-
toxicant
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 21:15
سم خالص به نظر من این کلیپای مثلا با جنبه سرگرمیه که تو واتس اپ دست به دست میشه. هم وقتت رو میگیره، هم حجم نتت، هم فضای گوشی. هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی هم به آدم اضافه نمی کنه. اغلبشون هم یه مشت شایعه و چرت و پرته. از طرفی دو تا از خاله هام کمر همت رو بستن هی رگباری برام از اینا میفرستن! اولش محل نمیذاشتم اما دیدم...
-
فیلنامه قشنگتر!
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1400 22:13
کلا من یه سریال از این صدا و سیما نگاه کردم که اونم پارسال بچه مهندس بود. یعنی خدا شاهده تبعات داغان (به قول همدانیا) این سریاله هنوز باهامه! گویا الان داره فصل جدید همین سریال رو نشون میده و دیدم انگار بازیگر نقش اولش عوض شده! پارسال عوامل سریال به خصوص نویسنده اش رو خیلی جو گرفتونده (فعل من در آوردی) بود و خیلی به...
-
چٌنین تباه!
دوشنبه 30 فروردین 1400 22:55
یه بار هم تو رابطه قبلیم انقدر از واکنشای طرف مقابلم به خاطر دیر جواب دادن به پیامام و زنگام می ترسیدم که در راه برگشت به خونه حواسم به گوشیم و جواب دادن پیام بود که با مخ خوردم زمین و سر زانوی شلوارم پاره شد و پام هم زخمی و مدتها طول کشید تا خوب بشه. شبا هم از ترس اینکه متوجه پیامی نشم، گوشیمو اغلب از دسترس خارج نمی...
-
مشاهده گر
پنجشنبه 26 فروردین 1400 20:18
بشر ایرانی، امروزه به جایی رسیده که دوست داره یه پیج بزنه و تولید محتوا کنه! (حتی کلمه اش هم حالم رو بد می کنه!) انقدر تعداد آدمایی که مدعی تولید محتوا هستن زیاد شده که فکر کنم تعدادشون بیشتر از مخاطبا شده :| مورد داشتیم رفتم به خانومه گفتم تو که همش از خرابکاری یا بازی بچت فیلم میذاری تولید محتواش چیه؟ می دونید چی...
-
عملی
جمعه 20 فروردین 1400 18:27
سال 1400 رو می خوام عملگرا باشم. یعنی هر چی تا حالا یاد گرفتم بسه بهشون عمل کنم. فلذا به عنوان یه عملی در خدمتتونم! ب .ن: نوروز خود را چگونه سپری کردید؟ با آموزش قلاب بافی به پسرِ یازده ساله پسر خالم!:| (واقعی!) ایشون همون اوشونی هستن که دو سال پیش در جواب اعتراض مامانش مبنی بر کمتر شیرینی خوردن، به مامانشون فرمودن تو...
-
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
جمعه 29 اسفند 1399 21:12
ولیها چرا امسال نسبت به سالای پیش رام تر شدم؟ به هیچکس گیر ندادم ماهی نخره، به جای عدس دونه نارنج بکاره، سکه روی سفره هفت سین نذاره، ظرفا سفالی باشن، کاسه آب بذاره و...الانم میگم با هر چی حال می کنید همون کار رو کنید. سال هزار و سیصد و چهارصدتون مبارک. D:
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 بهمن 1399 00:36
راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم : ای خداااا، فسقلییییی من: :|
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 بهمن 1399 00:34
وقتی الف جان میاد می نویسه قُصه نخور، به نظرتون به غلط املاییش بخندم یا همچنان غصه بخورم؟!
-
یه ماچ داد و دمش گرم!
پنجشنبه 9 بهمن 1399 22:52
وقتی بچه بودم هر موقع بساط مشقامو توی خونه ولو می کرد و همون جور دفترا و کتابامو کف اتاق رها می کردم، مادربزرگم می گفت دفترا و کتاباتو ببند بعد برو سراغ کار دیگه. اگه باز باشه شیطون میاد می بوسدشون دیگه کارت جلو نمیره. اما من از بچگی این عادت رو ترک نکردم و بلاستثنا هر موقع چشمم به جزوه ها و کتابای بازم میفته یه آهی...
-
کور بشم اگه دروغ بگم.
چهارشنبه 1 بهمن 1399 23:17
داشتیم با مامانم مراسم تحلیف با.یدن رو می دیدم. رسید به اون قسمتی که با.یدن گفت به احترام درگذشتگان کرونای آمریکا و خونواده هاشون سکوت کنیم. یاد بابام افتادم. اشک تو چشمام حلقه درشتی زد و داشت می ریخت پایین که دیدم مامانم داره واسه فوتی های آمریکا فاتحه می خونه. :)) وسط گریه خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. وقتی فاتحه...
