید [مزین به نام پر برکت خودمون!] آلات فساد و فحشا(!) با کیفشwhistling، یه قوطی فیلم که توش یه ابر خیسه مال کفشمونه که اگه بیرون خاکی شد فوری پاک کنیم! [بازم از ابداعات این بنده حقیر!!]، لوح فشرده حاوی چند تا آهنگ موقعی که ماشین زیرپامونه که هیچوقت هم نیست.

پ.ن: همچین تحفه نیستا اما این عکسه سایزه واقعیه.

پ.ن: خیلی حال میده. بریزید ما هم بیایم ببینیم. آقایون دریغ نکنید. اگه کیف ندارید جیباتونو خالی کنید چشمک

ب.ن: با تشکر از دوست عزیزی که با سرچ عبارت «چه جوری دوست پسر پیدا کنم؟» توی گوگل به وبلاگ ما رسیدند! تشویق

ب.ن: همراه اول به مناسبت تولد ۵۰ تا اسمس رایگان داده. ۵۰ تا اسمس رایگان رو کجای دلم بذارم آخه؟  جرات داری ۵۰٪ از قبض موبایل کم کن. اینم شد کادو؟ تازه نتونی به ایرانسل هم اسمس بدی؟

 

قاط زدن در عرض 24 ساعت

نمی دونم این سه تا دختر خاله های ما یکدفعه جوگیر شدن، عاقل شدن، خل شدن، مغزشون کار کرد خلاصه نمی دونم چه فکری کرده بودن که یهو  تصمیم گرفتن در عرض بیست و چهار ساعت یکی پس از دیگری خونه ابوی رو ترک کنن، تشریف ببرن خونه شوهر.

 فکر کن شب پاشی بری مراسم نامزدی یکیشون، میوه و شیرینی و پذیرایی و حرکات موزون، () فردا صبح همراه داماد جدید برید محضر برای عقد یکی دیگشون بازم میوه و شیرینی منتها بدون حرکات موزون () (فقط به خاطر گل روی حاج آقا! ) شب همراه با دو تا شاه دامادِ جدیدِ خونواده، برید برای مراسم نامزدی سومی و باز هم قضیه حال به هم زن میوه و شیرینی و پذیرایی و حرکات موزون. () تو این عمر با برکت سه تا داماد جدید در عرض بیست و چهار ساعت، من که هیچی بزرگ خاندان مون هم ندیده بود. بعد علت که رو می پرسی هر هر هر می خندن میگن: هیچی اتفاقی بوده! (عمه جون ببخشید ازت مایه می ذارم ها! ولی عمه من که می دونم این چشم و هم چشمی ها کار توئه نه این طفل معصوم ها.)  

تو مراسم سوم که نامزدیه؛ اولش تمام بزرگان ساکت نشستن صدا از دیوار درمیاد اما حتی حتی از مادر شوهر درنمیاد، دارن واسه این که کی اول حرف بزنه سرخ و سفید میشن و تعارف می کنن و هندونه میذارن زیر بغل همدیگه و کلی منت سر هم میذارن واسه حرف زدن؛ بعد یهو زنگ آیفن رو می زنن، در باز میشه و یکی از این داماد جدیدا (به جون تو نمی دونم کدومشون بود! دیشبیه؟ صبحیه؟) همراه با آلات لهو و لعب میاد تو و می فرمایند: سلام... سلام... خوبین؟ اومدم براتون برقصم!  (یعنی عین جمله بود!) بعد دِ برو وسط!! قر... قر... تکنو... بریک... (استغفرالله! خدایا همه بندگانت را به راه راست هدایت کن.) قیافه بزرگ خاندان:   

آخه برادر من! گل پسر! تازه زن گرفتی درست، خر کیفی درست، نمی دونی بدبخت شدی درست، نمی دونی ذلیل شدی درست، اما اینا که دلیل نمیشه. می ذاشتی اقلا اون امضای عقدنامت خشک شه بعد با جمیعت حضار پسرخاله می شدی فدات شم. الان ما داماد جلف تو خاندانمون نداشتیم که بحمدالله با وجود شخص شما تکمیل شد. غم خالمو شوهر خالمو دختر خالم با وجود تو چیه؟ تو مایه افتخاری.

پ.ن: تقاضا دارم بیایید همه با هم دست به دعا برداریم، همه با هم به درگاه ایزد منان ضجه بزنیم که عروسی این شیش نو گل شکفته تو دو روز پشت سر هم نباشه. praying

پ.ن: به خاطر عنوان این پست هم که شده یه فیلم سینمایی واسش می سازم.

پ.ن: نگید که تا حالا این همه پرانتز یه جا دیده بودید! 

ب.ن: وقتی سر جلسه امتحان یه سوالی رو بلد نباشی چه کار می کنی؟ ما  که جلو سوال اینو می نویسیم: جهت دانستن پاسخ به مدیر بلوک در واحد ۲۲۰ مراجعه فرمایید. با تشکر همسادتون!

ب.ن: یه چیزی بگم؟ بگم؟ به نظرتون الان خیلی خودخواهیه و تعریف از خوده اگه بگم بعضی وقتا پستای قبلیمو می خونم و هر هر می خندم؟

