روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یه نشانه گذار کتاب بود با سر فلزی

‏مشاورم ازم پرسید در حال حاضر دغدغه ات چیه؟ گفتم اون بیلبیلکی که از سررسیدت آویزونه بگیرم دستم ببینم چیه.

خب در اون لحظه دغدغه ام اون بود.



مضارع

خوشم میاد وقتی در مورد بابام ناخودآگاه از افعال مضارع استفاده می کنیم: می بینه، دوست داره، میاد، میگه، می خوره و...

ناجی!!

یکی بیاد بشه پارتی ما، ما بریم سرکار. یکی بیاد باباش پولدار باشه زن پسرش بشیم یا شوهر دخترش ما هم پولدار بشیم، ترامپ بیاد رژیـــ.ــم رو عوض کنه، بایدن بیاد تحریما رو ورداره، دلار بیاد پایین. یکی بیاد یکی بیاد یکی بیاد... خدایی خودتون هم برای خودتون کاری کردید؟!

با ناخون بلند چقدر تایپ سخته! :|

اومدم داستان تولد پارسال خان داداش رو بنویسم، داستان رفتن من و الف جان به نمایشکاه کتاب و برگشتن با سی چهل تا کتاب، همزمان خِرکش کردن کتابا توسط الف جان تا طبقه چهارم دندون پزشکی ای که من نوبت داشتم و بعدش دسته گل خریدن من برای خان داداش، داستان یهو سرد شدن هوا و پوشیدن کت چند هوا از خودم بزرگتر الف جان و پیاده رفتن تا خونه با کت گَل و گشاد و یه دست نایلون کتاب و یه دست دسته گل و خندیدن به تیپ من و... بعد انقدر دلم برای بیرون رفتن و بابام و دورهمی ها تنگ شد که دیگه نتونستم از جزئیاتش بگم.

پ.ن: یه روز هم رفتیم نمایشگاه اما چون یکی از همکارامون رو دیدیم از همون در ورود برگشتیم به جاش رفتیم قبرستون! :| آره واقعا قبرستون. که بریم سنگ قبر قدیمی ها رو ببینیم :|

باز و بسته کردن یک در

«مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به هه جا سرک می کشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست. آنجا مادرت را دوباره به دست می آورم. راستش به خیلی چیزها شک دارم ولی به این یکی هیچ وقت شک نکرده ام. بعضی وقت ها می ترسیدم او در آن دنیا آنقدر دور شده باشد که دیگر به او نرسم. ولی حالا احساس می کنم انتظار مرا می کشد. منتظر تو هم می مانیم . البته عجله نداریم . آن قدر این پا و آن پا می کنیم تا تو هم به ما برسی.»


امیلی در نیومون (کتاب اول) / ال ام مونتگومری

ته رنگین کمون

الف جان میگه بهشت پر از بچه های سه تا پنج ساله‌ست که همیشه مشغول بازین و همش پرواز میکنن اینور و اونور. همه مشغول رسیدن به آرزوهاشونن. میگه رود شیر و عسل و حوری و شراب رو بریز دور. تو بهشت این چیزا نیست. هیچ انسان بالاتر از پنج سالی هم توی بهشت من راه نداره. بهش میگم من می خوام بیام بهشت تو. می خنده. اما من جدی گفتم. دلم می خواد برم بهشت الف جان.

اگه یه بادکنک آبی پیدا کردید...

بچه بودم یه کتابی داشتم به اسم بادکنک آبی که ماجرای یه پسری بود که یه بادکنک آبی عجیب و غریب پیدا می کنه و داستان داره باهاش. می تونم بگم من خر این کتاب و تصویرسازی هاش بودم.

آخر ِ آخر داستان، نویسنده توصیه می کنه اگه شما هم یه روز یه بادکنک آبی پیدا کردید به راحتی ازش نگذرید؛ شاید یه بادکنک آبی عجیب و غریب باشه. می تونم بگم این جدی ترین  و مهم ترین توصیه ای هست که تو زندگیم آویزه گوشم کردم و هنوزم بهش پایبندم.

شد سه ماه

‏قدیما هر موقع که با دوستام که پدر نداشتن حرف میزدم سعی می کردم درکشون کنم اما الان می فهمم اون موقع ها فقط زر می زدم و هیچی از حالشون نمی فهمیدم. درست مثل الان که خیلی ها قصد دارن درکم کنن و فقط زر می زنن و حالم رو نمی فهمن.

وایسا یه ذره آخرشو‌.‌.‌. دیر اومدی نخواه زود برو

دلم می خواد فقط اگه یه بار دیگه، یه نفر به من و الف جان با اشاره و تیکه گفت: شما دو تا آره؟ بهش بگم ما دو تا نه. ولی تو و عمه ات آره!


پ.ن: والا ما نمی تونیم ده دقیقه بعدمون رو پیش بینی کنیم اصلا معلوم نیست چه اتفاقی قراره بیفته، مردم کل زندگی ما رو پلان ریختن. 

قدیمی تر های وبلاگم از دوستی من و ترلان خبر دارن. نه ساله که ما از طریق همین وبلاگ دوست شدیم و به دوستی مون ادامه دادیم. 