-
راه دوم
شنبه 20 دی 1399 13:18
من اینجا درست در همین لحظه از زندگیم بین یه دو راهی بزرگم. یا می تونم برم به درخواست ازدواج نوه خالم جواب مثبت بدم و برای همیشه برم تهران و زیر سایه وضع خوب مالیش براش بچه بزام و همسر خوبی باشم و تا آخر عمرم به خاطر جایگاه خودش و باباش هیچ گونه دغدغه ای نداشته باشم یا می تونم این حالت رو ول کنم و برم انقدر شرایط...
-
منو بذارن از این به بعد فقط پند و اندرز کنم :|
جمعه 12 دی 1399 18:38
دختره اومده بود توی گروه نوشته بود وقتی یادم میاد پس فردا تولدمه و نمی تونم جشن تولد بگیرم و دوستام رو دور خودم جمع کنم دلم می گیره و چشمام اشکی میشه. رفتم براش نوشتم منم حاضر بودم نتونم جشن تولد بگیرم و چشمام از برگزار نکردن یه دورهمی اشکی بشه تا اینکه دو روز قبلش بهم بگن بابات دیگه نیست. خدا شاهده لال شد دیگه هیچی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آذر 1399 22:45
مهم: اگه سریال فرندز رو ندیدید و می خواید ببینید ادامه مطلب رو نخونید. داستان کامل براتون اسپویل میشه. :دی پ.ن: آره دیده شده کسایی که هنوز ندیدن این سریال رو. . الف جان سیزن اول فرندز رو دیده بود و دقیقا چهار ساعت رفته بود بالای منبر که چقدر خوبه این جور دوستی ها. چقدر خوبه کسی با کسی فاز نداره. چی هستن این ایرانی ها...
-
از باب حامله نکردن
سهشنبه 18 آذر 1399 14:55
پارسال این موقع ها یکی از دوستای مشترک من و الف جان به واسطه شغلش، تو نمایشگاه نوزاد و کودک غرفه داشت و همه دوستان رو دعوت کرده بود که بریم غرقه اش رو ببینیم. حالا بماند که تا قبل از اون همه فکر می کردن من و الف جان زن و شوهریم، با اون نمایشگاه فکر کردن می خوایم واسه بچمون سیسمونی بخریم! :| به هر روی، توی اون نمایشگاه...
-
99/9/9
جمعه 14 آذر 1399 21:43
یه بار هم قرار بود با یه مجموعه ای همکاری کنم از اینا که برای تولدا تم درست می کردن و گل آرایی عروسی ها و مهمونی ها رو انجام می دادن. وقتی فهمیدم خدمات تولد نوزاد هم دارن و موقع زایمان ها لباس عروس می پوشونن تن مادرا زدم زیر همه چیز. :| پ.ن: بعد داشتم تجربه یه مادربزرگی رو می خوندم که مقیم سوئیس بود و می گفت اینجا...
-
یه نشانه گذار کتاب بود با سر فلزی
دوشنبه 26 آبان 1399 13:02
مشاورم ازم پرسید در حال حاضر دغدغه ات چیه؟ گفتم اون بیلبیلکی که از سررسیدت آویزونه بگیرم دستم ببینم چیه. خب در اون لحظه دغدغه ام اون بود.
-
مضارع
پنجشنبه 22 آبان 1399 18:15
خوشم میاد وقتی در مورد بابام ناخودآگاه از افعال مضارع استفاده می کنیم: می بینه، دوست داره، میاد، میگه، می خوره و...
-
ناجی!!
پنجشنبه 15 آبان 1399 10:30
یکی بیاد بشه پارتی ما، ما بریم سرکار. یکی بیاد باباش پولدار باشه زن پسرش بشیم یا شوهر دخترش ما هم پولدار بشیم، ترامپ بیاد رژیـــ.ــم رو عوض کنه، بایدن بیاد تحریما رو ورداره، دلار بیاد پایین. یکی بیاد یکی بیاد یکی بیاد... خدایی خودتون هم برای خودتون کاری کردید؟!
-
با ناخون بلند چقدر تایپ سخته! :|
دوشنبه 12 آبان 1399 22:28
اومدم داستان تولد پارسال خان داداش رو بنویسم، داستان رفتن من و الف جان به نمایشکاه کتاب و برگشتن با سی چهل تا کتاب، همزمان خِرکش کردن کتابا توسط الف جان تا طبقه چهارم دندون پزشکی ای که من نوبت داشتم و بعدش دسته گل خریدن من برای خان داداش، داستان یهو سرد شدن هوا و پوشیدن کت چند هوا از خودم بزرگتر الف جان و پیاده رفتن...
-
باز و بسته کردن یک در
یکشنبه 4 آبان 1399 11:07
«مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به هه جا سرک می کشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست. آنجا مادرت را دوباره به دست می آورم. راستش به خیلی چیزها شک دارم ولی به این یکی هیچ وقت شک نکرده ام. بعضی وقت ها می ترسیدم او در آن دنیا آنقدر دور شده باشد که دیگر به او نرسم. ولی حالا...