مایه عذاب

سال ها پیش وقتی ما یک عدد فنچ بیشتر نبودیم یه روز خانوم والده به ما گفت: بچه برو یه پارچ آب وردار بیار بریزیم پای گلدونا. منم رفتم یه پارچ ورداشتم در حالی که تصور می کردم من چه موجود بدبختو زحمت کش و رنج دیده و خوار و خفیفی هستم که باید برم مثل کوزت از سر چاه آب بیارم! بعد همین طوری توی تصوراتم خانوم والده رو مثل زن تناردیه می دیدم. صد دفعه هم ادای کسایی که دارن با رنج و مشقت می رن پای چاه آب سطل می ندازن و میکشن بالا و...استرس (فقط یه مقدار معتنابه این وسط صدای خانوم والده که هی میگفت پس چی شد؟ مگه رفتی سر چاه آب بیاری، حسمو به هم می زد. وگرنه الان شاید تو عرصه بازیگری داشتم شلنگ و تخته می نداختم. مــــادر نمی بخشمت.کلافه) ولی خب خلاصه پارچ پر کردم واسش بردم. بعد اخماش رفت تو هم گفت: بچه باز بازی گوشی کردی؟ شربت زعفرون آوردی یا آب؟ (فکر کن تو همون عنفوان کودکی چه طور با احساسات پاک یک بچه که با محنت رفته آب آورده بازی می کردن؟ مـــادر نمی بخشمت.کلافه) بعد اون جا کشفیدیم آب خونمون زرده روز به روز داره یرقون می گیره. بعد دیگه از اون لحظه به بعد من به یاد ندارم که رفته باشیم سر چاه یعنی شیر آب و چیزی تحت عنوان پارچ یا بطری یا حتی کاسه پر کنیم. کار ابوی مون شد که هی بره بوکس بوکس آب معدنی یا آب تصفیه شده بخره از بیرون. جونم براتون بگه ما هی بزرگ شدیم و خانوم شدیم اما همچنان کار ابوی همین بود که راستی راستی بره سر چاه.  


تا اینکه چند هفته پیش فهمیدیم یعنی تشریف آوردن آبامونو درست کردن. (همون که با هلی کوپتر میاد ها! آفرین. مهندس آب. من کی گفتم مح*مود؟ مثل اینکه عادت دارید قضیه رو سیاسی کنید؟ آخه اذهان عمومی چیه که چسبیدید بهش متشوشش می کنید؟) شما نمی دونید این ابوی ما چه کار می کرد چشماش پر شده بود از اشک.  تا چند روز شبا خوابش نمی برد می رفت می نشست تو آشپزخونه ساعت ها خیره می شد به این شیر آب! جدیدا ورداشته بود یه بطری از این نوشابه خانواده ها پر کرده بود آب لوله کشی، هر جا می رفتیم اینو مثل بچه قنداق گرفته بود بغلش. نشون هر کسی میداد می گفت می بینید ما آبامون چقدر سالمه؟! اینو اینجوری نگاه نکنید اینو هم میشه خورد(!) هم میشه ریخت پای گلدونا هم میشه باهاش شربت درست کرد هم میشه باهاش دوغ درست کرد و...

مخلص کلوم این که: (با شما نیستم. پاشید برید به درس و مشقاتون برسید پس فردا نیفتید بندازید گردن شیر خونمون از طرف وزارت علوم و فناوری بیان آبمون رو قطع کنن! با محم*ودم) آخه پسرم چرا قول میدی؟ چرا وعده می دی؟ ما نوگل شکفته بودیم گفتن میایم درست می کنیم کودک شدیم گفتن درست میکنن، نوجوان شدیم درست نکردن. الان دیگه بچه نیستیم هیچ، پر پر هم شدیم حالا اومدن؟ خب فدات بشم الان تو چه می دونی با زندگی ما چه بازی ها که نکردی. جون مادرت بذار جیبت. به حضرت عباس اگه بذارم حساب کنی! کی از قبض و اینا حرف زد؟ من گفتم چرا قبضا زیادن؟  

پ.ن: باز کوزت یه ریزه شانس داشت ژان والژان دستشو گرفت. whistling

پ.ن: هیچی دیگه.

ب.ن: این قدر کفر گفتیم که یه مدت زیادیست اول کامنت دونیمون برامون کامنت تبلیغی نمی ذارن! خدا منو بکشه!  

ب.ن: داداش دوستم داره کاغذ خورد می کنه می گم: داری چی درست می کنی سینا جان؟ میگه: سیم کارت!  من:

ب.ن: بلوکمون رو دارن سرامیکاشو عوض میکنن یه وضعیه که بیا و ببین. بنا و جوشکار و برقکار و گچ کار همه ریختن سر این بی صاحاب! حالا ۱۶۰ خانوار صاحاب داره ها. این وسط یه بنایی هست که از کارگر بدبختش داره مثل چی کار می کشه. اسم کارگرش اسده. یه سر میگه اسد بیا اسد برو. از طبقه شیشم داد می زنه اســــــــــــــد آب رو باز کن. اسد بیچاره با بدبختی و کوزت گری مثل من، با گذر از مراحل پیچیده مثل تپه گچ، تپه خاک، کوه آجر می رسه پایین می ره آب رو باز می کنه. بعد سرکارگره دوباره داد می زنه: اســــــد نمی خواد بری آب خودش باز شد!! یعنی جیگرم واسه اسد کبابه.

ما به خرداد پر از حادثه ایمان داریم!

زندگیه داریم؟ در حال حاضر نشستیم داریم درس بسیار شیرین و دوست داشتنی و لذت بخش آیین زندگی یا همون اخلاق رو می خونیم. همراه با یه آهنگ بسیار قبیح و جلف که این خانوم غربزده، تهاجم فرهنگی می خونه و حس حرکات موزون هم کلی جاری ست. یه عدد خودکار صورتی هم در دست، زیر نکات خط می کشیم. مثلا می دونستید «هر کسی می خواهد توبه کند باید یک سری کار انجام دهد(!)» آیا؟ یولمن اصلا نمی دونستم. همین الان که خوندم پی بردم که در چه غفلت و جهالتی به سر می بردم. بسیارتا خوشحالم که فردا ساعت ۱۰ امتحان درس به این مهمی رو دارم و من به دانایی و رشد عقلی کامل نائل می شم. شما خوشحال نیستید آیا؟ خیال باطل (البته من اولش موقع انتخاب واحد گفتم من که خودم آیین زندگی رو توی وبلاگم تدریس می کنم هیچکس گوش نداد؛ با این حال هنوز فلسفه پاس کردن این درس برام روشن نیست.ابرو)