خیلی خوشحال کننده ست وقتی می شنوم الان ترلان و آیی که همیشه ازش می‌گفت  مامان و بابای یه دختر کوچولوی ناز شدن. 


مرسی خدا

دیشب داشتم یه آهنگ از سلن دیون گوش می دادم به اسم: می خواهم با پدرم حرف بزنم. داشتم حیرت می کردم چقدر ترانه اش توصیف حال الان منه. تو حال خودم بودم و با همون حس خوابیدم. انتظار داشتم خواب ببینم که با بابام توی قایق نشستیم و داریم توی یه رودخونه قشنگ می رونیم. یا اینکه پیشمه و دارم باهاش حرف می زنم و از رویاهام میگم. یا حداقل فقط هست و می بینمش اما به جاش خواب دیدم الف جان سر یه شرط بندی با پسرخاله اش ابروهاشو ورداشته از من کمک می خواد و منم دنبال مداد ابرو ام! :|



پ.ن: آهنگ و متن رو خیلی وقت پیش به مناسبت روز پدر گذاشته بودم تلگرامم. 


چطور بگم؟

چطور به جماعت مرده پرست بگم بابام هنوز هست؟ چطور بگم برگشته اصل خودش؟ چطور بگم خوشحاله؟ چطور بگم از چرت و پرتایی که این همه سال کردن تو مخمون و مدرسه از همه بیشتر سنگ تموم گذاشته؟ چطور بگم وقتی دلم تنگش میشه خودش آرومم می کنه؟ چطور از این راه درازی که رفتم و جوریدم بگم؟ چطور بگم براشون وقتی هیچی نمی فهمن از احساسم و فکر می کنن من کم ناراحتم؟!!!

پ.ن: یکی از بچه های معروف اینستا یه بار شب شهادت حضرت فاطمه یه کلیپی از کارناوال رقص برزیل گذاشته بود پیجش (اصلا و ابدا کاری به این قِسم از عقایدش ندارم. به من مربوط نیست.) و یکی معترض شده بود که شب فوت عزیزای خودت هم این کار رو می کنی؟ گفته بود آره می رقصم و می چرخم و سماع می کنم و خوشحالم عزیزم به خونه اصلیش برگشته. من هنوز تو فکر و بٌهت جوابشم. با توجه به اینکه خودش پدرش رو از دست داده.

برای اینکه حال و هوامون از این جو دربیاد خالم این چند روز اخیر رو دعوت کرده بود باغشون.‌ پسر خالم و زن و بچش هم اونجا بودن.( یه دختر ۱۶ ساله دارن ) زن پسر خالم تا دید نماز می خونم گفت ندا جون فدات بشم با یکتا هم حرف بزن نمازشو بخونه. گفتم خودش باید بخواد. نباید زور کرد که. گفت حالا تو حرف بزن. گفتم باشه. یه خرده گذشت حاضر شدیم که بریم بیرون. دختره رفت آرایش کنه. باز زن پسر خالم دید من آرایشی نمی کنم گفت ندا جون عزیزم با یکتا حرف بزن که انقدر آرایش نکنه. :/ گفتم چشم. ( که البته اگه اعتماد به نفس داشته باشه با اون همه زیبایی آرایش نمی کنه.) شب شد و من کتابمو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن. مامان جانش شروع کرد که ندا جون با یکتا حرف بزن یه کم اونم کتاب بخونه. گفتم چشم. صبح فرداش دفتر صفحات صبحگاهیم (یه نوع تمرینه) رو درآوردم و شروع کردم به نوشتن . عروس خالم گفت ندا جون؟ گفتم با  یکتا حرف بزنم بنویسه؟ گفت آره خاطراتش رو بنویسه یه کم نگارشش تقویت بشه. دیگه دفعه بعدی می خواستم بگم می خواید دخترتون رو بدید من براتون بزرگ کنم؟! 

پ.ن: والا تو اون مدت زمان چند روزه من فقط تونستم روی بخش آرایش نکردنش کار کنم! 

پ.ن:  اگه مامان من یه بار گفته باشه نماز بخون. :/ 

پ.ن: یه منبر هم واسه مامانش رفتم که تفهمیم بشه خواستگار نفرسته. کلا رفته بودم که برم رو منبر. مامانم میگفت تفریح هم کردی؟ 


عجب چیز عجیبیه این مرگ. فکر نمی کردم انقدر آدم شناس بشم.

انسانیت!!!

انسانیت رو از هم کلاسی زبانم آموختم که به خدا اعتقاد نداشت اما همیشه لکچرهاش رو اینطوری شروع می کرد: in the name of Humanity (به نام انسانیت) به انسانیت اعتقاد داشت و تمام روزهایی که بعد از قرنطینه رفتیم کلاس نه یک بار ماسک زد، نه یک بار دستکش داشت و نه دیده بودم یه بار از ژل استفاده کنه. به انسانیت اعتقاد داشت و فحش ها میداد به ناکارآمدی مسئولین که چرا ماسک رو اجبار نمی کنن!!!

آره انسانیت دقیقا همینه!!!


پ.ن: می دونید عذاب وجدان داره پارم میکنه که نکنه من ناقل ویروس از کلاس زبانم به بابام بودم.