-
ته رنگین کمون
دوشنبه 28 مهر 1399 20:19
الف جان میگه بهشت پر از بچه های سه تا پنج سالهست که همیشه مشغول بازین و همش پرواز میکنن اینور و اونور. همه مشغول رسیدن به آرزوهاشونن. میگه رود شیر و عسل و حوری و شراب رو بریز دور. تو بهشت این چیزا نیست. هیچ انسان بالاتر از پنج سالی هم توی بهشت من راه نداره. بهش میگم من می خوام بیام بهشت تو. می خنده. اما من جدی گفتم....
-
اگه یه بادکنک آبی پیدا کردید...
جمعه 25 مهر 1399 11:40
بچه بودم یه کتابی داشتم به اسم بادکنک آبی که ماجرای یه پسری بود که یه بادکنک آبی عجیب و غریب پیدا می کنه و داستان داره باهاش. می تونم بگم من خر این کتاب و تصویرسازی هاش بودم. آخر ِ آخر داستان، نویسنده توصیه می کنه اگه شما هم یه روز یه بادکنک آبی پیدا کردید به راحتی ازش نگذرید؛ شاید یه بادکنک آبی عجیب و غریب باشه. می...
-
شد سه ماه
پنجشنبه 24 مهر 1399 18:42
قدیما هر موقع که با دوستام که پدر نداشتن حرف میزدم سعی می کردم درکشون کنم اما الان می فهمم اون موقع ها فقط زر می زدم و هیچی از حالشون نمی فهمیدم. درست مثل الان که خیلی ها قصد دارن درکم کنن و فقط زر می زنن و حالم رو نمی فهمن.
-
وایسا یه ذره آخرشو... دیر اومدی نخواه زود برو
دوشنبه 7 مهر 1399 22:14
دلم می خواد فقط اگه یه بار دیگه، یه نفر به من و الف جان با اشاره و تیکه گفت: شما دو تا آره؟ بهش بگم ما دو تا نه. ولی تو و عمه ات آره! پ.ن: والا ما نمی تونیم ده دقیقه بعدمون رو پیش بینی کنیم اصلا معلوم نیست چه اتفاقی قراره بیفته، مردم کل زندگی ما رو پلان ریختن.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مهر 1399 19:51
قدیمی تر های وبلاگم از دوستی من و ترلان خبر دارن. نه ساله که ما از طریق همین وبلاگ دوست شدیم و به دوستی مون ادامه دادیم. خیلی خوشحال کننده ست وقتی می شنوم الان ترلان و آیی که همیشه ازش میگفت مامان و بابای یه دختر کوچولوی ناز شدن.
-
مرسی خدا
شنبه 22 شهریور 1399 14:02
دیشب داشتم یه آهنگ از سلن دیون گوش می دادم به اسم: می خواهم با پدرم حرف بزنم. داشتم حیرت می کردم چقدر ترانه اش توصیف حال الان منه. تو حال خودم بودم و با همون حس خوابیدم. انتظار داشتم خواب ببینم که با بابام توی قایق نشستیم و داریم توی یه رودخونه قشنگ می رونیم. یا اینکه پیشمه و دارم باهاش حرف می زنم و از رویاهام میگم....
-
چطور بگم؟
سهشنبه 18 شهریور 1399 22:09
چطور به جماعت مرده پرست بگم بابام هنوز هست؟ چطور بگم برگشته اصل خودش؟ چطور بگم خوشحاله؟ چطور بگم از چرت و پرتایی که این همه سال کردن تو مخمون و مدرسه از همه بیشتر سنگ تموم گذاشته؟ چطور بگم وقتی دلم تنگش میشه خودش آرومم می کنه؟ چطور از این راه درازی که رفتم و جوریدم بگم؟ چطور بگم براشون وقتی هیچی نمی فهمن از احساسم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریور 1399 17:59
برای اینکه حال و هوامون از این جو دربیاد خالم این چند روز اخیر رو دعوت کرده بود باغشون. پسر خالم و زن و بچش هم اونجا بودن.( یه دختر ۱۶ ساله دارن ) زن پسر خالم تا دید نماز می خونم گفت ندا جون فدات بشم با یکتا هم حرف بزن نمازشو بخونه. گفتم خودش باید بخواد. نباید زور کرد که. گفت حالا تو حرف بزن. گفتم باشه. یه خرده گذشت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 مرداد 1399 17:44
عجب چیز عجیبیه این مرگ. فکر نمی کردم انقدر آدم شناس بشم.
-
انسانیت!!!
یکشنبه 12 مرداد 1399 22:57
انسانیت رو از هم کلاسی زبانم آموختم که به خدا اعتقاد نداشت اما همیشه لکچرهاش رو اینطوری شروع می کرد: in the name of Humanity (به نام انسانیت) به انسانیت اعتقاد داشت و تمام روزهایی که بعد از قرنطینه رفتیم کلاس نه یک بار ماسک زد، نه یک بار دستکش داشت و نه دیده بودم یه بار از ژل استفاده کنه. به انسانیت اعتقاد داشت و فحش...