باری، عموی بزرگوار خانوم والده ما که قریب به ۹۰ سال از عمر با برکتشون می گذره (البته تو برکتش هنوز شک دارم) خونه مون تشریف دارن و در حال بحث های اقتصادی، فرهنگی، کمونیسیتی، سوسیالستی، رماتیسمی، اکوسیستمی و... با ابوی مان هستند. خمیازه در همین راستا با ابوی کل کل می کنن و اصرار دارن دیدن برنامه وزین و پرمحتوای بفرمایید شام بسیار بیشتر از BBC در دنیا و آخرت اجر معنوی داره. آخه می دونید جوون هستن و کم سن و سال! دیروز که خانوم والده به من و خان داداش گفت یکی تون بره برای من آب بیاره. من حواله کردم به خان داداش که تو یک سانت به یخچال نزدیک تری و اون هم حواله داد به من که تو راهت به یخچال یه جوریه که زودتر به یخچال می رسی، به خانوم والده مون گفت: عمو جان! خدا آخر و عاقبتت را با این فرزندانت به خیر کند! نیشخند (شما جدی نگیرید حالا داشتیم مسخره بازی درمی آوردیم اونم باورش شده بود. نیست ما جدی و طبیعی بازی می کنیم و ماهریم!)

باری، یه خط می خونیم، ۵ دقیقه فیلم می بینم، ۱۵ دقیقه به جهانگردی های عمو جان گوش میدیم با یه دست اسمس می دیم، یه چند ثانیه دهنمون از ژانگولربازی های عموجان باز می مونه دوباره بعد به آدامس جویدن ادامه می دیم، و بعد در این لحظه سرنوشت ساز می رسیم به سوال بنیادینی که از نوزادی فکر من رو مشغول کرده که ما با چه انگیزه ای درس می خونیم؟ ابله

پ.ن: حالا بیا به عمو جان ثابت کن بفرمایید شام رو چند وقته نشون نمیده.

پ.ن: باری، (شد باری چندم؟) این دوست پسر ما، مبدع نام با مسمای «مداد» که یادتونه؟ (ایشون) بهم میگه مداد برام cd کارتون می خری؟ میگم: آره چه کارتونی دوست داری؟ میگه: زنبور وحشی یا جنگ درختان(!). من نمی دونم این بچه با این روحیه لطیفش چه اصراری به اختراع نام داره؟! زنبور وحشی؟! جنگ درختان؟! هیپنوتیزم

ب.ن: 10 سال پیش: پسرم اگه قول بدی کنکور قبول بشی برات موبایل می خرم. 3 سال پیش: پسرم اگه قول بدی امتحان تیزهوشان قبول شی برات موبایل می خرم. امسال: پسرم اگه قول بدی خودت جیشتو بگی برات موبایل می خرم! سال بعد: پسرم یا دخترم اگه قول بدی اون تو زیاد لگد نزنی برات موبایل می خرم! (زندگیه داریم؟) whistling

ب.ن: یعنی الان من باور کنم همه دارن درس می خونن و به خاطر درس و مخش اقدام به آپ نمایی نمی نمایند؟ نه... باور نمی کنم. 

حرکت! (کجا؟؟ حرکت اسم نمایشگاهمون بود بابا!)

دانشگاه عزیزمون، دانشگاه دلبندمون، دانشگاه خوشگلمون، دانشگاه از گل بهترمون یه نمایشگاه برگزار کرد که ماله دستاوردهای انجمنای علمی بود دیگه ما رفتیم یه خودی نشون دادیم و برگشتیم. اینقده بچه های خوبی بودیم که حد نداشت. فقط یه مقدار زیادی دوست عزیزمون، معشوق بنده، حراست جیگر(!) مثل عَلَم یزید جلو در غرفمون وایساده بود که یه خرده بازدید کننده ها رو به اشتباه می نداخت همه فکر می کردن اونم جزوه دستاوردهاست! مثلا ماکتی، مجسمه ای چیزی ایئه! whistling

رئیس دانشگاهمون اینقده خوبه! با روی گشاده و با لبخند ملیح و با حوصله هر چه تمام تر، به تک تک غرفه ها نه تنها سر نزد بلکه اصلا نمایشگاه و ما و دستاوردا و با کل متعلقاتمون رو هم آدم حساب  نکرد. نه برای افتتحایه اومد نه برای اختتامیه. رئیس دانشگاهمون ماهه ماه! زبان

بچه های رشته تربیت بدنی بالای غرفشون زده بودن: I LOVE P E

( I که همون آیه. LOVE رو هم شکر خدا بچه دو ساله هم بلده، P اول فیزیکالیه. E هم اول اجوکیشنه. سر جمع میشه تربیت بدنی دوسِت داریم. چشم) آبروی این بیچاره ها بردیم. از بس هر کس ازمون می پرسید این مخفف چیه؟ (فکر کن از ما می پرسیدن!) ما هم می گفتیم این مخفف همون I LOVE PMC ست. بعد هیچی دیگه تا اونجا پیش رفتیم که حراست باورش شده بود! بعد هم قضیه خر و باقالی و این حرفا!

تو اختتامیه هم توی سالن مثلا معاون امور فرهنگی و این صوبتا، رفت سخنرانی کنه همه دست و سوت می زدن  که اونم برگشت گفت سوت نزنید. سوت در شآن دانشگاه نیست. یکی برگشت گفت در شآن دانشجو که هست! بعد دیگه تا سرشو می نداخت پایین برای اینکه متن سخنرانیشو نگاه کنه ملت انواع و اقسام اصوات بلبلی و غیر بلبلی رو همین جوری می زدن. بعد که سرشو می آورد بالا همه ساکت می شدن! نیشخند

کلی مجری رو مچل کردیم. مجریه می گفت: می خوایم براتون یه کلیپ پخش کنیم که منم همراهتون نگاه می کنم. یکی از پسرا برگشت بهش گفت: لازم نکرده. برو می خوایم تنها باشیم!  

وقتی هم یکی از پسرا بلند شد اعتراض کرد که مگه ما گوسفندیم (بلانسبت جمیع خوانندگان محترم) که رئیس نیومد بهمون سر بزنه؟ ملت تا 10 دقیقه یه ریز براش دست می زدن. هر چی مجری نگون بخت خواهش کرد، التماس کرد، به دست و پامون افتاد که بس کنید کلافه هیچ کس گوش نمی داد. دیگه همون پسره یه اشاره دست رفت همه ساکت شدن.

آخرش هم نصف شبی که برگشتیم وسایلمون رو برگردونیم تو انجمنمون اینقده بازی کردیم تا با مشت و لگد پرتمون کردن بیرون! چرا نمی فهمن با ما باید مثل دانشجو های فرهیخته رفتار کنن؟  

پ.ن: پیشاپیش تو روح کسی که بخواد درباره کم و زیادی پستمون اظهار نظر کنه! whistling

تموم شد. می فهمی؟ تموم!

فکر کن خسته و کوفته و افقی از دانشگاه بیای خونه بعد بشینی هی به مغرت فشار بیاری اونم با این آلزایمر محترم، خاطرات دوران دانشجوییت رو واسه خودت یادآوری کنی و بعد بیای اینجا بنویسی. منتظر

 آره... مجبورم مجبور! نگران آیندگانم. می دونید که... متعهدم متعهد! می فهمید یعنی چی؟ بعد چون زیاده همه رو تو این پست نمی تونم بگم. خسته ام خسته! می فهمید که؟ هیپنوتیزم

 ۳ سال و نیم پیش در چنین روزی که نه، یه روز دیگه بود، وقتی قدم به محوطه دانشگاه گذاشتیم احساس کردیم دراز گوش مون رو بالاخره از پل گذروندیم. ولی الان بعد اون همــــــّـــــه سال یه حسی بهم میگه اون دراز گوشه درسته که از پل گذشته ولی بعد یوروپ افتاده تو گِل و دیگه همون جا موندگار شده دربیا هم نیست.  (واژه دراز گوش رو برای رسم ادب آوردم و گرنه خودم بلد بودم بگم خر! whistling)

روزای اول استادا جدیمون نمی گرفتن. خب طبیعی هم بود؛ ولی بعد تک تک اعتراف کردن یاغی تر و وحشی تر از ما جز توی باغ وحش جای دیگه ندیدن. یه بار یکی از استادامون جدی جدی می خواست از پنجره کلاس پرتمون کنه بیرون! استرس(فکر کن!)

حالا بماند که از همون ترم اول زدیم  آسانسور دانشکده رو خراب کردیم هنوز هم که هنوزه خرابه و طبقه دومش کار نمیکنه. بماند که آبسردکن های گروهمون رو به خاطر آب بازی های ما جمع کردن، بماند که در اقداماتی متهورانه می زدیم کل سیستمای استادا رو ویروسی می کردیم. بماند می رفتیم سر یخچال استادا یواشکی شکلات ورداشتیم. بماند در کلاسای قفل شده رو با سنجاق باز می کردیم. بماند پسرا رو می فرستادیم بالای درخت تا برامون توت و چاقاله بچینن و سرایدار با چوب میفتاد دنبالمون. بماند استادامون رو می ذاشتیم سر کار الکی می گفتیم فلانی زن گرفته فلانی شوهر کرده تا وقت کلاسا رو با شیرینی خوردن بگیریم. بماند که یکی از استادا می گفت غیبت نکنید عدل همه غیبت می کردیم می گفت دیر نیاید همه دیر می یومدیم. می گفت موبایلا خاموش هی صدای زنگشون درمی آوردیم. بماند حاج آقامون اولش مثل خودمون بعد تغییر روش داد. بماند فقط جلسه آخر راضی شد به حرفمون گوش بده. بماند.... تشویق

خب همش که تو دانشگاه تو سر و کله هم نمی زدیم که، زبونم لال درس هم می خوندیم. مثلا ما کل این هفت ترم رو این مدلی جزوه نوشتیم: خسته شدی بده بغلی! ما که ۵ نفر بودیم یه نفر می نوشت بعد که خسته می شد می داد بغلی. ۴ نفر بقیه بیکار هم، در واقع بیکار نبودن یا با هندزفری آهنگ گوش می دادن یا کتاب غیر درسی می خوندن یا می خوردن. (این آمار سران مطالعه کشور خیلی به من مدیونه خود من یک تنه و تنهایی فکر کنم ۷۰، ۸۰ هزار دقیقه ای با این مطالعه های سرکلاسی به آمار اضافه کردم! حیف که قدر نمی دونن ننه.قهر ) بعد آخر سر کپی می گرفتیم واسه همه. در واقع ما ۵ نفری یه جزوه داشتیم. (این مدل اختراعی خودمه) اما واسه یه درسایی هم نمی شد.

یه سنتی هم تو جزوه نویسی خودم، یعنی در واقع بابام برپا کرد که هنوز پار برجاست! یه روز به ابوی گفتم واسم یه خودکار قرمز بخر. رفت واسم اینو خرید بعد گفت چون خوش رنگ بود اینو خریدم! قرمز چیه؟ (ابوی خوش سلیقه ست نه؟ منم مثل بابامم! )



بعد دیگه اینو بردم دانشگاه جماعتی عاشقش شدن. دیگه همه رفتن واسه جزوه نویسی خریدن. بعد یهو زدیم تو کار چشم و هم چشمی هی رنگ تو رنگ تا شد این!



الان بیاید کیف بچه های کلاس که چه عرض کنم کیف بچه های دانشگاه رو ببینید محاله خودکار رنگی پیدا نکنید! (الان احساس عقده ای بودن می کنم!)

 آخر سر اینم ببینید که بعدا دچار مشکلات روحی و روانی ناشی از سرکوب احساسات نشم!


 

همش نیست ولی خب سعی کردم همه خود کارا رو نگه دارم. به خدا سر درس مصرف شده از اول تا حالا. به جز آخری که هنوز دارم باهاش می نویسم. یول

 پ.ن: خواستم عکس کل کتابام هم بذارم بیخیال شدم گفتم ریا میشه! استغفرالله! not worthy

آره دیگه تموم شد دیگه سر کلاسا نمی شینیم. تموم. می فهیمد که تموم! گریه

 

 پ.ن: تمام امید تیم کنکور ارشدمون حاجی بود. می گفتیم تک رقمی میشه که رتبش اومد ۱۲۰. تِر زد به چندین سال آمال و آرزوهامون! افسوس  (با من کل کل می کنی ریش بریده؟ بشین ارشدتو بخون! کو من ادعا دارم؟! ساکت )

پ.ن: این دفعه مدیونه هر کی بیاد بگه زیاد نوشتی!

جمعش کن

۱) این بساط دانشگاه رفتن ما هم داره کم کم جمع می شه داریم از شغل شریف دانشجویی مشرف می شیم به شغل شریف قالی بافی. قراره یه دار قالی علم کنیم این هوااا... بلکه کسب درآمد کنیم. مدرک دانشجویی رو صرفا برای قشنگی گرفتیم و لاغیر.


۳ سال و اندی هم روزگار خوش داشتیم هم بد. اما به لطف خودمون خوشی هاش بیشتر بود! با اینکه این استادا رو هی ناله نفرین می کنیم خداییش با این یاغی گری های این چند سال ما خیلی ساختن. به طوری که هنوزم که هنوزه هیچکدوم جرات ندارن بیان سر کلاسمون.

از همون روز اولی که یکی از استادامون گفت به هیچ وجه نباید سر کلاس من غیبت کنید و ما جلسه دوم همگی با هم دودر کردیم(!)، حساب کار دستشون اومد فهمیدن با دم شیر نباید بازی کرد.

۲) تولد برادر حزب الله بود رفت واسه بچه ها آبمیوه خرید. دخترا پیله کردن باید بهمون شام بدی! دیگه با کلی اصرار قبول کرد. استادمون گفت عمرا اگه بهتون اجازه بدم برید بیرون. یه پسر با سی تا دختر؟ فکر نمی کنید براش زیادی باشه؟ بشینید سر جاتون من حال و حوصله سند گذاشتن و از کلانتری درآوردنتون رو ندارم  دیگه کنسل شد.(یه بار هم بچه می خواد عمل خیرخواهانه انجام بده نمی ذارن)

۳) سر کلاس صحبت یارانه ها و گرونی بود که یکی از بچه ها گفت خیلی خوب دارن نظارت می کنن من وقتی از یه تاکسی ای پیاده شدم که گرون حساب کرده بود، یه آقایی ازم یه شماره گرفت تا رسیدگی کنه. گفتم: کدوم شماره؟ پلاک تاکسی؟ گفت نه شماره خودم. گفتم یعنی خیلی شوتی. تو نفهمیدی اون خواستگار بوده؟!

پ.ن: فقط یه هفته دیگه میریم سر کلاسا می شینیم. تموم شد دیگه. کلاسامون رو جداً دوست داشتم  حداقل جایی بود برای رشد و شکوفایی استعدادها! (دیگه همتون با استعدادهای من آشنایی دارین که؟!)

پ.ن: احتمالا یه پست راجع به دلقک بازی هامون دانشجوییمون بعدا می نویسم.

ب.ن: یه سوال همچین تخصصی. این درسته که میگن دخترا از راه گوش عاشق می شن پسرا از راه چشم؟

حال کردین این پست چقدر کوتاه بود؟ مدیونه هر کسی که پشت سر ما شایعه سازی کنه بگه ندا پستای طولانی می نویسه.

یعنی اگه یکی به من بگه بمیر بیا دو دقیقه فروشندگی کن، عمرا زیر بار برم. نمی دونستم اینقدر سخته. این بچه مون (استعاره از نشریه) رو که از آب و گل درآوردیم حالا می خواستیم فقط تو خود یونی خودمون بفروشیم. دهن چیه؟ کل سیستم گوارشمون آسفالت شد! والا


اولش خودم داوطلبانه گفتم بشینید همه سر جاتون. آفتاب غروب نکرده همه رو می فروشم پولشو میارم. اگه می دونستم خر کردن مشتری هم قلق می خواد عمرا از این غلطای زیادی می کردم.

ولی خب چند تا روش با بعضی از دوستان ابداع کردیم خدایی نتیجه داد.

۱) روش مظلوم نمایی: عزیزم فکر می کنی این نشریه هایی رو که ما می فروشیم پولش میره تو جیب خودمون؟ خودشون؟ ما؟ اونا؟ هرگز... هرگز... ما داریم کمک جمع می کنیم برای زلزله ژاپن. چطور دلت میاد نخری؟ 

یه دختره کاملا باورش شده بود. اشک نشسته بود تو چشماش که وقتی گفتم بیا بقیه پولتو بگیر. با بغض گفت: بمونه برای مردم زلزله زده ژاپن.  (عذاب وجدان گرفتیم. حقیقت رو گفتیم)

۲) روش دور زدن به وسیله کلمات: بدو... بدو... ۲ تا ۱۰۰۰!

۳) روش پاچه خوارانه: عزیزم تو که مانتوی قشنگی پوشیدی، تو که کرمت خوب خوابیده رو پوستت. تو که چشمات خیلی قشنگه... نمی خوای نشریه بخری؟ به به چه رژلب قشنگی! گفتی ترم شیشی؟ وای چقدر خوب موندی من فکر کردم ترم اولی هستی!

۴) روش بازی با احساسات: از تعصبات ملت سوءاستفاده می کردیم. یه آقای اصفهانی برای این که ثابت کنه راجع بشون همه اشتباه فکر می کنن از ما خرید کرد. و البته زرنگ تر از این حرفا بود. گفت می برم خوابگاه ۱۵ نفری با هم بخونیم!

بعد یهو تصمیم گرفتیم اسم خلیج فارس رو بذاریم خلیج کرد تا دوستان کرد هم ازمون بخرن!

۵) روش شرمنده کردن: دختر گلم یعنی اون بستنی تو دستت اینقدر ارزش داره که واسش نیم ساعت تو صف بوفه وایسادی؟ روحت ارزش تغذیه کردن رو نداره؟ خجالت بکش. شرم کن. بترس از اون روزی که اون دنیا باید جواب پس بدی... از پیشگاه خداوند بترس. 

یه بار هم همچین جوگیر، همه ریختیم رو سر یه دختره بیچاره هی گفتیم بخر... بخر... بخر... بخر. یه دفعه داد زد: ولم کنید. مسخره کردین منو؟ گفتم: از کجا فهمیدی. شیطون؟... گفت: چی رو؟ گفتم همین که مسخرت کردیم! حالا می خری یا نه؟ گفت: دوربین مخفیه؟ گفتم: اه... بچه ها لو رفتیم که. آفرین به تو دختر با هوش. رفتم دست انداختم دورگردنش یه درختی رو نشون دادم گفتم: شما در مقابل دوربین مخفی بودین. ببین تو اون درخته دوربین گذاشتیم. دست تکون بده. اونم باورش شده بود اول مقنعشو درست کرد بعد هاج و واج وایساد بای بای کردن!  

چند بار هم یه چند تا از بچه های خودمون فورمالیته وایمیسادن جلوی بساطمون. الکی به به و چه چه می کردن به عنوان تبلیغات!

- ببین... ببین... چه نشریه قشنگی است.

- این همان نیست که پارسال توی کشور اول شد؟

- آری خودش است. من می خواهم ۴ عدد بخرم یکی برای خودم و ۳ عدد هم برای خانواده ام. بیا با هم به آینده کشورمان کمک کنیم.

پ.ن: خداییش اگه یک ریالش تو جیب ما رفته باشه.

پ.ن: سرش طبق معمول با دوست عزیزمون حزب الله دعوام شد. اونم جلوی استاد. یعنی، بار هم می کردیم ها! به جون خودم نزدیک بود سکته بزنه. احیانا اگه یه وقت دیدید پس افتاده اصلا نگران نباشید خودم مسئولیت خو نِش رو گردن می گیرم!  

 

ب.ن: سال ۶۸ نون دونه ای ۱ تومن بود. الان شده دونه ای ۱۰۰ تومن. قیمت نون صد برابر شده. اگه حقوق بابا و مامان ما هم ۱۰۰ برابر شده بگید در جریان باشیم! نذارید ما رو تو بی خبری. ثواب داره.

ب.ن: به معشوق های دوران کودکی ما واکی بایاشی فوتبالیست ها رو هم اضافه کنید! از فوبالیست ها متنفر بودم اما چون این توشون جنتلمن بود و مثل آقاها به جای شورت ورزشی شلوار می پوشید خیلی دوسش داشتم. 

 

عشق و عاشقی!

این نامه صرفا یه نامه عاشقانه خصوصیه.

 

                                             به نام پیوند دهنده قلبها

حراست عزیزم! اکنون که این نامه را برایت می نویسم چیزی به جدایی من از تو نمانده و نزدیک است  که مدرک به دست دانشگاه را ترک گویم. نمی دانی چقدر غمگینم که قرار است از تو جدا شوم و می دانم هیچ عشقی نمی تواند جایگزین عشق پاک ما شود.

حراست خوبم! از همان روز اولی که تو، جلوی در دانشگاه ایستادی و مرا نگاه کردی، از همان ثانیه نخستی که من آن هیبت زیبایت را دیدم دیگر همه چیز تمام شد و من یک دل نه، صد دل عاشقت شدم. عاشق تو! عاشق هیکل هرکولی ات، عاشق ریش های پرپشتت که به جنگل های آمازون گفته است زرشک!

حراستم! تو نمی دانی که شبها از عشق تو خواب ندارم و خوب می دانم تو هم همین حس را نسبت به من داری. آری... من از احساس زیبای تو با خبرم.

فدای آن چشم هایت که هر روز به در ِ دانشگاه خشک می شد تا من بیایم و تو هیز گری... چیزه... ببخشید عاشقانه نگاهم کنی و بدانی من چی پوشیده ام... و این ها همه حاکی از علاقه توست.

 من خوب می دانستم برای اینکه آمارم را بگیری مدام از من کارت دانشجویی می خواستی. یادت هست یک روز حتی از من پرسیدی کدام دانشکده درس می خوانم؟ و کم مانده بود برایت بگویم شنبه ها ساعت 4 بعدازظهر با کدام استاد چه درسی را دارم. می دانم برای این می خواستی که آمار کلاس هایم را در بیاوری چون به من علاقه مند بودی.

حراستکم!  هیچ وقت قدم روهایت در جلوی کلاسهایمان را فراموش نمی کنم. با اون یونیفرم قشنگت که انگار خیاط فقط برای تو دوخته است، می آمدی که مرا ببینی.  هر کس چیزی غیر از این گفته دروغ محض است. آنها دشمنان حسودند که چشم ندارند عشق ما را ببینند.

قربانت بروم که همیشه در تلاش بودی خنده از لبانم محو نشود و مدام لبخند را به روی لبهای من می آوردی... یادت هست من مانتوی آستین سه ربع با ساق دست پوشیده بودم تو به من گفتی دیگر سارافون نپوش؟! آن روز تا غروب با بروبچ خندیدیم به این شوخی با نمک تو و من مطمئن هستم تو خوب می دانی سارافون چست؟!! تو صرفا برای شادی و نشاط من آن جمله را گفتی تا دور هم شاد باشیم!

حراست گلم! من حتی این جلف بازی دوستانم را هم یادم نرفته که می خواستند با حقه بازی و زلیخا گری تو را از چنگال من بدزند! لباسهای جلف می پوشیدند تا توجه تو را جلب کنند و تو مثل همیشه با جواب دندانشکن خود حالشان را می گرفتی و یک راست می فرستادیشان کمیته انضباطی. یادت هست این دوست عفریته من شیما چکمه پوشیده بود و قصد دلبری کردن داشت؟ و تو با تحکم خاص خودت گفتی دیگر چکمه نپوش. او هم ۴۰ ستون بدنش لرزید و تا عمر دارد عمرا اگر جلوی تو عشوه خرکی بیاید. با این جذبه و صلابت تو چکمه که می بیند تشنج می گیرد و به رعشه می افتد!

حری عزیزم! سخن بسیار است و مجال سخن راندن اندک! نمی دانم چطور از تو بهترینم خداحافظی کنم. تو نمی دانی درد فراق چقدر طاقت فرساست اما چه کنم که دست زمانه دارد ما را از هم جدا می کند.

دیگر اشکهایم نمی گذارد که ادامه دهم. به امیدی روزی که تو را دوباره ببینم.

خداحافظ عزیزم.

نمکدان بی نمک شوری ندارد      دل من طاقت دوری ندارد

گل زرد و سفید و ارغوانی         فراموشم نکن تا می توانی

اندر احوالات خونه بخت رفتن

حالا ما گفتیم امسال سال جهاد ازدواجیه؛ مثل اینکه بی راه هم نبوده.  تشویق


کرور، کرور داره واسمون سوژه میاد!

۱) من:مهریه ت چندتا سکه ست؟

- پنج تا.

من:چرا پنج تا؟

- شوهرم گفته: تا حالا هیچکس به نیت ۵ تا پیامبر اوالعظم سکه ننداخته! بیچاره پیامبرا! بیا ما اولین نفرا باشیم!

من: موش بخوره اون شوهرتو!! چه علاقه ای به دین و مذهب داره! تا حالا هیچ کس هم به نیت ۱۲۴۰۰۰ تا پیامبر سکه ننداخته می خواید شما اولین نفرا باشید؟

 

۲) ژاله: من وقتی ازدواج کردم خیلی دوست دارم با مادرشوهرم صمیمی باشم.

من: در چه حد؟

ژاله: در این حد که وقتی دور هم نشستیم و میگیم و می خندیم، بهش بگم:خاک بر سرت؛ تو چقدر باحالی! 

 

۳) - اینقدر متنفرم از اینکه به مادر شوهرم بگم مامان!

من: چرا؟

- چون برام مادری نکرده که.

من: چلغوز! برات یه شازده زاییده، بزرگش کرده از آب و گل درش آورده، دو دستی تقدیمت کرده، از خطر ترشیدگی نجات داده، اونوقت میگی مادری نکرده؟ خدایی مامانت می تونست واست از این کارا بکنه؟! قهر

 

۴) استادمون میگه: مثلث خوشبختی اینه: شغل، ذوق، زوج.  ( اگه مثل من هیچ کدوم رو ندارید، توجه نکنید. خود استادمون کثیرالاضلاع ست که آرمانی حرف می زنه! یه چیزی گفته محض خنده)

۵) سر و گوش حاج برادر حزب الله کلاسمون هم داره کم کم می جنبه. رفته مکه؛ برگشته شاکییییی. میگه اصلا نتونستم این خانومای عرب رو ببینم!  (البته منم انداختم بهش: کلک! داشتیم؟ تو رفتی زیارت یا که چشم چرونی؟! جوابش هم مسلما این بود: استغفرالله!)

پ.ن: خیلی از باحالاشو نگفتم! بالاخره اینجا خانواده تردد میکنه دیگه.

 

ب.ن: حاجی برام یه تسبیح از مکه آورده! (بزن اون کف قشنگ رو!) چون بوی گلاب میده خوابوندمش تو ادکلن آدیداس!

ب.ن: تا حالا با استاید جان همساده بودیم از این به بعد فامیل. از قَبَل همین فعالیت های ازدواجی.

ب.ن: می دونم ۵۰۰ هزار تومن پول و یه پرینتر رنگی اصلا چیزای با ارزشی نیستن، می دونم اینا رو بذاری جلو بچه دو ساله قهر میکنه باهات تا روز قیامت، به خدا می دونم؛ اما اینا جایزه اول شدن نشریه مون تو کشور بود. تو رو خدا جایزه مون بده آقای ف، خانوم ط. حالا نمی خواستیم که دسته جمعی باهاش بریم مانتو بخریم که! ایشالا تو گلوتون گیر کنه نره پایین.

ب.ن: می خوایم بریم اخراجی ها ۳، سالن رو به هم بریزیم و بیایم! در این حد که یه دفعه وسط فیلم بلند شیم همه هم پشت سر ما بلند شن بیان!

ب.ن: از مامان، بابام طلاق گرفتم! از فردا تصمیم دارم نون بازوی خودمو بخورم.

خرمشهر، آبادان/ اهواز، مسجد سلیمان :دی

واااااااااای خدای قورباغه های وحشیییییییییی....  

چقدر بزرگ شدید، دو روز نبودم! ماشالا قد کشید مثل برنجه ..... (نمی گم چون تبلیغ میشه)

آخی... دلم خیلی واستون تنگ شده بود!   ما امروز برگشتیم.

الان غرب زده شدیم مثل چی. تهاجم فرهنگی یه کاری کرده که دیگه تو خواب هم عینک آفتابی به چشممونه!  جاتون خالی خیلی خوش گذشت. اون نواحی که آباد خدایی بود ما رفتیم آبادترش کردیم. نیستید لهجه رو ببنید! 

سفرنومه ندا السلطنه. بخش خوزستان:

89/12/27: قبل از اینکه برسیم خوزستان توی یه پارکی تو خرم آباد یه عروسی دیدیم. (به به. چه قدم مبارکی داشتیم که همین اول کار دو تا جوون عاشق رو فرستادیم خونه بخت) همه لری می رقصیدن. پسر خاله کوچیکم فکر کرده بود اینا تکنو می رن، وایساد تکنو رقیصدن! ما هم پست سرش دست می زدیم!  (حالا اصلا دست زدن رسمشون نبود) آبروی داماد رو بردیم. 

89/12/28: توی شوش سال تحویل فقط من یه نفر بیدار بودم. خودم به خودم تبریک گفتم خودم به خودم عیدی دادم. خودم واسه خودم دعا کردم؛ فقط تو دیده بوسی یه مقدار مشکل داشتم. 

یک سال بعدددد

90/1/1: توی چغازنبیل دو تا دوست پسر پیدا کردم! به جای بنا از این دوتا هی عکس گرفتم!

به خودت بخند. اطلاعات داشتن در حد بوندسلیگا. 

90/1/2: جلو بندی یکی از رستورانهای اهواز رو رسما آوردیم پایین! کم مونده بود بهرام به مرز جنون برسه.   (بهرام، پیشخدمت اونجا بود که مدیره هی بهش دستور می داد بهرام بیا بهرام برو. ما هم همینجوری صداش می کردیم) ولی مدیرش اینقدر باحال بود که فقط لبخند می زد! (لابد تو دلش هم فحش)

90/1/4 مای نخل ندیده فقط آویزون درختا بودیم. پسر خالم می رفت بالا ما با دوربین مستند حیات وحش ضبط می کردیم ملت هم با دهن باز نگاه می کردن. 

یه دعوا دیدیم بسیارتا خفن. بین لرها و عربا. هیچی از دعوا نفهمیدیم چون هردوشون به زبون خودشون فحش می دادن. (اینم از عجایب مملکتمونه که زبون هم وطنمون حالیمون نمیشه)

90/1/5: تو آبادان: سندل ضد گلوله؟!  دستشویی عمومی خصوصی؟؟ (همه استفاده می کردن اما مال شهرداری نبود مال یه آقایی بود. تو پارک واسه ملت دستشویی ساخته بود)

یه هووو گرد و خاک شدیدی شد اول خاک بر سر شدیم بعد یه نمه بارون اومد گل به سر شدیم!  

90/1/8: خرمشهر و شلمچه: جوگیر شده بودیم می خواستیم شهید شیم! 

شربت ولادت!

90/1/9: بندر امام و بندر ماهشر:  اعلام وجود کردیم!       

90/1/10: شوشتر: ایندفعه سه چهار تا دوست دختر پیدا کردم. راهنما بودن؛ که بیان واسم جاهای دیدنی رو توضیح بدن! ناکام موندم ولی

90/1/12: دوباره برگشتیم خرم آباد. کارمون کشیده شد به پالتو و ژاکت و پلیور و...

(آخه خدای من! این چه سیستمیه؟ دو تا استان همسایه اینقدر تفاوت آب و هوایی؟؟؟)

90/1/12 رسیدیم خونه عین جنازه. خونه مساوی با منطقه جنگی. (در این حد که مسواک رفته بود تو جاکفشی. مثال زدم که عمق فاجعه رو درک کنید) حالا این وسط یکی بیاد مهمون سر زده رو جمع کنه. بشنین خونَت خب. تو نمیگی فردا سیزده بدره باید بری وسایلتو جمع کنی؟

نکات اخلاقی:

+ هیچ استانی مثل «خوزستان» اینقدر اسم با مسمایی نداره واقعا. ایول اسم

+ هیچ کجای ایران مثل خرم آبادی ها اینقدر خوب آدرس نمی دن. اصلا کلمه از دهنت در نیومده آدرس رو دقیق می ذاشتن کف دستت. فکر کن تو خیابون سرگردون دنبال آدرس بودیم خودشون بدون اینکه ما بخوایم و حرف بزنیم میومدن می گفتن درسته همین جاست. یا مثلا برو دو تا خیابون بالاتر! 

اونوقت آدرس دادن منو. یه روز یه خانومی با ماشین پیچید جلوم یه آدرس پرسید. منم گفتم: اون خیابون رو می بینید؟ اونم گفت: آره. گفتم: میرید تو اون خیابون؛ ولی نمی تونید برید. پرسید: چرا؟ من: چون عبور ممنوعه!  (بماند خانومه چقدر بهم خندید.)

پ.ن: 7، 8 جا ناهار و شام دعوت شدیم. پروندیم. 

پ.ن: بگید شماها چه کار کردید؟ عید خوش گذشت؟ من نبودم خوب بوده مثل اینکه.

 فکر کنم یه ماه طول بکشه بخوام کامنتای پست قبل رو جواب بدم. یه ماه طول میکشه بیام پستاتون رو بخونم. یه ماه طول می کشه بیام نظر بذارم. شد چند ماه؟ سه ماه. بعد می رسیم به ماه تیر که اتفاقا، دست بر قضا تولدمه. دیگه اون موقع شما باید به فکر خریدن کادو برای من باشید و اینا. می بینی حکمت خدا رو؟  حالا چی می خواید برام بخرید؟ 

هوراااا استقلال. بردن تو دربی، اونم هم رفت هم برگشت؛ دیگه چی می خوایم؟

ب.ن: گرامی باد سال جهاد ازدواجی!